فصلی از خاطرات من:
پرتو نوری علا، شاعر، بازیگر سینما، نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان
جلد اول (ایران) ۱۳۲۵-۱۴۰۲
انتشارات سندباد ۲۰۲۵
بازی در فیلم «آرامش در حضور دیگران»
سال ۱۳۴۷ بود. ناصر تقوایی و شهرنوش پارسی پور تازه با هم ازدواج کرده و صاحب پسری به نام علی شده بودند. آنها در همسایگی ما در امیرآباد شمالی زندگی میکردند. [پسرم] سندباد یک سال و نیمه بود. گاه که او را برای گردش بیرون میبردم، شهرنوش یا ناصر را میدیدم که علی را برای گردش به بیرون آورده بودند. با هم آشنایی پیدا کرده بودیم. در دهههای ۴۰ و ۵۰، اکثر هنرمندان در مراکزی مانند هتل مرمر، کافه نادری، کافه فیروز، کلوب رشت و... جمع میشدند. یادم است تنها یک بار با [همسرم محمدعلی] سپانلو به کلوب رشت رفتم که از فضای تنگ و تاریک و هرکی به هرکی آن وحشت کردم و بیزار شدم. اما چند بار به بار مرمر رفته بودم. روزنامه اطلاعات در آن سالها نوشته بود: "هتل مرمر در خیابان فیشرآباد و هتل کمودور در خیابان تخت جمشید، پاتوق شبانهی هنرمندان و روشنفکران تهرانی است."
در تابستان سال ۱۳۴۷ شبی من و سپانلو به هتل مرمر رفتیم. تعدادی از دوستانمان را آنجا دیدیم؛ دکتر غلامحسین ساعدی، ناصر تقوایی، پیام و مریم، میم آزاد، رؤیایی و چندین نفر دیگر که نامشان در خاطرم نیست. سپانلو به سمت بار مرمر رفت و پشت بار نشست. من ترجیح دادم روی مبل کنار دوستان دیگر در لابی هتل بنشینم. آن شب چند بار متوجه خیرگی نگاه تقوایی به خودم شدم. تعجب کردم. نگاه پرسشگری به او انداختم و با حرکت سر و چشم پرسیدم "چه خبر است؟" تقوایی خندید و گفت "داریم یک فیلم سینمایی میسازیم. فکر کردم اگر مایل باشی و تو هم در این فیلم بازی کنی، خیلی خوب میشود." من در عین این که از پیشنهاد تقوایی خوشحال شده بودم گفتم: "میدانی که من بچه کوچک دارم، دانشگاه هم میروم، فکر نمیکنی بازی در فیلم، در این شرایط کمی مشکل باشد؟" با همان روی خوش همیشگیاش گفت "خیلی طول نمیکشد، صحنهها بیشتر داخلی است. یک ماهه کار تمام میشود. شاید بتوانیم قسمتهای ترا زودتر هم بگیریم." پیشنهاد قابل قبولی بود. پرسیدم "چه فیلمی هست؟ داستانش چیست؟" تقوایی رو به ساعدی کرد و گفت "یکی از داستانهای ساعدی است: آرامش در حضور دیگران."
مجموعه داستان "واهمههای بینام ُو نشان"، ششمین مجموعه داستان غلامحسین ساعدی بود که اول بار در سال ۱۳۴۶ توسط انتشارات نیل منتشر شد. این مجموعه شامل شش داستان کوتاه به نامهای «دو برادر»، «سعادتنامه»، «گدا»، «خاکسترنشینها»، «تب»، و «آرامش در حضور دیگران» بود. قرار بود فیلم تقوایی برگرفته از این داستان آخر باشد. من مجموعه داستان "واهمههای بی نام و نشان" را خوانده بودم، از داستان «آرامش در حضور دیگران» هم خوشم آمده بود. گفتم "باشه، قبوله." دوستانی که اطراف ما بودند کف زدند و هورا کشیدند. سپانلو که پشت بار نشسته بود، از جایش بلند شد و نزد جمع ما آمد. گفتگوی تقوایی و مرا شنیده بود، چون گفت "نه، اجازه نمیدهم پرتو در فیلم بازی کند." هریک با شوخی و لودگی، متلکی به سپانلو گفتند. او تکرار کرد "شوخی نمیکنم، پرتو نمیتواند بازی کند." با خنده پرسیدم: "چرا نمیتوانم؟" جدی گفت: "چون من صلاح نمیدانم." پیش از این که صحبتها جدی و خصمانه شود، تقوایی به سپانلو گفت "خب، ناراحت نباش، تو هم بیا نقش مقابل پرتو را بازی کن که حسادت نکنی." سپانلو، بلافاصله، بدون خجالت گفت "این شد حرف حسابی. قبول."
تقوایی از چند بازیگر حرفهای چون زنده یادان اکبر مشکین، مسعود اسدالهی، مهری مهرنیا، و ثریا قاسمی که عمرش بلند باد، و چند تازه بازیگری که با اسم مستعار در کاباره رستوران چاتانوگا دیده میشدند دعوت به بازی کرده بود. یکی از آنان که نقش خواهر مرا بازی میکرد خانم جوانی بود که نام مستعار لیلا بهاران را برایش انتخاب کردند. قرار شد من و زنده یادان منوچهر آتشی، محمدعلی سپانلو و علی نراقی، مجانی در فیلم او بازی کنیم.
محل فیلمبرداری، خانهی قدیمی زنده یاد سیروس طاهباز بود که با همسرش پوران و پسر تازه متولدشان که عمرشان بلند باد، در آن زندگی میکردند. آرامش... با پول بسیار اندکی که اعضاء "سینما هفت" (ناصر تقوایی و شش تن دیگر از رفقایش) تهیه کرده بودند، و همکاری رایگان دوستان و یاران تقوایی، در سال ۱۳۴۷ کلید خورد.
داستان فیلم «آرامش در حضور دیگران»
سرهنگ بازنشستهی ارتش شاهنشاهی ایران (اکبر مشکین) با منیژه (ثریا قاسمی) زن جوان خاموشی که معلمی شهرستانی و همسن دختران اوست ازدواج کرده است. سرهنگ برای فرار از شلوغی شهر و رهایی از کابوسها و دغدغههای روحیاش، دو دختر جوانش؛ ملیحه (پرتو نوریعلا) و مهلقا (لیلا بهاران) که هردو پرستار بیمارستاناند را در همان خانه قدیمی در تهران، ترک گفته، خودش به همراه همسرش، زندگی در شهرکی/روستایی آرام و دور از تهران را انتخاب کرده است. او پس از چندی تصمیم میگیرد بدون اطلاع قبلی، با همسرش به دیدن دو دختر جوانش به تهران بیآید. دیدن دختران و نوع زندگی و رفتار آزاد آنان، (ملیحه با دکتر سپانلوست و مه لقا با دکتر نراقی) همچنین وضع غیرعادی خانه، حضور خدمتکار (مهری مهرنیا) عجیب و مرموز، از همان آغاز، برای دیدن فیلم و کشف فرجام نامعلوم آن، کششی را در تماشاگر بوجود میآورد.
بازی در این فیلم گرچه برایم خوشایند و نو بود، اما متأسفانه در رابطه با بیقیدیهای سپانلو سر صحنهها و دلشورههایم برای تأخیر در رفتن به خانه و دوری از سندباد، اعصابی از من خرد کرد که هرگز گمان نمیکردم. بطور مثال در صحنهی شب مهمانی، قرار بود سپانلو، دوست دخترش ملیحه (من) را که از وضعیت بیماری پدر ناراحت بود برای گردش و بهتر شدن حالش از خانه بیرون ببرد. مطابق فیلمنامه، نزدیک در، یکی از دختران مهمانی، که مست بود، به سپانلو بند میکند و میخواهد با ما به گردش بیآید. بیرون از خانه، اتومبیل دکتر سپانلو پارک شده است. دختر مست، ملیحه را کنار میزند و خود در صندلی جلو، کنار دکتر، و ملیحه هم اجباراً در صندلی عقب ماشین مینشیند. قرار بود سپانلو نگاه هوسبازانهای به دختر بیاندازد، در آینه به من نگاه کند، سپس اتومبیل را روشن کرده و راه بیافتیم. تقوایی به سپانلو گفت تا سر کوچه رانندگی کن و بایست. فیلمبرداری همانجا قطع خواهد شد.
ماشین راه افتاد و تا سر کوچه رفت و ایستاد. تقوایی خواست این صحنه را تکرار کنیم. باید با ماشین عقب عقب میآمدیم و دوباره از مقابل در خانه، راه میافتادیم. فیلمبرداری تکرار شد. نمیدانم چرا باز هم تقوایی از این شات راضی نبود. از سپانلو خواست برگردد. فیلمبرداری تکرار شد. سر کوچه ماشین ایستاد و به محض این که تقوایی خواست دوباره برگردیم، دختر مست با لودگی به سپانلو گفت "برنگرد، بزن بریم، جاده شمرون." من که از دلشوره سندباد داشتم خفه میشدم، دخالت کردم که "سپانلو برگرد، بگذار این صحنه را امشب تمام کنیم، من باید بروم خانه." اما سپانلو مثل دیوانهها ماشین را به سمت جاده شمیران راند. این رفتار غیرحرفهای سپانلو باعث شد، آن شب فیلمبرداری این صحنه تمام نشود. وای چه صبری داشت تقوایی و چه صبری داشتم من. گویی برای هر دویمان چارهای نبود. کلاً اوضاع فیلمبرداری و شرایط خانه طاهباز بقدری بهم ریخته و نامنظم بود که پوران، همسر [سیروس طاهباز]، نوزادش را برداشت و از آن خانه فرار کرد. در ادامهی شب مهمانی، و رفتن با ماشین، دکتر سپانلو باید به مکانی معروف به "تپه سیخی" میرفت و فیلمبرداری، در آنجا ادامه مییافت. آن شب ناچار سندباد کوچولو را با خود سر فیلمبرداری آورده بودم. طفلک پروانه که شرایط مرا میدانست، با من آمد، تا سندباد را نگه دارد و من بتوانم راحت بازی کنم.
در تاریکی شب و در دل بیابانهای اطراف که گاه مردم برای رابطه جنسی یا خوشگذرانی به آن جا میآمدند، در صحنهای داخل ماشین و در مقابل چشمان ملیحه (من)، دکتر سپانلو با موهای زن مست بازی میکند، دست به سر و گردنش میکشد و لبهای او را میبوسد. من به سپانلو و تقوایی گفتم "نمایش چنین صحنهای به نفع زندگی واقعی سپانلو نیست. دوربین را ببندید و هر قدر سپانلو میخواهد این خانم را ببوسد، اما این صحنه را نگیرید. در جامعهی ما هنوز کاراکتر فیلمی را با زندگی واقعیاش همسان میکنند." تقوایی موافقت کرد. اما سپانلو اصرار داشت این صحنه را بازی کند.
گرچه در این صحنه، از قسمت بوسه، فیلمبرداری نشد، اما نشان دادن سپانلو در این فیلم به عنوان مردی زنباره و هوسباز، و همچنین منوچهر آتشی به عنوان شاعری عاشق پیشه اما خجول و شهرستانی، و علی نراقی، مردی که با دوست دخترش روابط بسیار عریانی داشت، هر یک به دلیلی جداگانه، بازتاب خوبی در میان بینندگان این فیلم نداشت. بوشهریها که آتشی را میپرستیدند، فیلم را ندیده، از بازی کردن آتشی در سینما بسیار خشمگین بودند و او را به باد انتقاد و سخره گرفتند، و بازی سپانلوی شاعر را در نقش دکتری زنباره و بی پرنسیب نپسندیدند. علی نراقی نیز به همین بهانهها از نظر افتاد.
بعد از اکران کوتاه مدت فیلم در تهران، در مصاحبهای از تقوایی میپرسند چرا در این فیلم، آتشی، سپانلو، و نراقی با نامهای واقعی خودشان نقش بازی کردند؟ و تقوایی پاسخ داده بود "چون این نقشها کاراکتر واقعی خودشان بود." چنین جوابی، آتش خشم سپانلو را شعلهور کرد تا جایی که مقالهی بسیار تند و تیزی علیه تقوایی نوشت و منتشر کرد.
پول اندکی که گروه هفت روی هم گذاشته بودند ته کشید، سرانجام تلویزیون ملی ایران که چندین کار مستند تقوایی را دیده بود، حاضر شد بقیه مخارج را عهدهدار شود، و به این ترتیب ساخت فیلم به پایان رسید. این فیلم موفق شد تا یک بار در شهریور سال ۱۳۴۹ در جشن هنر شیراز، نمایش داده شود که از استقبال خوبی برخوردار شد، اما نمایش آن در سینماها، توسط ساواک در توقیف ماند. از نگاه ساواکیها "آرامش در حضور دیگران" فیلمی علیه رژیم و تباهیهای جامعه و مسخره کردن ارتش شاهنشاهی بود. آنها گفته بودند دختران سرهنگ (بازنشسته) ارتش شاهنشاهی نباید آزاد و بی بند و بار باشند. این فیلم به مدت چهار سال در توقیف ماند. سرانجام یک نسخه آن به فستیوال فیلم ونیز سال ۱۹۷۲ فرستاده شد و در آن جا به عنوان فیلم برگزیدهی سال انتخاب گردید. پس از آن ساواک با حذف صحنههایی، اجازه نمایش این فیلم در ایران را داد، آن هم به مدت دو هفته، فقط در سینما کاپری در میدان ۲۴ اسفند به نمایش درآمد. اما ادامه نمایش آن نیز بار دیگر با مخالفت دولت مواجه شد و به دلایل مختلف، بویژه زندگی خاص سرهنگ و آزادی دخترانش، بار دیگر به محاق توقیف افتاد. در دوران نمایش دو هفتهای این فیلم، عدهای از پرستاران بیمارستان و دکترها به تصویری که از آنان در این فیلم نمایش داده شده بود اعتراض کردند. بعد از دو هفته، ساواک از نمایش فیلم برای همیشه جلوگیری کرد.
تقوایی در این اولین اثر بلند سینمایی خود با حداقل امکانات موفق شد تا نابسامانی یک جامعه نیمه سنتی- نیمه مدرن را در نحوه برخورد افراد آن جامعه با یکدیگر به نمایش بگذارد. او این جامعه و آدمهایش را نقد و ارزش گذاری نمیکند، فقط آن را که نمادی از خود ما هستند به ما نشان میدهد و قضاوت را به عهدۀ تماشاگران میگذارد. در طول فیلم میبینیم که دختران سرهنگ گرچه از زندگی آزاد، به دور از قید و بندهای جامعه سنتی برخوردارند اما از آن جا که این آزادی، عمق و ریشهای ندارد، تنها موجب تضاد و نابسامانی در زندگی آنان و سایر شخصیتهای فیلم میشود. به بیانی دیگر آن چه در این خانواده میگذرد، در بعدی وسیعتر ترسیم کننده جامعهای است که میان سنت ریشه دار و مدرنیسم تقلیدی، سر درگم، دست و پا میزند.
همان نمایش کوتاه مدت، توجه بسیاری از منتقدین و دوستاران سینمای مدرن ایران را جلب کرد. جمال امید منتقد برجسته سینما، در کتاب تاریخ سینمای ایران ۱۳۷۹- ۱۳۵۷ انتشارات روزبه، تهران، ۱۳۷۳ در باره این فیلم مینویسد: "«آرامش در حضور دیگران» نشانه جستجویی شجاعانه برای گشودن افقی گسترده و اندیشمندانه در زمینه سینمای این کشور است. تفاوت این فیلم با دیگر محصولات جدید سینمای خوب ایران، در انتخاب فضای پوشیده و تاریکی است که جنون پنهانی و آرام آدمهای طبقه متوسط و مرگ خاموش آدمهای پوسیده این جامعه را فاش میکند. زوال آرزوهایی که روزگاری هر انسان معنای زندگی خود و زیستن دیگران را در آن مییافت. سقوط ارواح نیمه هوشیاری که میتوانستند دست بلند مردم افتاده و دهان پر فریاد مردم خاموش باشند، و حالا همه گرفتار بیماری درمان ناپذیر تنهایی و کسالت و بودن پوچ و بیالتفات خود هستند."
وی در ادامه بررسیی مفصل فیلم مینویسد: "«آرامش در حضور دیگران» یک کار فوقالعاده است، و چرا نگویم شاهکار؟ تقوایی میخواهد زندگی آلوده و بیروح و کرخت قشری خاص از جامعه ما را ترسیم کند و نشتری بزند به زخمهای چرکین آن. در سطح سینمای ملی و در بیان چنین مضمون بکر و گستاخانهای تقوایی اول است و بهترین، و در سطح سینمای بینالمللی هم برای اثر تقوایی میتوان ویژگیها و نمودهای درخشانی برشمرد."
جمال امید در اواخر نقد خود این سئوال را مطرح میکند: "چرا چهار سال در نمایش این فیلم تأخیر افتاد. چرا؟ .... مسئولیت چهار سال عقب ماندگیی سینمای ایران با کیست؟"
خبر تهیه این فیلم و شرکت سه شاعر (آتشی، سپانلو و من) و یک نویسنده، (علی نراقی) در آن، تعجب و توجه همه را جلب کرده بود. مجلهی فردوسی اولین نشریهای بود که خبر را پخش کرد با مقالهای تحت عنوان «دو شاعر و یک شاعره در یک فیلم». برای تبلیغ فیلم، تلویزیون ملی ایران، هرشب آگهی کوتاهی پخش میکرد. من آن موقع سال دوم دانشگاه بودم. و همه استادانم در دانشگاه نیز این آگهی را دیده بودند. به خاطرم هست که دکتر یحی مهدوی، روزی سر کلاس در بارهی این فیلم صحبت کرد و در بارهی من گفت: "یک اَکترس، باید فلسفه خوانده باشد." البته هرگز نفهمیدم چرا؟
گرچه از بازی کردن در این فیلم خوشحال بودم، اما به علت طولانی شدن فیلمبرداری، از قول یک ماهه، به سه ماهه، از دست دادن یک سیمستر کامل درس در دانشگاه و فشار زیادی که بر خودم و سندبادم، و بخاطر بیمسئولیت بودن سپانلو برای بازی در این فیلم، و کمک به من در نگهداری از سندباد، حال خوشی نداشتم، شاید گلو دردهایم همه از بغض و اشک نریخته بود. متأسفانه برخی از بازیکنان، ساختن فیلم را با پهن کردن بساط عیش و نوش، عوضی گرفته بودند. بینظمی برخی از بازیگران بویژه اکبر مشکین و محمدعلی سپانلو، کار فیلمبرداری را به تکرار و درازا کشانده بود. صحنههایی که قرار بود با سپانلو بازی کنم برایم عذاب الیم بود. اغلب مست بود، دیر سر صحنه حاضر میشد و مهمتر از همه دیالوگها از یادش میرفت. صحنهای که میشد تا هشت و نه شب تمام شود تا نزدیکیهای صبح بطول میکشید. یکبار مجبور شدم سندباد را سر صحنه ببرم. به من چسبیده بود، نمیگذاشت بازی کنم، سرانجام فیلمبردار، آقای یزدی سندباد را کول کرد و مشغول سرگرم کردن او شد و تقوایی خودش آن تکه را فیلمبرداری کرد.
بعد از انقلاب مردمی سال ۱۳۵۷ که با "خدعه" و فریب، ملا خور شد، این فیلم با پخش آزاد در یوتیوب و سایتهای مختلف، تماشاگران بسیاری را به خود جلب کرد و بارها در باره آن نقد و نظر و تحلیل و بررسی نوشته شد. اما برخی نقدهایی که بعد از انقلاب در باره این فیلم نوشتند به نقش منیژه، همسر جوان سرهنگ، و سادگی و پاکی او در برابر دختران سرهنگ بسیار بها دادند. منیژه از نگاه نقد پدرسالار که زن را فقط در تصویری از سازگاری و دَم نزدن از شرایط میبیند، نماد پاکی گشت و دختران سرهنگ، که به اصطلاح در پی آزادی بودند، خراب و ناپاک جلوه داده شدند. من مطلقاً فکر نمیکنم تقوایی با نمایش رفتار منیژه، قصد آفرینش زن "خوب فرمانبر پارسا" داشته است. هم سن و سال بودن منیژه با دختران سرهنگ، اما اجبارش در ازدواج با مردی که حکم پدرش را داشت، نشانگر سایر روابط تحریف شده و نمایش نوعی عدم توازن در فرهنگ یک جامعه نابسامان و روابط نابهنجار افراد آن جامعه بود.
از دیدگاه نقد فمینیستی و نقد مدرن، زن جوانی که برای شوهر پیرش نقش مادر یا پرستار را بازی میکند، فداکاری نمیکند، بلکه دست به رفتاری میزند که نشان از نوعی انقیاد و ابتلا به بیماری فرهنگی و روحی دارد. هنوز که این فیلم را میبینم در آن غرق میشوم، نه به این خاطر که فیلم شبیه زندگی واقعی است، نه اصلاً خود زندگی است. چنین ویژگی در اثر هنری مهم است و آن را ماندگار میکند.بعد از این فیلم، دو تن از کارگردانان به نام کشور، برای بازی در فیلمهایشان به من پیشنهاد بازیگری دادند. بهرام بیضایی و خسرو هریتاش. اما این بار چون سپانلو در آن فیلمها نقشی نداشت، از بازیگری من هم جلوگیری کرد. اما من دیگر به امر و نهی او اهمیت نمیدادم. خودم با تجربهای که داشتم، مایل نبودم نگهداری از سندبادم را به کسی بسپارم و خواستم بر پایان بردن تحصیلاتم تمرکز کنم.
گرچه از شرایط زندگی زناشوئیام راضی نبودم اما با بازگشت به دانشگاه، گفتن شعر و نوشتن گاهی مقاله، برای خودم بطور مستقل زندگیای ساخته بودم. البته اصل و اساس زندگیم بزرگ کردن سندباد در فضایی آرام، بدون دعوا و مرافعه بود. متأسفانه هرچه سعی میکردم چشم بر رفتارهای بد سپانلو ببندم تا برخوردی پیش نیآید، اما دعواهای بی پایان پدر و مادرم به راستی مرا از پا درآورده بود. غوغای آنها هم بشدت روی سندباد اثر گذاشته بود. سرانجام خواهرم پروانه که شاهد بخشی از این شرایط بود به صدا درآمد. روزی سپانلو را مقابل خود نشاند و گفت: "پرتو اهل دعوا کردن نیست، اما دارد از بین میرود و سکوت میکند، از پرتو گذشته، حالا که او بخاطر سندباد با شما مجادله نکرده و سعی میکند محیط خانه را آرام نگه دارد، چرا این بچه باید شاهد دعوای پدر و مادرمان باشد. چرا دنبال جایی نمیگردید و از این جا نمیروید؟ وضع مالیتان هم بد نیست، برو آپارتمانی پیدا کن، دست زن و بچهات را بگیر و از این جا بروید."
پروانه، سپانلو را وادار کرد تا در جستجوی آپارتمانی باشد، گاه خودش هم با او میرفت تا سپانلو پشت گوش نیاندازد. یکی از روزها که من و سپانلو حوالی خانه پدر و مادرم، دنبال آپارتمانی بودیم، ساختمان آپارتمانی سه طبقهای در جمال زاده شمالی، کوچه سرو، دیدیم که طبقه سومش آماده اجاره دادن بود. صاحبخانهی این ساختمان سه طبقه، بانوی مسن یهودیای به نام خانم سعدی بود که آپارتمان را خیلی شیک و تمیز نگه داشته بود.
از همان ابتدای دیدن خانه گفت اجارهی این آپارتمان ۹۰۰ تومان است. ما از نور و بزرگی و تمیزی آپارتمان خیلی خوشمان آمده بود اما ناچار، سپانلو عذرخواهی کرد و گفت "متأسفانه این مبلغ از بودجه ما بیشتر است." در حال بیرون آمدن از آپارتمان بودیم که خانم سعدی جلو ما را گرفت و گفت "نه، بمانید. شما زن و شوهر، آنقدر خوش چهره و مطبوع هستید که دلم میخواهد این جا را به شما اجاره دهم. مبلغ اجاره را کم میکنم، دیگر بهانه نیآورید. کرایه واقعی ۹۰۰ تومان در ماه است اما شما ۷۰۰ تومان بدهید." پیشنهاد خانم سعدی حیرتآور بود، من و سپانلو نگاهی به هم انداختیم و قبول کردیم. پس از چند روز در آبان سال ۱۳۴۸ به خانه جدید نقل مکان کردیم. من با خانم سعدی و دختران ایشان بسیار دوست شدم. سومین سال تولد سندباد در بهمن آن سال در این آپارتمان برگزار شد.
نظرات