دیگر در تو اثری از آن مادر سختگیر دیده نمی‌شد که می‌خواست پسر تازه‌بالغش برای نماز صبح برخیزد, شبها تا دیر‌وقت در محفل ادبی "جنگ اصفهان" نماند, و کتابهای ژان‌پل سارتر و صادق هدایت را نخواند. برای اولین بار می‌دیدم که آن صورتک دینی‌ات برداشته شده و هر دو عریان در کنار یکدیگر نشسته‌ایم. آیا این حس مدارا, محصول تجربه‌ی خونین ولایت فقیه است که هم‌میهنان ما در سی سال گذشته از سر گذرانده‌اند و من و تو هر دو از آن آموخته‌ایم, یکی در وطن و دیگری به تبعید؟

نامه‌ای به مادرم