ساعت سه از خانه زدم بیرون سه چهار دقیقه پیاده رفتم تا به تقاطع «منیلمونتان-اوبرکامف» رسیدم جمعیت از همان‌جا شروع می‌شد پراکنده اما پرتعداد، خیابان را پایین می‌رفت. هرقدر پایین تر می‌رفتیم تعداد انبوه‌تر می‌شد، اکثرا دست همه یا پشت و جلوی پیراهن‌شان، پلاکارد «من شارلی هستم» بود یا طرح و کاریکاتوری در حمایت قلم. اوبرکامف که به بلوار «رپوبلیک» رسید جمعیت رودی شد متراکم که به سمت میدان رپوبلیک حرکتی آرام داشت، دویست سیصد متر با جمع جلو رفتم راه از انبوهی آدم‌ها بسته شد، نمیشد هیچ رقمه خود را به میدان، به اقیانوس آدم‌ها رساند. همانجا ایستادم و مردم را تماشا کردم. دور از تمام دعواهای صدتا یک‌غاز فیسبوکی، جبهه‌بندی‌های دوقطبی و پرسپولیس-استقلال کردن‌ها که عادت چند‌ساله اخیر ما شده، دور از تمام آن تفاسیر انتزاعی در فضای انتزاعی که آنطرف بخار لیوان چایی را که کنار مونیتور کامپیوتر گذاشته نمی بیند.

یکی از زیباترین روزهایی بود که من این چند ساله اخیر به چشم خود دیدم. منی که تجربه جنبش سبز را از نزدیک نداشتم و پای مونیتور لپ‌تاپم دنبالشم کردم. جماعت انبوهی را دیدم از نژادهای گوناگون همدل و ساکت، فقط گهگدار کف می‌زدند، اسم مجله را صدا می‌زدند یا آزادی را. کار ندارم خود میدان جلوی صف ملت، نتانیاهو ایستاده بود یا چنگیزخان مغول من صدها متر پشت میدان میان آدمهایی ایستاده بودم که با قیافه‌هایی اندوهناک اما مصمم قلم‌هایی نمادین در دست گرفته بودند تا بگویند نگران و پشتیان اهل قلم‌اند. که غصه به کرسی نشاندن موضع خود را ندارند و گروکشی نمی‌کنند، چرتکه نمی‌اندازند و منت نمی‌گذارند بی حرف پیش اهل فکر را در برابر گلوله و چماق حمایت میکنند و ارج می‌گزارند. شعار نژادپرستانه‌ای داده نشد، احمد و شارلی نشد، یکی دو پلاکارد با شعار «من احمد و شارلی هر دو هستم» در دست‌ها بود. هیچ‌کس هیچ ‌شعار مرگ‌محوری نداد. شعارها از انسانیت و با‌هم بودن می‌گفت و این را مزین کرده بود به شعار اصلی «من شارلی هستم» به نشانه همراهی با قربانیان. دریای آدم‌ها با آرامشش و با سکوت پرمعنایش موج آرامی به سمتم می‌فرستاد، انگار کنار ساحل گرمی زیر آفتاب دراز کشیده‌ باشم و آب مهربانانه دور تن‌م را بگیرد. دریایی که بوی فرهنگ، شعور و اندیشمندی می‌داد. جوگیر شده‌ام؟ شاید. اما ایرادی ندارد وقتی که جایش است آدم اندکی جوگیر هم بشود.

‎ساعت سه از خانه زدم بیرون سه چهار دقیقه پیاده رفتم تا به تقاطع «منیلمونتان-اوبرکامف» رسیدم جمعیت از همان‌جا شروع می‌شد پراکنده اما پرتعداد، خیابان را پایین می‌رفت. هرقدر پایین تر می‌رفتیم تعداد انبوه‌تر می‌شد، اکثرا دست همه یا پشت و جلوی پیراهن‌شان، پلاکارد «من شارلی هستم» بود یا طرح و کاریکاتوری در حمایت قلم. اوبرکامف که به بلوار «رپوبلیک» رسید جمعیت رودی شد متراکم که به سمت میدان رپوبلیک حرکتی آرام داشت، دویست سیصد متر با جمع جلو رفتم راه از انبوهی آدم‌ها بسته شد، نمیشد هیچ رقمه خود را به میدان، به اقیانوس آدم‌ها رساند. همانجا ایستادم و مردم را تماشا کردم. دور از تمام دعواهای صدتا یک‌غاز فیسبوکی، جبهه‌بندی‌های دوقطبی و پرسپولیس-استقلال کردن‌ها که عادت چند‌ساله اخیر ما شده، دور از تمام آن تفاسیر انتزاعی در فضای انتزاعی که آنطرف بخار لیوان چایی را که کنار مونیتور کامپیوتر گذاشته نمی بیند.
یکی از زیباترین روزهایی بود که من این چند ساله اخیر به چشم خود دیدم. منی که تجربه جنبش سبز را از نزدیک نداشتم و پای مونیتور لپ‌تاپم دنبالشم کردم. جماعت انبوهی را دیدم از نژادهای گوناگون همدل و ساکت، فقط گهگدار کف می‌زدند، اسم مجله را صدا می‌زدند یا آزادی را. کار ندارم خود میدان جلوی صف ملت، نتانیاهو ایستاده بود یا چنگیزخان مغول من صدها متر پشت میدان میان آدمهایی ایستاده بودم که با قیافه‌هایی اندوهناک اما مصمم قلم‌هایی نمادین در دست گرفته بودند تا بگویند نگران و پشتیان اهل قلم‌اند. که غصه به کرسی نشاندن موضع خود را ندارند و گروکشی نمی‌کنند، چرتکه نمی‌اندازند و منت نمی‌گذارند بی حرف پیش اهل فکر را در برابر گلوله و چماق حمایت میکنند و ارج می‌گزارند. شعار نژادپرستانه‌ای داده نشد، احمد و شارلی نشد، یکی دو پلاکارد با شعار «من احمد و شارلی هر دو هستم» در دست‌ها بود. هیچ‌کس هیچ ‌شعار مرگ‌محوری نداد. شعارها از انسانیت و با‌هم بودن می‌گفت و این را مزین کرده بود به شعار اصلی «من شارلی هستم» به نشانه همراهی با قربانیان. دریای آدم‌ها با آرامشش و با سکوت پرمعنایش موج آرامی به سمتم می‌فرستاد، انگار کنار ساحل گرمی زیر آفتاب دراز کشیده‌ باشم و آب مهربانانه دور تن‌م را بگیرد. دریایی که بوی فرهنگ، شعور و اندیشمندی می‌داد. جوگیر شده‌ام؟ شاید. اما ایرادی ندارد وقتی که جایش است آدم اندکی جوگیر هم بشود.‎

 

* پرسه‌گرد فضای مجازی فارسی هستم. هرگاه چیز خوبی ببینم که خواندن آن را توصیه میکنم، آن را برای شما اینجا میگذارم. متن پیش رو ازصفحه‌ی فیس بوک کاریکاتوریست ایرانی، مانا نیستانی است.