افسون ذهن از آن دست حکایتهایی است که از قوانین ماوراء حس و شهود پیروی میکند. آنجا نیز افسونگران و فریبکارانی حضور دارند که از جادوی شگفتانگیز خود بر آن میدمند و آنگاه در رود خیالانگیزی که آنها جاری ساختهاند، غرق میشوی بیآنکه قادر باشی پردههای توهم را بشکافی و به آنچه سابق بر این از آن آگاه بودهای، دست یابی!
استادان ناشناس فراسوی عقل و شعور، از همهی رموز پردهافکنی بر آنچه که ما را به آن تعلیم دادهاند، آگاهی دارند و چنان ماهرانه گمراهت میکنند که هرگز تصور نخواهی کرد بیرحمانه فریب خوردهای! تو را بیسلاح و بیدفاع به وادی نامیرا و گاه هراسانگیز و ناشناختهی خود میکشانند تا در ورای آنچه به خیال خود گمان میبردهای، در بیراهههای بینام و نشان، عاجز و حیران و ناتوان، یک چند صباحی هر چند زودگذر با اساتید وهم و پندار همراه شوی.
میدانستم آرتمیس دوست دوران کودکیام بیمار است. زمان طفولیت و نوجوانی را با هم گذرانده بودیم اما حاضر نبودم پس از سالها دوری او را در حال رنج و عذاب و بیماری مشاهده کنم. گویا بیماری مرگباری بر او چیره شده بود و روح سرکش او هر نوع درمان و معالجهای را پس میزد تو گویی جام مرگ را قطره قطره در گلوی او میچکاندند و من در این احوال راه به جایی نمیبردم و هر دم عجز و درماندگی را مقابل خود میدیدم. بایستی هر چه زودتر تصمیمم را میگرفتم یا فریبکارانه وانمود میکردم از وضعیت به شدت بحرانیاش بیاطلاع بودهام و آنگاه پس از مرگش عذاب وجدانی را کم و بیش تحمل مینمودم و یا او را در بستر عجز و درماندگی و ضعف ملاقات میکردم و او مرا در اوج توانمندی و سلامت و زیبایی مشاهده کند که چگونه فرشتگان شهوت و لذت در خون سُرخم جاری شده و عضلات و پوست چهرهام را نشاط بخشیدهاند و در این حال، من چگونه قادر بودم راه دوم را برمیگزیدم که برایم به مراتب دردناکتر و تحمل ناپذیرتر بود. پس به ناچار صبر پیشه کردم تا از جانبی صدای مرگ او در گوشهایم طنین افکند و آنگاه به گونهای که کسی آگاه نشود باقی عمرم را با وجدانی آزرده سپری کنم و این انتخابی بود در خور یک دوستی عمیق و دیرینه که من شتابان به استقبالش رفتم.
و سکوت پیرامون او طولانی گشت، گویی مایع شوکران در جام هستی او به اندازه ریخته شده بود، زیرا نه مرگ سراسیمه و عجول مینمود و نه روح بیمار تسلیم این فرشته ماورایی می شد. پس از این بود که ناگهان رؤیایی در خور این وضع فلاکتبار خلق شد که مو به تنم راست نمود:
در خانهی بزرگی با آرتان دوستی که از قدیم او را میشناختم مشغول الگوبرداری جهت دوخت جامهای مناسب بودیم. در واقع او به کمک من آمده بود اما از تلاشمان نتیجهای عایدمان نمیشد. طراحی ما نیمی از جامه را شکیل و باوقار جلوه میداد اما بخش دیگر آن همخوانی نداشت و انسجام نمی گرفت. و در همین احوال بود که ناگهان آتریس برادر بزرگ آرتان ما را خواند. گویا میز طعام چیده شده بود و در انتظار نگاه داشتن او نه به صلاح بود و نه شایستهی شأن و منزلتش. اما آرتان با آنکه به شرایط واقف بود و من نیز حکم مهمان را داشتم، مایل بود پیش از شروع طعام، طرح جامه را برای من به سرانجام رساند.
ـ ارشن کمی فکرت را به کار بینداز، با چین دادن زیر جیب موافقی؟
ـ جامه ضایع میشود، لباس مردان به سادگی بیشتر متمایل است.
و بار دیگر اتریس ما را بر سر میز طعام خواند.
ـ عجله کن ارشن، چیزی نمانده اتریس عصبانی شود.
ـ الگوی ساده را ترجیح میدهم، مثل همین جامهای که بر تن داری.
ـ بسیار خُب.
و ناگهان اتریس برادر آرتان وارد اتاق ما شد. چون مهمان بودم از شرم لب گزیدم و آرتان که نمیدانست چه پاسخی بدهد تا هم حرمتش حفظ شود و هم نزد مهمانش شرمنده و سرافکنده نشود، اندک زمانی مکث کرد و کلامش چند پاره شد که برادرش پیش آمد و برخلاف آنچه میپنداشتیم، تبسم بر لب نشاند، آمد میان ما ایستاد.
ـ چه میکنید، طعام سرد میشود!
ـ جناب اتریس من اصرار کردم طرح لباسم پیش از طعام آماده شود، حرمتشکنی مرا ببخشید.
ـ چیزی نیست، به کجا رساندهاید؟
و خودش بر الگوی نیمه تمام ما خم شد و قلم سیاه و خط کش را از آرتان برادر کوچکترش گرفت؛
ـ وقتی اشکال و اجزای یک الگو و طرح هماهنگ باشند، هیچ ابهامی ظهور نمیکند و شما هر دو برای طرحی ناهمگون درمانده شدهاید!
و همزمان که سخن میگفت طرحش را کامل کرد. ابتدای الگوی او نیز همچون طرح ما مینمود و او نیز در نیمهی راه ماند و آنگاه به الگوی ساده بسنده کرد، چیزی که من نیز از پیش بر آن نظر داشتم. پس الگوی ابتدایی ما محو شد تا مهر تأییدی بر طرح سادهی اتریس بزنیم. اما در طول این مدت، آرتان بیکار نبود و از سخن برادر خود چنان الهام گرفت که به یک چشم بر هم زدن، اتریس برادر خود را از ادامه کار باز داشت: شگفتانگیز بود. او به سرعتی باور نکردنی، نیمتنهای خوش فرم با رنگهایی همگون و چشمنواز دوخت و آن را در برابر دیدگان حیرتزدهی ما قرار داد. گلهایی به رنگ سرخ و زرد و قهوهای در ترکیبی ایدهآل و مطلوب چنان روی جامهی اطلسی نشسته بود که ناخودآگاه دهان به تحسین او گشودیم. اتریس قلم سیاه و خط کش را رها کرد و آرتان را در آغوش گرفت و گفت:
ـ مغز کلام را دریافتی و این چنین توفیق با تو یار شد. احسنت!
و آرتان گفت:
ـ چطور است ارشن؟
گفتم: عالی است و نمیدانم چگونه سپاسگزاری نمایم.
و اتریس چشمی میان ما چرخاند و گفت:
ـ اکنون وقت طعام است. برویم تا بعد!
اما در همان هنگام و پیش از آنکه به سوی میز طعام به جانب دیگر منزل برویم، به یاد آرتمیس بیمار و رنجور افتادم و آنگاه از آن دو نظر خواستم که کدام راه را برگزینم؟ ناگهان هر دو متوقف شدند. اتریس چند قدم جلوتر ماند و آرتان چیزی را که در میان پنجهی بستهاش داشت و من نفهمیدم چه بود، برای اتریس انداخت. لحظهای از این رفتارش متعجب ماندم و اتریس آن را در هوا گرفت و سپس رو به من کرد و گفت:
ـ یکی از دو راه را باید برگزینی، انتخاب با خودت است.
و آنگاه آرتان مکثی کرد و به گونهای پاسخ داد که مرا متعجب نمود:
ـ میدانم که به شدت بیمار است، دچار سوءتغذیه شده و اندرونش پر از زخم است. پوست و استخوانی از او بیش نمانده است، امّا شاید برای تصمیمگیری دیر شده باشد و افزود: اکنون برویم سر میز تا طعام سرد نشده است. جامه اطلسی و زیبا نیز مبارکت باشد!
و من برای پوشیدن آن درنگ کردم و همراهشان رفتم. همین که دور میز نشستیم، همسر اتریس طعام را بر سر میز گذاشت. اما نه طعام رنگینی که بخار آتش از آن بر میخواست و نه نیمتنهی اطلسی خوش دوخت، هیچکدام قادر نبودند نفس را در سینهام حبس کنند. ناگهان از این رؤیای بیهراس چشم گشودم و مات و حیران به دیوار مقابلم خیره ماندم درحالی که هنوز چیزی در من بود که به آن خواب حیرتانگیز تعلق داشت. چنان سِحرم کرده بودند که در آن سپیدهدم خاموش خود را بیجان و همچون مردگان پنداشتم. چگونه عقل و دیدگان تیزبینم فریب خوردند زیرا درحالی که هیچ پردهای میان ما وجود نداشت، آرتمیس بیآنکه نقاب بر چهره زده باشد، در نقش آرتانی که هرگز وجود نداشت، ظاهر شده بود، همچنان که آیریک بیهیچ فریب و نیرنگی به ظاهر، در چهرهای بر من آشکار شد که گویی عمری است او را اتریس میخوانند! آرتان همان آرتمیس دَمِ مُوت بود با همان چهرهای که از قبل میشناختم و من برای ملاقات پیش یا پس از مرگش از او نظرخواهی میکردم! اما او در جملهای نه چندان رمزگونه، مرا بر سر طعامی فرا خواند که ناگزیر به انتخاب اول شدم. چگونه بود که اساتید چیره دست خیال و ذهن بیهیچ نقاب و تزویری بظاهر، مرا در گمراهی هراسانگیز و تکاندهندهای سوق دادند. عجیب است زیرا دقایقی چند با آرتمیس بسر بردم. به وضوح میدیدمش بیآنکه او را شناخته باشم و این امر به طرزی حیرتانگیز مرا شگفتزده نمود، آنگونه که قلبم از طپش بازماند.
و در سکوت آن سپیدهدم ناگهان تکان سختی بر اندامم وارد آمد، گویا هنوز چیزی با من بود که به آن رؤیا تعلق داشت و ناگهان نفسم را آزاد کردم و این تنها یادگار آن رؤیای شگفت بود که اینک هراسانگیز و مخوف مینمود. آنگاه ترسان و شتابزده برخاستم و در آیینه مقابلم که نقش و طرح فریبکاران دنیای وهم و خیال در آن کاملاً مشهود بود، به تماشای آخرین اثر خلاقانه آنها ایستادم: آرتمیس و آیریک در کنار مهمانی که چهرهاش پیدا نبود بر سر میز طعامی که بخار مطبوعی از آن برمیخاست میخوردند و مینوشیدند و در همین هنگام بود که وحشت و هراسی فوق تصور عضلات و ماهیچههای بدنم را منقبض نمود: آنجا در آیینه فراتر از عقل و شعور و فهم و ادراکم آرتمیس در جامهی نیمتنهی اطلسی بسیار زیبا و خوشفرمی که طرح گلهایش با رنگهایی همگون و چشمنواز بود و گویا برای من تدارک دیده بود، از طعامِ برابرش میخورد درحالی که کنارش جامی مسحورکننده اما مرگبار قرار داشت که گاه از آن مینوشید.
نظرات