آسو:
امید احسانی
هربرت مارکوزه، چهرهی شاخصِ مکتبِ فرانکفورت در دههی شصت میلادی، یکی از اولین کسانی بود که متوجه شد در موسیقیِ عامهپسندی که بر تودهی مردم تأثیر میگذارد، غایت مطلوب چیز دیگری است. یعنی مواجههی زیباییشناسانه با این نوع موسیقی نیاز به موازین جدیدی دارد و شاید به همین دلیل در مورد همسراییِ ترانههای باب دیلن در تجمعاتِ سیاسی-اجتماعیِ دانشگاهها آن جملهی معروف را گفت :«وقتی در تجمعاتی علیه جنگ ویتنام شرکت کردم و دیدم و شنیدم که آنها ترانههای باب دیلن را میخوانند، گفتنش سخت است، یکجورهایی احساس کردم که در واقع امروز این تنها زبانِ انقلابی است که باقی مانده.» [1]مارکوزه تا جایی پیش رفت که موسیقی سیاهان (بلوز و جَز) را هنر مظلومانی توصیف کرد که «روشنگر حدّی است که فرهنگ برتر آن، تعالیهای شکوهمند آن و زیباییِ آن، زمینهای طبقاتی دارد.» و گسترش این موسیقی، حتی در میان سفیدپوستان، را مصداق تعالیزدایی از فرهنگ غالب دانست.[2] به نظر مارکوزه، رهاییبخش بودن هنر معاصر مسئلهی مهمی بود و او مشخصاً باور داشت که زیباییشناسی و هنر معیار آزادیاند. از منظری میتوان گفت که مارکوزه میکوشید تا زیباییشناسیِ هنرهای جدید، و از جمله موسیقیِ عامهپسند آن دوران را درک و تبیین کند، همان زیباییشناسیای که به طور کامل در مقابل گذشته قرار میگرفت.
آثار جان کیج ــ موسیقیدان شاخص قرن بیستم که تأثیر شگرفی بر جهانِ موسیقی گذاشت ــ را نمیتوان از سخنرانیها، توضیحات و تفاسیر او، و حتی زندگیاش، تفکیک کرد. کیج در عین حال شمایل بارز مهم شدن مسئلهی «ایده» در موسیقی بود. و از قضا بهرغم نفرتش از موسیقیِ راکاندرول (موسیقی عامهپسند آن دوران) ایدههای خود را در قالب یک ترانه یا قطعهی کوتاه ارائه میکرد، امری که بیش از همه در مورد موسیقیِ عامهپسند مصداق داشت. یعنی جان کیج از منظری درست مثل همان موسیقیدانانی عمل میکرد که از آنها بیزار بود.
برو به آدرس
نظرات