یه گوشه تو اتاق سه مینشست و آروم آروم زمزمه میکرد:
پدرم می گفت قدیما، كینههامون رو دور انداخته بودیم...
از خونه ویرون میخوند و آرام آرام هویه را روشن میکرد و پارچههای رنگارنگ را کنار هم میگذاشت و با شابلونهای کوچک طرحهایی زیبا میزد.
من زنی را میشناسم که ۱۵ بهمن تولدش است، زنی که موهای سفید و بلندش را در زندان میبافد و شعر میگوید و ترانههای قدیم را زمزمه میکند. من زنی را میشناسم که هنوز بعد از ۷ سال زندان امیدش را از دست نداده و خبرها را زیر و رو میکند تا امیدی از آنها پیدا کند.
زنی را میشناسم من که هی میبافد و میبافد و هویهکاری میکند و پارچهها را کنار هم میگذارد و هی به اخبار چشم میدوزد و هی چای دم میکند و هی در هواخوری قدم میزند و هی به همه محبت میکند و هی کتاب میخواند و شعر میگوید و هی فال حافظ برای بقیه میگیرد و هی با فریبا کمالآبادی یار قدمی و دربندش حرف میزند و هی یکشنبهها به ملاقات میرود و هی دلتنگ میشود و هی قوی میشود و هی موهایش سپیدتر میشود و هی زندانیتر میشود.
خواندن این همه «هی» هم مشکل است چه برسد به هی انجام دادنشان. شاید کسی درک نکند که این همه «هی» در این همه مدت چقدر ملالآور است. اما از این «هی»ها!
از مهوش شهریاری حرف میزنم. یکی از هفت نفر یاران ایران و زندانیان بهایی که به بیست سال زندان محکوم شده است و اسفند امسال هفتمین سالی است که بدون یک روز مرخصی در زندان به سر میبرد.
اولین بار خرداد ۸۸ در ۲۰۹ دیدمش. وقتی سه سال بعد برای اجرای حکم به بند رفتم آغوشش مثل سال ۸۸ برایم باز بود. همان دو سه روز اول بود که میل و کاموا را به دستم داد و تقریبا جونش را به لب رساندم تا یاد بگیرم چگونه میل را دستم بگیرم و یکی زیر یکی رو ببافم.
خودش مینشست و تند تند میبافت. برای همسرش آقا سیاوش، دخترش نگار، عروسش مونا و پسرش فرود. یکی زیر، یکی رو!
حواسش به همه بود. تقریبا ملجا بسمه زندانی عراقی بود که هروقت دلش میگرفت می آمد و مامان مهوش برایش حافظی باز میکرد و تازه دردسرش آن موقع شروع میشد که مجبور به ترجمه شعر حافظ به عربی بود. لغات ساده فارسی و عربی را میآمیخت تا به سمه بفهماند که روزهای خوب نزدیک است و نفس باد صبا فلان میشود.
شعر میگفت. شعرهایی که من دوستشان داشتم. صدایم میکرد در تختش مینشستم و برایم شعر میخواند و با هر شعر جدید چشمهایش برق میافتاد. وقتی با هم رفتیم اتاق سه، دیگر من که تنبلی ذاتیام زبانزد است، زحمت دم کردن چایی رو هم نمیکشیدم، چاییهای مامان مهوش به راه بود، حواسش بود که فلاسک همیشه پر باشد از چای تازه دم.
طبیعتا وظیفه فال حافظ گرفتن در شب یلدا و سال نو بر عهده او بود. برای تک تک ما فالی میگرفت و با صدای مهربانش که هنوز عشوه و ناز داشت برایمان شعری میخواند و تفسیر میکرد.
زنی را میشناسم که سراسر مهر است.
گاهی آنقدر نیاز به محبت کردن داشت که فکر میکردم شاید بزرگترین ظلمی که به او شده، محروم کردنش از مادری کردن است.
مامان مهوش ذاتا مادر! تولدتان مبارک!
* پرسهگرد فضای مجازی فارسی هستم. هرگاه چیز خوبی ببینم که خواندن آن را توصیه میکنم، آن را برای شما اینجا میگذارم. متن پیش رو از صفحه فیس بوک مهسا امرآبادی روزنامه نگار است.
مهوش ثابت (شهریاری) یکی از رهبران جامعۀ بهایی ایران (یاران) است که از سال 1386 تا کنون در زندان به سر میبرد و در حال طی کردن حکم 20 سال زندان است.
نظرات