فصلی از خاطرات من

پرتو نوری علا، شاعر، بازیگر سینما، نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان
جلد اول (ایران) ۱۳۲۵-۱۴۰۲
انتشارات سندباد ۲۰۲۵

پایان دوره‌ی فوق لیسانس

در زمستان ۱۳۴۱ در کنگره‌ای به نام کنگره‌ی کشاورزان، محمدرضا شاه، اصول "اصلاحات ارضی" و "انقلاب سفید" را مطرح کرد. بخشی از مفاد آن عبارت بودند از: اصلاحات ارضی و الغای رژیم ارباب و رعیتی، اجباری کردن تحصیل، تشکیل سپاه دانش و طرح سواد آموزی، ایجاد سپاه ترویج و آبادانی، دادن حق رأی به زنان، ایجاد خانه‌های انصاف و شوراهای داوری، تأسیس دادگاه خانواده و دادن حق طلاق به زنان و...

پس از گرفتن لیسانس از دانشگاه تهران، مطابق منشور انقلاب سفید شاه و مردم، باید به اداره آموزش و پرورش (اداره فرهنگ سابق) مراجعه می‌کردم تا در صورت مشمول بودن، دوره‌ی خدمت را انجام دهم. نوع خدمت زنان به نوع تحصیلات و تخصصشان بستگی داشت. من به عنوان مازاد بر احتیاج، از خدمت دولتی معاف شدم. فکر می‌کنم چون رشته تحصیلی من جزو علوم انسانی محسوب می‌شد، ظاهراً احتیاجی به این رشته نبود.

برخی از مالکان و روحانیون با اصلاحات ارضی، مخالف بودند. از جمله روحانی‌ای به نام خمینی. خمینی از جوانی در حوزه علمیه قم مشغول تدریس بود و زندگی را با عافیت‌جویی می‌گذراند، در حالی که شاهد بسیاری از حوادث سیاسی در ایران بود، واکنشی نشان نداده بود. تا این که در جریان انقلاب سفید، در جهت مخالفت با شاه چند سخنرانی کرد. پاره‌ای از مخالفت‌های او پیش بینی نشدن همه پرسی در قوانین ایران بود. به این معنی که معلوم نیست چه مقامی صلاحیت دارد همه‌پرسی نماید و این امری است که باید قانون معین کند. اکثریت جامعه ایران قوه تشخیص فهم این اصول را ندارند. رأی دادن باید در محیط آزاد باشد و این در ایران عملی نیست. دادن حق رأی به زنان خلاف اصول اسلام است.

اما بزرگترین مشکل او گرفتن زمین از مالکان بود. در سال ۱۳۴۳ هنگامی که دانش‌آموز سال پنجم دبیرستان بودم، در جریان "انقلاب سفید شاه و مردم"، با نام خمینی و مخالفت‌هایش با شاه، آشنا شدم. دامنه‌ی مخالفت‌های خمینی به جائی کشید که ساواک به منزل او در قم حمله کرد، او را دستگیر نمود، سپس با وساطت برخی روحانیون نزدیک به شاه و حکومت، ابتدا به ترکیه، سپس به عراق تبعید شد و در نجف سکونت کرد. او از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۰، یکی دو بار موضعگیری سیاسی داشت و از سال ۱۳۵۰ تا ۵۶ در سکوت کامل بسر میبرد.

در دوران انقلاب مردمی سال ۱۳۵۷، گرچه به تجربه شخصی، کمبودها و مشکلات رژیم پهلوی را دریافته بودم و به‌خوبی می‌دانستم شاه مطلقاً انتقاد پذیر نیست، اما از آن جا که مخالفت خمینی را با دادن حق رأی به‌ زنان به خاطر داشتم، هرگز او را قابل رهبری برای تغییر رژیم نمی‌دانستم. به خلاف شایعات مختلف که اگر در رفراندم و رأی به "جمهوری اسلامی؛ آری یا نه"، شرکت نکنید، بعداً اجازه خروج نخواهید داشت یا حتی در خرید مایحتاج زندگی دچار مشکل خواهید شد، به شهادت شناسنامه‌ام در رفراندم شرکت نکردم و رأی به آری یا نه احمقانه خمینی ندادم.

قبل از سال ۱۳۵۷ وضعیت اقتصادی ایران در دوره‌ی برنامه‌های عمرانی سوم و چهارم، در فاصله ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۲ یکی از بیشترین رشدها را در میان کشورهای در حال توسعه داشت. اما اوضاع نسبتاً خراب کشاورزی، نابرابری‌های اقتصادی و اجتماعی، تبعیض‌های آشکار و پنهان میان غنی و قشر فقیر، و جذابیت روزافزون شهرها، اکثر روستائیان را جذب شهرها کرده و همین موجب حاشیه نشینی و فقر در اقشار پائین جامعه شده بود. از سوی دیگر فشارهای حکومتی و سیاسی، اعمال سانسور بیان و قلم، به بالاترین حد خود رسیده بود. ساواک قدرت مطلق داشت، تصمیمات حکومتی و دولتی بطور سری انجام می‌شد. گروه‌های چریکی مجاهدین و فدائیان مخفیانه فعالیت داشتند.

از میان نویسندگان و شاعران که آثار خود را پنهان و آشکار علیه سیاست حکومت، با اجازه ساواک یا بدون اجازه منتشر می‌کردند و زندانی شدن اغلب آنها، دکتر رضا براهنی یکی معترضین مشخص علیه حکومت شاه در ایران و افشاگر آن از طریق انجمن قلم آمریکا و مطبوعات غرب بود.براهنی در سال ۱۳۵۰ برای دومین (بقولی سومین) بار ازدواج کرد.

در جشن عروسی رضا براهنی و خانم ساناز صحتی دختر شایسته ایران، و شاگرد براهنی در دانشگاه تهران، عده‌ی زیادی از شاعران و نویسندگان و دوستان داماد و عروس حضور داشتند. عکاس، آماده‌ی عکس انداختن از عروس و داماد و پیام و مریم و من بود که شکوه میرزادگی که آن زمان به نام شکوه فرهنگ شناخته میشد، خود را میان من و مریم قرار داد و عکس گرفته شد.

آثار فراوان رضا براهنی همواره با موجی از نقد و نظر منفی و مثبت همراه بود. بعد از انتشار یکی از رمان‌های او به نام "آواز کشتگان"، آقای اکبر رادی نمایشنامه نویس، نقدی سراسر تعریف و تمجید از این کتاب نوشت. من که کتاب را خوانده بودم، چنان آن نقد بنظرم اغراق‌آمیز و گمراه کننده آمد که مجبور شدم به‌ جای نقد خود کتاب، به آقای اکبر رادی پاسخ داده و جای جای کتاب را بشکافم و به ایشان نشان دهم که تا چه حد نقدشان شیفته و غلط بوده است.

نقد من با نام "تحقیر عقل خواننده"، پاسخ به آقای اکبر رادی، نوشته شد، اما چاپش طول کشید. این نقد را می‌توانید در کتاب "هنر و آگاهی" که در فیسبوک "باشگاه ادبیات" بطور رایگان در دسترس عموم است بخوانید. دکتر براهنی پس از خواندن نوشته‌ی من به برادرم پیام گفته بود "من به پرتو چه بدی کردم که چنین نقدی نوشته." یاللعجب! مگر نقد نویسی به روابط آدم‌ها مربوط است؟ متأسفانه نقد در ایران برای سال‌های طولانی بده و بستان فردی بود.

از آَن جا که پدر و مادرم تنها پول رهن خانه‌ای را که داشتند به دلایلی از دست دادند، مجبور شدند تا آپارتمان کوچکی نزدیک خانه ما اجاره کنند. اما مادرم یک سر ناله و شکایت می‌کرد که دیگر نمی‌تواند با پدرم زندگی و از او مراقبت کند. پدرم پیر شده بود، نیازمند مراقبت بود، حقوق بازنشستگی داشت. گرچه اوضاع اقتصادی کشور خوب بود، اما وضعیت مالی ما به خاطر کار نکردن [همسرم محمدعلی] سپانلو، و حقوق مختصری که من از تدریس در دبستان مهران می‌گرفتم، بسیار بد بود. متأسفانه در همان ایام سپانلو بساط دود و دَمش را به خانه آورده و عملاً خانه نشین شده بود.

با توجه به شرایط مالی اسفناکی که داشتیم، با پدرم قرار گذاشتم او را به خانه‌مان بیآورم. به پیشنهاد خودش، قرار شد ماهی دوهزار و پانصد تومان به من بدهد. در آن زمان من اگر شغلی می‌داشتم به همین اندازه حقوق نمی‌گرفتم. پدرم را به خانه مان آوردم، و مادرم هم تنها در آپارتمانی که اجاره کرده بود زندگی راحتی داشت.

در سال ۱۳۵۲ تحصیلاتم را در دوره فوق لیسانس، در رشته‌ی مدیریت خدمات اجتماعی، در دانشکده مددکاری، به ریاست خانم َستارۀ فرمانفرمایان ادامه دادم. (امروزه نام این دانشکده به علامه طباطبائی تغییر کرده است). َستاره فرمانفرمایان، از نخستین زنان ایرانی بود که به همراهی دولت، در راه احقاق حقوق زنان و مددکاری اجتماعی فعالیت میکرد. وی در ملاقاتی که با شاه داشت موفق شد لایحه ملی "تنظیم خانواده" را به تصویب برساند. مدرسه خصوصی آموزش حرفه‌ای ستاره فرمانفرمایان با پشتیبانی دولت در نیمه نخست سال ۱۳۳۷ آماده‌ی پذیرش دانشجو شده بود.

این مدرسه به مرور تکامل یافت تا در سال ۱۳۴۱ ش نخستین دوره چهار ساله‌ی کارشناسی (لیسانس) در زمینه‌ی مددکاری اجتماعی را آغاز نمود. مدرک این مدرسه ارزش بین‌ا‌لمللی داشت و از آن پس با استقبال زیاد علاقمندان مطالعه‌ی رشته تحصیلی مددکاری اجتماعی روبرو شد. این امر مورد توجه شاه قرار گرفت و او طی بازدیدی از این مدرسه، ماهانه مبلغ ۲۰،۰۰۰ تومان برای کمک به آن مقرر کرد. دوره‌ی دو ساله فوق لیسانس نیز در اواخر دهه ۴۰ به آن افزوده شد.

خانم فرمانفرمایان معتقد بود که برای بهبود یک مملکت باید به ریشه رفت و درد را در آنجا یافت و درمان کرد. خانم فرمانفرمایان به مادر مددکاری ایران ملقب بود. از میان استادان دوره فوق لیسانس، میتوانم از دکتر فرهنگ هلاکویی نام ببرم که اقتصاد درس میداد. دکتر دانش فروغی روانشناسی کودک تدریس می‌کرد. دکتر احمد اشرف استاد جامعه شناسی ما بود. متأسفانه نام سایر استادان را بخاطر ندارم. اما مشاور و راهنمای ما در زمینه‌ی کارآموزی مددکاری، خانمی آمریکایی بود که در ایران زندگی می‌کرد. گویا دو آمریکایی دیگر نیز در دوره لیسانس درس میدادند.

یک بار که برای ارزیابی کار عملی‌ام در مرکز رفاه جوادیه، به دفتر خانم آمریکایی آمده بودم، در شرح حال بد یکی از مراجعه کنندگان به مرکز، گریه‌ام گرفت. خانم آمریکایی به من گفت نمره کار تو ۲۰ است اما من به تو ۱۹ می‌دهم تا یادت باشد با مشکلات مراجعه کنندگانت درگیر نشوی.

گرچه قبلاً نمی‌دانستم این مدرسه با کمک دولت و پرداخت ماهیانه از طرف شاه و چند بنیاد دیگر اداره می‌شود، اما از همان بدو ورود، مدرسه، حال و هوای حکومتی داشت. رسم بر این بود که رئیس دانشکده خانم فرمانفرمایان برای آشنایی با محصلین سال نخست دوره‌ی فوق لیسانس، در هتلی با آنان نهار بخورد. هنگامی که منشی ایشان روز و ساعت و محل هتل را به ما اعلام کرد، من گفتم نمی‌توانم بیآیم. ما سیزده دانشجو در کلاس بودیم. وقتی دوازده نفر دیگر برای صرف نهار به هتل رفتند، خانم ستاره متوجه شد یک شاگرد کم است. جستجو کرده و نام مرا به عنوان شاگردی که امر ایشان را اطاعت نکرده، پرسیده بود.

چند روز بعد خانم منشی به کلاس آمد و به من گفت خانم فرمانفرمایان می‌خواهد ترا ببیند. فکر کردم می‌خواهد مرا از بابت شرکت نکردن در مراسم نهارخوران، توبیخ کند. به دفترش رفتم، یکی دو نفر از جمله منشی‌اش هم بودند. وارد اتاقش شدم و سلام گفتم، شنیدم که خانم ستاره آهسته به اطرافیانش گفت "این مووی استار را از کجا آورده‌اید؟" آن روز به خلاف انتظارم، خانم فرمانفرمایان ذکری از غیبت من در روز صرف نهار با او نکرد. چیزهایی که همه می‌دانستند در بارهی اوضاع کلاس و دانشکده پرسید. گویا انتقام‌گیری‌اش را گذاشته بود برای سال بعد.

پس از اتما‌م دوره دو ساله فوق لیسانس، بار دیگر به دفتر خانم فرمانفرماییان احضار شدم. این بار گفت: "مراسمی برای پایان سال تحصیلی تدارک دیده‌ایم، از خانم فریده قطبی-دیبا مادر علیاحضرت شهبانو و وزیر علوم و فرهنگ (اگر اشتباه نکنم دکتر نهاوندی) دعوت شده تا در این مراسم شرکت کرده و پایان نامه دانشجویان را بدهند. ما تصمیم گرفتیم تو معرف، گوینده و مجری این مراسم باشی و به سرکار خانم دیبا کمک کنی." خشکم زده بود. من که نمی‌خواستم َپرم به َپر این جور آدمها بگیرد حالا باید معرف مهمان‌ها و همکار خانم دیبا بشوم. مانده بودم دیگر به چه ترفندی می‌توانستم از زیر بار این مأموریت شانه خالی کنم. فقط گفتم گویندگی در چنان مراسمی کار من نیست. خانم ستاره گفت "نگران نباش از عهده‌اش برمیآیی." واقعاً کلافه شده بودم نمی‌دانستم چه بگویم. قرار شد منشی ایشان رئوس مطالب کاری را به من بدهد.

چند روز بعد خانم منشی با لیستی از اسامی و صورت کار نزد من آمد و گفت "ابتدا باید نام خانم دیبا، مادر علیاحضرت شهبانو را ببری، بعد نام وزیر علوم و فرهنگ را ..." سرم سوت کشید. دلم را به دریا زدم و گفتم "به یک شرط، همکاری می‌کنم." پرسید "چیست؟" گفتم من نام یک یک مدعوین حکومتی را که به این مراسم دعوت شده‌اند ذکر نخواهم کرد، تنها به رسم معمول خواهم گفت خانم‌ها، آقایان." کمی با تعجب نگاهم کرد و گفت "نمی‌دانم، رسم نیست، باید بپرسم." فردای آن روز آمد و گفت "خانم گفتند اشکالی ندارد. هر طور راحتی همان کار را بکن." باور نمی‌کردم، چون در مجالس و مراسم دیگر دیده بودم که با چه لفت و لعابی از خانواده سلطنتی و عمله و اکره شان نام می‌بردند.

مراسم با حضور جمع کثیری از دانشجویان و محافظین خانم دیبا و وزیر علوم، برپا شد. من به خانم‌ها و آقایان خوش آمد گفتم. در مورد تحصیلمان در دانشکده مددکاری، نقش خانم ستاره فرمانفرمایان گفتم و تبریک به فارغ التحصیلان و خزعبلاتی نظیر آنها. وقتی خواستم از روی سن پائین بیآیم، خانم منشی اشاره کرد همان جا بمانم. خانم دیبا از پله‌ها بالا آمد، یکی از دانشجویان پایان نامه‌ها را حمل می‌کرد. خانم دیبا با من دست داد و مرا کنار خود نگه داشت. عکاس‌ها لحظه‌ای از عکس انداختن غافل نبودند. خلقم تنگ بود. نمی‌خواستم کنار خانواده سلطنتی عکس داشته باشم. دانشنامه‌ها داده شد. در پایان مراسم خانم دیبا دوباره دستم را در دستش گرفت و کلی از سخن گفتن و زیبایی و مهارت من در اجرای برنامه تعریف کرد و از من خواست تا روزی به کاخ سلطنتی بروم! خانم دیبا اضافه کرد "از دفتر من با تو تماس می‌گیرند و ترا دعوت خواهند کرد." من و کاخ سلطنتی! سری تکان دادم و بدون خداحافظی دانشکده را ترک گفتم.

خوشبختانه کسی با من تماس نگرفت، کار من هم با آنجا تمام شده بود. وقتی به آمریکا آمدم و خواستم تحصیلاتم را در کالیفرنیا ارزابی کنم، خواهرم مینو، برای گرفتن دانشنامه‌ام به دانشکدهای که حالا اسمش علامه طباطبایی شده بود رفت و آن را گرفت. وقتی مدرک فوق لیسانسم را برای ارزیابی، به مرکز ارزیابی تحصیلی کالیفرنیا، فرستادم، در کمال ناباوری، مدرک فوق لیسانس برابر با فوق لیسانس مدیریت مددکاری در آمریکا شناخته شد.