فصلی از خاطرات من:
پرتو نوری علا، شاعر، بازیگر سینما، نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان
جلد اول (ایران) ۱۳۲۵-۱۴۰۲
انتشارات سندباد ۲۰۲۵

 

موازنه‌ی این جهان بی َمدار

مرگ فروغ فرخزاد و تولد اولین فرزندم سندباد، همزمان بود. موازنه‌ی این جهان بی َمدار. میان هوش و بیهوشی، صدای گریه‌ی مخلوقم را شنیدم؛ مرا به اتاق پس از زایمان منتقل کردند. قرص آرامش بخش گیجم کرده بود. اتاق را در مهی غلیظ می‌دیدم و گفتگوی اطرافیانم را در همهمه‌ای بی‌معنا می‌شنیدم؛ "فروغ مرد"، "فروغ در تصادف اتومبیل کشته شد." کلمات را می‌شنیدم اما آن جریان سیالی که می‌بایست از اشیاء و نمادها درگذرد و اکنون را با خاطره و خاطره را با ادراک و تجربه پیوند زنَد، در ذهنم راکد مانده بود. تولد و مرگ دو تضاد غیرقابل جمع، بی‌مفهوم در بستری مه‌آلود شناور بودند.

نیمه‌های شب، از صدای برخورد شدید باد و باران به پنجره‌ی اتاق بیمارستان، به هراس چشم گشودم. تاریکی سوگوار پشت پنجره، با سپیدی مهتابی اتاق تضادی غریب داشت. به آنی تولد و مرگ، واژگانی زنده و پُر معنا گشتند که با سیل خاطره‌ها بر سر و جانم هجوم آوردند. به یاد کودکی افتادم که در لحظه‌ی پلک بستن زنی شاعر، به دنیا آورده بودم. جریان سیال ذهن از آنات گذشت. چهره‌ها، ملاقات‌ها، تجربه‌ها، زنی که می‌خندید و در عمق نگاهش غمی را پنهان می‌کرد و کودکی که رنج اولین برخورد با جهان را در گریه‌ای طولانی اعلام کرده بود.

فروغ مرده بود، مرگ ناگهانی آمده بود، هق و هق گریه‌ی فروخورده‌ام را در میان "دست‌های سبز جوانش"* که مرگ، ربوده بودشان، پنهان کردم. می‌خواستم بنویسم، حسم را و شعرم را در مشایعت زنی که حضورش در برابر نوجوانی‌ام دلچسب بود و هراس‌انگیز. در طلب قلم و کاغذی اطراف تختم را جستجو کردم. چیزی نیافتم، سیاهی مدادی که چشم‌ها را درشت‌تر و زنده‌تر می‌کرد و سپیدی پشت جعبه‌ی دستمال کاغذی، کلماتم را ثبت کردند. فروغ سرشار از شعر در غروبی پیش بینی نشده مرده بود، و من پروار از شیر، در انتظارسپیده‌دَمان و دیدار کودکی بودم که مرگ را بی‌معنا کرده بود.

شعر زیر را با مداد سیاه چشم بر صفحه‌ی سپید پشت جعبه‌ی دستمال کاغدی نوشتم. این شعر در همان سال ۱۳۴۵ در مجلهی فردوسی به سردبیری عباس پهلوان منتشر شد. این اولین شعر برای فروغ بود، اما به این خاطر که عنوان شعر نامی از فروغ نداشت، شناخته نشد و در ویژه نامه‌های مخصوص فروغ، نیامد.

برای او که دیگر نیست

رویش غروب، از ریشه‌ی زمین تا بام آسمان،
یادآور تأسف بود.
هوا چه خیس و غمناک بود و ابرها تازه ویران شده بودند.
ای خاک سرد! ای فصل ُمکدّر مأیوس،
نعش کدام زن اینک به میهمانی تاریخ می‌رود؟
چشم‌های من، سراسر شب، از فروغ، پُر شد.
چشم‌های من سراسر شب،
با یاد او که دیگر نیست
با یاد آن "دو دست سبز جوان"ش* بیدار بود و آهسته میگریست.
آری برای او غوغای مرگ بود ُو حادثه
اما برای من یک لحظه از سکون زمان بود ُو خاطره
در کوچه باد میآید،
او را به یاد بسپرید، در باد،
او را که از چهار جانب گویی به سمت صبح می‌پیوست.
زمان گذشت، اما، در حال ُو در گذشته ُو آینده
روح زنی است جاری، آن زن که خسته بود ُو پذیرا بود.
او را به یاد بسپرید.

برگرفته از مجموعه شعر "سهمی از سال‌ها" ۲۵ بهمن ۱۳۴۵
*اشاره به بیتی از شعر فروغ: "دست‌هایم را می‌کارم / سبز خواهد شد."

چون تازه وضع حمل کرده بودم، نتوانستم در روز خاکسپاری فروغ شرکت کنم. شنیدم که بخش عظیمی از هنرمندان و شاعران و نویسندگان و روزنامه نگاران در آن روز حضور داشتند. اما در چهلم فروغ، همراه سپانلو به دیدار مقبره‌ی او که در ظهیرالدوله بود رفتم. تعدادی از دوستان او آمده بودند. دلم سخت گرفته بود. انگار همه‌ی اشک‌های نریخته‌ی زندگیم را آن روز بر سر مزار فروغ، بی مهابا فروریختم. فروغ را چند بار در مهمانی‌ها یا گردهم‌آیی شاعران و نویسندگان دیده بودم. بیشتر در جمع مردان می‌نشست و روی سخنش با آنان بود. همه چیز را مسخره می‌کرد، ادای آدم‌های پر ُمدعا را درمی‌آورد، همه‌اش می‌خندید، با زنها جز یکی دو دوستش مثل فریده فرجام، حرف نمی‌زد، انگار اصلن زن‌ها را نمی‌دید.

در ایامی که تازه با سپانلو ازدواج کرده بودم، به مهمانی‌ای رفتیم که فروغ هم آنجا بود. سپانلو جلو رفت تا مرا به فروغ معرفی کند. مرا به او نشان داد و گفت: "من ازدواج کردم. با پرتو." فروغ بی آن که نیم نگاهی به من بیندازد، یا تبریکی بگوید، روی پنجه‌ی پاهایش بلند شد و توی سر سپانلو زد و گفت " تو هم آخر، خر شدی؟!"

گرچه در برابر حضورش دست و پایم را گم می‌کردم، اما مطمئن بودم که رفتارش از بی‌اعتمادی به زن‌هایی سرچشمه می‌گرفت که بخاطر ارتباطش با ابراهیم گلستان، او را خطری برای زندگی خود می‌دیدند. مرگ او برایم سخت و باور نکردنی بود. شعرش را دوست داشتم، هرچند اشعارم هرگز تحت تأثیر او نبود.