فصلی از خاطرات من:
پرتو نوری علا، شاعر، بازیگر سینما، نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان
جلد اول (ایران) ۱۳۲۵-۱۴۰۲
انتشارات سندباد ۲۰۲۵
نیمه شبی از اواسط خرداد ۱۳۴۹ برادرم اسماعیل (پیام) زنگ زد و پرسید "سپانلو خانه است؟" گفتم "نه، مثل معمول، هنوز نیامده، حتماً جایی مشغول بحث و گفتگو و میگساری است." برادرم گفت "اما من نگرانم، چون صبح به من زنگ زد و گفت ساواک او را برای سئوال و جواب احضار کرده است." سپس با دلشورهای که کاملاً در صدایش محسوس بود گفت: "اگر امشب سپانلو خانه نیآید، حتماً او را نگه داشتهاند." من که اطلاعی از رفتن سپانلو به ساواک نداشتم گفتم "نگران نباش، خواهد آمد."
سپانلو آن شب و شبهای بعد نیز پیدایش نشد. یازده روز دنبالش بودیم. به کلانتریها و بیمارستانها سر زدیم، خبری از او نبود. باز هم زحمت ما به دوش برادرم افتاده بود؛ پس از تماس گرفتن با این و آن و همچنین اداره ساواک، سرانجام معلوم شد دوازده روز قبل، سپانلو مثل سایر اعضاء کانون که برای سئوال و جواب به ساواک احضار شده بودند، از طرف فردی به نام فردوس، احضار شده بود که به اداره ساواک واقع در خیابان شمیران برود. بعد فهمیدیم سپانلو در برابر سئوالات فردوس، به تندی جواب داده و از وضع موجود سیاسی و اجتماعی انتقاد کرده است. فردوس که از جوابهای سپانلو خشمگین شده بود، به او میگوید "شما تشریف داشته باشید."
در آن زمان، م. بهآذین، تنکابنی، ناصر رحمانی نژاد و داریوش فروهر در زندان بودند. سپانلو میگفت در روز اول زندانی شدنش، پاسبان زندان یک نعلبکی پر از گل یاس برای او آورد و با اشاره گفت جناب فروهر فرستاده است. پس از آن که زندانی شدن سپانلو، محرز شد، تازه نگرانیهای من دو برابر گردید. دچار دلشوره و اضطراب بودم. به در و همسایه و همینطور به سندباد گفته بودم سپانلو به سفر کاری رفته است. ما هیچ پساندازی نداشتیم، میدانستم از نظر مالی نمیتوانم بیش از یک ماه دوام بیآوریم، مسئلهی اساسی کرایه خانه بود. مشکل این بود که برای زندانیان سیاسی، مدت زندانی بودن مشخص نبود. زیر پوست رنگین و آرام سیاست ایران، قلبهایی میتپید که خبر از حوادثی هولناک میداد.
میترسیدم اما میدانستم باید مقاوم باشم. سندباد سه سال بیشتر نداشت، روزها او را به کودکستان میگذاشتم تا کمتر شرایط من را درک کند. و خودم به دانشگاه میرفتم. سندباد هوش فوقالعادهای داشت، یا همه چیز را میفهمید، یا حس میکرد. مقابل او، سعی میکردم ظاهرم را حفظ کنم و با بازی و بگو و بخند حواسش را پرت کنم. پدر و مادرم، پروانه، پیام و مریم دور و برم بودند.
شبی سیاوش کسرایی و خانمش به منزل ما آمدند. پیام و مریم هم بودند. دو سه نفر دیگری هم بودند، یادم نیست چه کسانی. کسرایی شوخی و جدی از احوالات زندانیها حرف میزد. گریهام گرفته بود. خانم کسرایی به همسرش اشاره کرد ساکت شود. کسرایی ساکت شد و به من که تصادفاً بلوز مشکی بر تن داشتم گفت "بقیه حرفهایم بماند تا تو بلوزت را عوض کنی و سیاه از تن درآری." و بطور خیلی تلویحی و غیرمستقیم آن شب، همه به من فهماندند که انتظار آزادی نزدیک سپانلو را نداشته باشم.
چند روز بعد، ساواک مرا برای پرسش چند سئوال احضار کرد. گرچه من کاری نکرده بودم اما بشدت ترسیده و نگران بودم. اگر مرا مثل سپانلو نگه میداشتند تکلیف سندباد چه میشد؟ خاطرم هست که به مادرم گفتم اگر من تا ظهر برنگشتم، سندباد را از کودکستان بردارد. گمان میکنم به اداره ساواکی که در پیچ شمیران بود رفتم. یادم نیست با چه کسی صحبت کردم. همینقدر خاطرم هست که از جمع اعضاء کانون در منزل ما سئوال کردند و من در پاسخ گفتم "بله جمع شده بودند، اما من اطلاعی از کارشان نداشتم." فرد سئوال کننده گفت "شما خودتان در آن جمع بودید." نتوانستم انکار کنم. چون او ادامه داد "خودتان برایشان کاغذ و قلم آوردید."
ذرهای بیش از آن چه نوشتم یادم نیست، شاید تعجبآور باشد، چرا آن دقایق را فراموش کردهام، فقط میدانم که از درگیری با ساواک بشدت وحشت داشتم، بیش از هرچیز نگران سندباد بودم. او چگونه جدایی پدر و مادر را تحمل خواهد کرد. فشار فضای سیاسی و مالی خودم بیش از توانم بود. از این که میدانستند من در جمع بودم و برایشان کاغذ و قلم آوردم، به راستی جا خورده بودم. فکر میکردم آنها از کجا این جزئیات را میدانستند؟ به افراد دور و برم شک کرده بودم.
شبی متوجه شدم شیئی کوچک سمت چپ اتاق پذیرایی، نزدیک سقف، نصب شده است. تا آن زمان هرگز به آن توجه نکرده بودیم. از وقتی آن را دیدم گمان کردم ساواک از طریق این دستگاه - هرچه هست - عکس یا صدای ما را ضبط میکرد. الان که فکر میکنم میبینم تمام خیالاتم پوچ و ناشی از جو و فضای بگیر و ببند ساواک بود. مثل این که آن شیئی، آبپاش خودکار بود که در صورت آتش سوزی شروع به کار میکرد. یا سادهتر این که، یکی از افراد آن روز، بدون منظور، گفته باشد بله پرتو هم بود و کاغذ و قلم آورد.
برخلاف امروز که مردم دستگیری و زندانی شدن عزیزان سیاسیشان را عمومی میکنند، آن روزها زندانی شدن فرد را پنهان میکردند، چون اکثر مردم، تمایلی به معاشرت با خانوادههای زندانی سیاسی و درگیری با ساواک نداشتند. ممکن بود کارفرما، در صورت زندانی بودن کارگرش او را از کار بیکار کند. بیشتر صاحبخانهها میلی به اجاره دادن خانه به خانواده زندانی سیاسی نداشتند. رعب و وحشت ساواک تا عمق زندگیها رسوخ کرده بود.
محرز شدن زندانی بودن سپانلو تمام عواقب ذکر شده را با خود داشت. آمد و شد به خانه ما قطع شده بود، ناصر شاهینپر در اداره گفته بود سپانلو بیمار شده، (گویا رؤسا میدانستند سپانلو دستگیر و زندانی است، اما به روی خود نمیآوردند)، و از همه بدتر آن که بردن نام سپانلو در مطبوعات به هر شکلی ممنوع شده بود. حتی نام او را از لیست نام کسانی که به مناسبت فوت یکی از بستگان، تسلیت گفته بودند درآوردند.
اما برخی از دوستان سعی میکردند بهانههایی برای یادآوری نام سپانلو پیدا کنند. بطور نمونه زنده یاد خسرو گلسرخی با من قرار گذاشت برای مصاحبه در بارهی اشعارم به منزل ما بیآید. اما خواهش کرد اجازه دهم من را با نام پرتو سپانلو معرفی کند. میدانست من همیشه خودم را با نام نوریعلا معرفی کردهام. او میخواست ضمن مصاحبه، یادآور نام سپانلو نیز باشد. در حالی که سندباد سه ساله کنار دستم نشسته بود، این مصاحبه انجام شد. عکس بسیار زیبایی هم از من و سندباد انداختند. دو روز بعد در یکی از روزنامههای عصر (فکر میکنم آیندگان) مصاحبه با "پرتو سپانلو" و عکس من و سندباد منتشر شد.
از میان دوستانی که پیش از زندانی شدن سپانلو، مرتب یکدیگر را میدیدیم، کسی سراغ مرا نمیگرفت، یک روز که بعد از دانشگاه، سندباد را از کودکستان برداشتم و به خانه آمدیم، خانم سعدی صاحبخانهمان مرا در راه پلهها دید و گفت "صبر کن! امروز که نبودی خانمی به دیدارت آمد. بستهای هم برایت آورد. بگذار بروم آن را بیآورم." روی بسته کارتی بود؛ وای خانم دانشور آمده بود و من نبودم. افسوس و دریغی فروخورده. کاش میدانستم میآید. روی کارت نوشته بود "پرتو جان، آمدم، نبودی، امیدوارم حال تو و سندباد خوب باشد. میدانم بُردباری، چرا که لیاقتش را داری. چراغی برای سندباد آوردهام..." چراغ کوچک دستیای بود. شاید تمثیلی برای روزهای روشن آینده.
به خانم سعدی گفتم "ما باید بزودی از این آپارتمان برویم. معلوم نیست سپانلو کی از سفر برگردد. من و سندباد هم مجبوریم به خانه پدر و مادرم نقل مکان کنیم؛ اگر بخواهید این آپارتمان را برای اجاره به کسی نشان دهید، از نظر من اشکالی ندارد." او اصرار میکرد تا بازگشت سپانلو صبر کنم، بیخبر از این بود که سپانلو زندان است، و هیچکس نمیداند کی برخواهد گشت.
در یکی از آن روزها، عباس پهلوان سردبیر نشریه فردوسی، به من زنگ زد و گفت اگر میتوانی بیا دفتر مجله. با سندباد رفتم. ایشان به من چکی به مبلغ ۱۵۰ تومان داد و گفت این دستمزد یکی دو مقاله از سپانلوست، حالا که خودش نیست به شما میدهم. از او تشکر کردم. میدانستم راست نمیگوید و سپانلو از او طلبکار نیست، تنها برای کمک مالی به من چک را نوشته است.
همان روز در دفتر مجلهی فردوسی آقای رضا براهنی را دیدم. گرچه قبلاً آشنایی صمیمانهای نداشتیم، اما خیلی خودمانی به سمت من آمد، دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. حرکاتش بنظرم هیچ درست نمیآمد. گرچه سندباد کنار دستم بود، مرتب از سر و شکلم تعریف کرد و خیلی واضح گفت، سپانلو به این زودیها آزاد نخواهد شد، مگر به تلویزیون بیآید و عذرخواهی کند. حیف توست که تنها و سرگردان بمانی. گذشته از حرف این نویسندهی خودشیفته، از یکی دو نفر دیگر هم شنیده بودم که سپانلو و زندانیان سیاسی دیگر باید برای آزادی، در یک مصاحبهی دستوری به تلویزیون بیآیند و عذرخواهی کنند.
یک ماه از دستگیری سپانلو میگذشت و ما هنوز موفق به دیدارش نشده بودیم. سرانجام روزی به ما اجازه ملاقات دادند. مادر سپانلو و من، با فولکس واگن قراضهای که داشتیم به زندان قزل قلعه در منطقه شش تهران (یوسف آباد کنونی) رفتیم. این قلعه در زمان قاجار، تا زمان رضاشاه جز انبار مهمات بود. در پهلوی دوم هم ابتدا به عنوان انبار از آن استفاده میشد اما بعد از کودتای ۲۸ مرداد توسط تیمور بختیار برای زندانی کردن زندانیان سیاسی مورد استفاده قرار گرفت.
مادر سپانلو طبق معمول چادر مشکی به سر داشت، اما من آن روز بخلاف همیشه، بخاطر فضای زندان، و رو به رو شدن با افسران و سربازان زندان، لباس آستین بلند و روسری پوشیدم. خودم راحتتر بودم. ما را به اتاق افسر نگهبان بردند. افسر دستور داد سپانلو را بیآورند. آمد. کمی تکیده شده بود. بین من و مادرش نشست. دستم را گرفت و فشار داد. حس کردم دوستش دارم، همه بدیهایش را فراموش کرده بودم. دلم میخواست زودتر آزاد شود و نزد ما برگردد. او هم اندکی ابراز دلتنگی کرد اما گفت رفتار همه با او خوب بوده است. افسر نگهبان که سرش پائین بود و چیزی مینوشت، ناگهان سرش را بلند کرد، نگاهی به ما انداخت و با شماتت به سپانلو گفت "واقعاً جای تأسف دارد؛ آقای سپانلو! چرا شما با وجود چنین همسری که دارید، باید این جا باشید؟" قطعاً سپانلو در آن شرایط، از شنیدن چنان حرفی ناراحت شده بود. کسی چیزی نگفت. همه سکوت کردیم، انگار چیزی نشنیدیم.
مدتی بعد شنیدیم ژان پل سارتر، فیلسوف، نمایشنامه نویس فرانسوی، مبارز و مدافع حقوق بشر، نامهی سرگشادهای به شاه نوشته است با چنین مضمونی "آیا شما که ادعا میکنید در کشورتان حقوق بشر رعایت میشود، آیا اطلاع دارید هماکنون چهار شاعر و نویسنده و فعال سیاسی، بلاتکلیف، در زندانهای شما به سر میبرند. آیا وقتش نیست حسن نیت خود را به حقوق بشر نشان دهید؟" ما هرگز ندانستیم فرستاده شدن چنین نامهای به شاه واقعیت داشت یا فقط یک شایعه بود.
آن چه بطوری غیرقابل پیشبینی رخ داد، تشکیل دادگاه دفاعیه برای بهآذین، تنکابنی، رحمانینژاد و سپانلو بود. بعد از تشکیل دادگاه، آنان از زندان آزاد شدند. این آزادی آن چنان غیرمنتظره بود که روز آزادی سپانلو، من و سندباد و مادرم برای نهار به منزل داییام حسن منوچهری، همسرش شکوه، و فرزندانشان فرنوش و داریوش رفته بودیم. تلفن زنگ زد. داییام گوشی را برداشت، سلام و احوالپرسی گرمی با فرد آن طرف تلفن کرد و به من اشاره کرد "بیا! سپانلو آزاد شده." از شنیدن این خبر غیرمنتظره شوکه شده بودم. نتوانستم زیاد حرف بزنم. داییام آدرس خانهاشان را داد تا سپانلو بیآید آنجا. نیم ساعت بعد، سپانلو منزل داییام بود. او خودش هم نمیدانست دلیل آزاد شدنش چه بود.
یکی از خوانندگان این یادداشت را برایم نوشت: "بازداشت سپانلو فقط بخاطر جدیدت در پخش اعلامیه کانون نویسندگان نبود بلکه بیشتر بخاطر پشتیانی ایشان ازآقای تنکابنی بخاطر مقالهای بود که ایشان در انتقاد از انقلاب سفید و اصلاحات ارضی نوشته بود. تنکابنی هم به همین جرم درزندان بود. متاسفانه سپانلو بخاطر حشرو نشری که با تودهایها از جمله با بهآذین داشت و خصوصاً بعد از مخالفت ایشان با اخراج تودهایها از کانون در نشست تابستان سال ۱۳۵۸، به توهم تودهای بودن محمدعلی سپانلو دامن زد. و بدتر اینکه این توهم را ایجاد کرد که سایر اعضای خانواده ایشان هر چند فعالیتهای رقیقی هم درسیاست داشته باشند باید تودهای باشند."
در مورد دلیل زندانی شدن سپانلو، همانطور که نوشتم، کاملاً آگاهم که در رابطه با امضاء اعلامیه کانون بود مثل سایر اعضاء که برای سین جیم شدن احضار شده بودند. اما روزی که سپانلو به ساواک احضار شده بود، او با فردی به نام فردوس سرشاخ شده، با او یکی به دو میکند. فردوس نیز به او میگوید شما تشریف داشته باشید. از دلایل دیگر، اطلاعی ندارم. دلیل زندانی بودن بهآذین و تنکابنی و ناصر رحمانینژاد را نمیدانستم. فقط یک چیز را به قطع و یقین میدانستم و میدانم که سپانلو با تمام حرمتی که به آثار بهآذین و قلم سایر تودهایها میگذاشت، نه تنها به بهآذین و سایر تودهایها نزدیک نبود که از تودهایها بشدت نفرت داشت. من بحث و جدلهای فراوان او را با کسانی که نمیخواستند تودهایها اخراج شوند، دیده بودم.
اتفاقاً منتقدان سپانلو، خود تودهایها بودند. حتی بهآذین هرکجا که نشست و از حضور پنج نفرهی خود در دادگاه سخن گفت، فقط سپانلو را کوبید. چون در آن زمان سپهبد فَرسیو، رئیس ستاد ارتش، توسط چریکهای فدایی ترور شده بود. گویا سپانلو، به سفارش وکیل تسخیری، در دادگاه، قبل از دفاع از خود، مرگ فرسیو را به عنوان همکار اعضاء دادگاه، تسلیت میگوید. از همین حرف او (درست یا غلط، بحث آن این جا نیست) بهآذین و تودهایها چماقی ساختند و بر سر سپانلو کوبیدند. یکی دیگر از ترفندهای تودهایها منسوب کردن مخالفان خود به حزب توده بود. آنان میدانستند با چنین کاری میتوانند برای ابد به کسی لکه ننگ تودهای بودن بچسبانند.
زنده یاد هوشنگ گلشیری، در برابر نقدی که از " ُجبه خانه" او کرده بودم، از همین شیوه استفاده کرد. او بی آن که ایرادی از نقد من بگیرد، مرا در کنار کیهان شریعتمداری نشاند و به من لقب "تودهای و عربدهخواه سیاسی و پائین تنهای" داد.
به این ترتیب محدود شدن فعالیتهای کانون از سوی حکومت، دستگیری برخی از اعضاء، و نیز مشکلات درونی کانون و مرگ جلال آلاحمد باعث شد فعالیت علنی این دوره کانون در سال ۱۳۴۹ متوقف شود و از آن پس گه گاه در منزل یکی از اعضاء، گردهمآییهایی بصورت مهمانی، برپا گردد.
با آزادی سپانلو از زندان، زندگی معمول ما دوباره آغاز شد. سندباد از دیدن پدرش بسیار خوشحال بود. گاه سپانلو او را برای گردش به بیرون میبُرد. روزی پس از بازگشت از گردش کوتاهی در بلوار الیزابت (اسم امروزش را نمیدانم)، سپانلو گفت "برای نخستین بار حس کردم بچه دارم." گرچه از شنیدن چنان سخنی خوشحال شده بودم، اما از بیخبری او از وجود فرزندش برای سه سال، آزارم میداد. سپانلو به کار در گروه صنعتی بهشهر برگشت. کسی هم این غیبت طولانی را به رویش نیاورد. از آن پس انتشار آثار و حتی ذکر نامش در مطبوعات ممنوع شد.
نظرات