در ابتدای سخن، خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگار که ما را آفرید؛
ماجرای بندگی از زبان مولانا شنیدنیست. توجه دل را از غیر به یکی معطوف داشتن. فقط یکی و این همان دشوار ترین کار است که آدم به هبوط نشسته باید دست به کارش شود. مولانا به وضعیت آدم در این دنیا اشاره می کند با استفاده از مفهوم "صید و صیاد".
او انسان را می بیند که در زمین در نقش صیادی قدم بر میدارد که پیوسته ذهن و دل در گروی به دام انداختن صیدی دارد و صید او نیز خلق روزگارند. مدام در پی صید این و آن است و در حقیقت صید خود میکند فارغ از اینکه این صیادی چیزی شبیه بازی کودکان است. آنچه مولانا پس از شرح این وضعیت آدمی به پیشنهاد می گذارد این است:
آنکه ارزد صید را عشقست و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
اما عشق که صید نیست. عشق صیاد است خود و این تویی که باید خود را در دام آن رها کنی. نقش صیادی را از دل بشویی و خود بشکنی شاید که شایسته شوی تا صید عشق شوی:
آفتابی را رها کن ذرّه شو
و این خود شکنی همان نکتۀ آغاز و پایان بندگیست که در این هیچ شدن و شکستن نفس آیینه می شوی و در این فقر به غنا می رسی و در آشوب ها به آرامش و اینگونه به زندگی می رسی:
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن، پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
اکنون بخوانیم مولانا را در باب عشق و صیدش:
آمدیم اکنون به طاوس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایدۀ آن بیخبر
بیخبر چون دام میگیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت
زین گرفت بیهده اَش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بودست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود
بیشتر رفتست و بیگاهست روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی میگیر و آن میهل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لام
باز این را میهل و میجو دگر
اینت لعب کودکان بیخبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آنکه ارزد صید را عشقست و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غرّه شو
آفتابی را رها کن، ذرّه شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن، پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
هزار نکتۀ باریک تر ز موی اینجاست :
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکى باشد به صورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکى
چون به نورش روى آرى، بى شکى
گر تو صد سیب و صد آبى بشمرى
صد نماند یک شود چون بفشرى
در معانى قسمت و اعداد نیست
در معانى تجزیه و افراد نیست
تفرقه در روح حیوانى بود
نفس واحد روح انسانى بود
اتحاد یار با یاران خوش است
پاى معنى گیر، صورت سرکش است
منبسط هستیم و یک گوهر همه
بى سر و بى پا بدیم آن سر همه
یک گهر هستیم همچون آفتاب
بىگره هستیم و صافى همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههاى کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنا رفت آرام اوفتاد
درگذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوى ذات
در ابیات بالا مولانا تلاش می کند انسان بودن انسان را متذکر شود. آنچه ما هستیم آن روح انسانی ماست که در پی این صورت های متفاوت مستتر است. درست مانند تفاوت معنا و صورت. صورت های مختلف می توانند حامل معنا های یکسان باشند و مذال می آورد از چراغ ها که کارشان نور آفرینی است اگر چه چهرۀ چراغها متفاوت است.
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
ما اگر در حد حیوانی خود بمانیم آنگاه متوجه تفریق ها و تفاوت ها می شویم اما اگر به نفس انسانی خویش متوجه شویم آنگاه همه یک نفس واحدیم. آن نور الهی که در وجود و فطرت انسانی ما نهفته است یکیست و در این دنیا به صورت های گوناگون در می آید و اما در همین دنیا ما انسانها اگر به معنا رو کنیم می توانیم به آرامش برسیم.
اینجا مولانا به مسئلۀ "اسما و صفات و ذات" هم اشاره می کند ؛
نیست وش باشد خیال اندر جهان
تو جهانى بر خیالى بین روان
بر خیالى صلحشان و جنگشان
واز خیالى فخرشان و ننگشان
جمله خلقان سخرۀ اندیشهاند
زاین سبب خسته دل و غم پیشهاند
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بىمعنى و بىمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینفعى آهنگشان
جملهشان گشته سواره بر نیى
کاین براق ماست یا دلدل پیى
وهم و فکر و حس و ادراک شما
همچو نى دان مرکب کودک هلا
شرح این را گفتمى من از مرى
لیک ترسم تا نلغزد خاطرى
نکتهها چون تیغ پولاد است تیز
گر ندارى تو سپر واپس گریز
پیش این الماس بىاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کجخوانى نخواند بر خلاف
در ابیات بالا مولانا شرح چگونگی این در صورت ها و در نامها درگیر بودن انسان را میدهد. یعنی چه در تلۀ صورت بودن و در رها شدگی معنا نبودن؟
خیال انسانی اگر چه قابل رؤیت نیست ولی تو جهانی بر خیالی بین روان. تمام صلح و جنگ و فخر و ننگ آدمیان را در این دنیا آن خیال راهبری میکند. آدمیان را می بیند که دراین دنیا چون کودکان با هم به دعواهای بیهوده می پردازند و وهم و فکر وحس و ادراکشان وسیله های این بازی کودکانه است.
حال اگر دل و جان و روح آدمی برتری می یافت این جنگ و صلح ها به حاشیه رانده میشد؟
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بىمعنى و بىمغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینفعى آهنگشان
این جهان همچون درخت است اى کرام
ما بر او چون میوههاى نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانکه در خامى نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب گزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمى ملک جهان
سختگیرى و تعصب خامى است
تا جنینى کار خون آشامى است
این جهان را به درختی مانند کرده که ما میوه هایش هستیم. تا نارسیم به شاخه ها سخت می چسبیم و میوۀ رسیده کارش رها شدن است. از درخت می کند و خود را آزاد می کند. انسانهای سخت گیر و متعصب، همان میوۀ خام هستند مثل جنین که نارس است و باید خون بخورد.
سختگیری و تعصب، خامی است
تا جنینی کار، خون آشامی است
انسان به معنا که میرسد به افقهای بازتر دست پیدا میکند و ملک این جهان بر او سرد می شود.
به یاد سخن مولا علی (ع) افتادم:
"که این جهان را سه طلاقه کرده بود."
هر نفس نو مىشود دنیا و ما
بىخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو مىرسد
مستمرى مىنماید در جسد
در وجود آدمى جان و روان
مىرسد از غیب چون آب روان
حال هر روزى به دى مانند نى
همچو جو اندر روش کش بند نى
شادى هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر
نو شدن دنیا اینکه دنیا مانند جوی آب است و هی نو نو می شود و عمر ما نیز همینگونه. جوی آب اگر چه یک ماهیت دارد ولی همان ماهیت دائم در حال رفتن و نو شدن است. دنیا ساکن نیست روان است و ما نیز. در عین حال ساکن روان است. به همین دلیل است که حال آدمی دگرگونه می شود هر روز یک حال دیگر را تجربه می کند.
چون که بیرنگى اسیر رنگ شد
موسیى با موسیى در جنگ شد
چون به بیرنگى رسى کآن داشتى
موسى و فرعون دارند آشتى
ما نه مرغان هوا، نه خانگى
دانۀ ما دانۀ بی دانگى
آنچه تو گنجش توهم میکنى
زآن توهم گنج را گم مىکنى
چون عمارت دان تو وهم و رایها
گنج نبود در عمارت جایها
در عمارت هستى و جنگى بود
نیست را از هستها ننگى بود
این جهان خود حبس جانهاى شماست
هین روید آن سو، که صحراى شماست
این جهان محدود و آن خود بىحد است
نقش و صورت پیش آن معنى سد است
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
ای غریبافتادگان بىنوا
یاد آرید از وطن و از اقربا
عرشیان را بر شما سوزد جگر
کز چه قعر چاهتان گشته مقر؟
رنگ بی رنگی رنگ خداست: "صبغة الله".
مثل نور که بی رنگ است اما متشکل از تمام رنگهاست: "الله نور السموات و الارض".
و اگر ما به بی رنگی برسیم جنگها پایان می پذیرد چون در آن بی رنگی همه موسی هستند و فرعونی نیست که با موسیی در جنگ شود. این جهان را به زندان تشبیه کرده که ما زندانیان آنیم و اگر از این محدود به در آییم به بی حدی صحرای ملکوت می رسیم. ما اینجا غریبیم بر ما که در این دنیا دل خوش کرده ایم و جا خوش کرده ایم نهیب می زند که ای غریب افتادگان بی نوا از وطن مألوف یاد کنید و از خویشانتان. و می گوید که دل فرشتگان الهی بر شما می سوزد چرا که شما آسمانی هستید اما متأسفانه، قرارگاه خود را در قعر چاه دنیا دیده اید و شاخ این دنیا را مثل آن میوۀ نارس چسبیده اید.
غربت ما... این دنیا ... و دست فراموشی...
*******************************
همواره کامتان از بادۀ سکاری عشق، نوشین و قلبتان گلگون باد.
با مهر و یک دنیا احترام // نغمه گر عشق
ممنون رضای نازنین ( نغمه گر عشق)،
واقعا دلنشین بود. اگر چه گذاشتم در فرصتی مناسب، دو باره به عمق مطلب بروم، ولی تاهمینجا برایم حرفها داشت.
مدتها بود می خواستم در مورد این صد سیب مظاهر و افشره وحدت در صفات، و یا ویران کردن کنگره های کثرت، مطلبی بنویسم ولی مجال نیافتم. واقعا وقتی در اعماق این ابیات سیر می کنی، گویی مولانا دست فرد را می گیرد و به بامی بالاتر کشانده و به تماشای شهر عشق می نشاند. چقدر زیباست. همچون کودکی است که در انتظار شانه های پدر است تا بر آن نشیند و به تماشای گلگشت زیبارویان بنشیند. باید دوباره این مطلب را عمیق از نظر بگذرانم.
شاد باشی نازنین
درود ها بر شما جناب نغمه گر عشق عزیز
کلام را به زیبایی و بسیار دلنشین آورده اید. قلمتان نویسا باد دوست گرامی ،،،
با مهر پروین علیزاده