رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
سوسک پرنده: فصل ۹
موقع ظهر، سر سفره مادرم خیلی خوشحال است. علتش را میدانم، تا این که خودش به حرف میآید:
ـ «تو که از خونه بیرون رفتی، اقدس خانوم پیش پای تو اومد خونه و گفت: «چشمت روشن چهلگیس خانوم. پسرِتو دیدم مثل یک شاخۀ شمشاد تو میدون قدم میزد...» ... آره ننه، منم خوشحالم. این قدر از در و دیوار همسایهها شنیده بودم که باورم شده بود تو مریضی! اما امروز جوابی بود به حرفای مردم؛ خوب کردی رفتی بیرون، بازم برو، هر روز برو، اگه خدا خواست یه کار خوبی هم برات درست بشه که خیلی خوب میشه»
هر وقت مادرم لقمۀ غذا را توی دهانش میگذارد، نگاهی هم به من میاندازد. هیچوقت او را این قدر خوشحال ندیدهام. مثل اینکه او به جای من از گشتن توی کوچهها و میادین شهر لذت برده است. اما خب چه فرقی میکند. خوشحالی من، خوشحالی اوست. مثل اینکه نیمی از بدنش را، نیمی از وجودش را در بیرون از خانه، در میان کوچههای تنگ و باریک و طویل شهر گردش داده است.
هنوز سفرۀ غذا پهن است و مادرم حرفی میزند که مرا خیلی عذاب میدهد. در فكر سوسکهای پرنده بودم كه یكدفعه مادرم میگوید:
ـ «یاد اون روزا به خیر ننه جون، یادته چطور کار میکردی، اونم برای فقیر بیچارهها. تو اون هوای داغ جنوب، چطور جون میکندی، تازه چقدر کمک به من میکردی، به دیگرون که دیگه نگو، بدت نیاد ننه اما میدونم یواشکی که من نفهمم، بیشتر از همه به فقیر بیچارهها کمک میکردی، خب چه عیبی داره؟ من که راضی بودم... اما حیف که اون روزها دیگه برنمیگردن. تو کارتو ول کردی و اومدی اینجا بیخ دل من... نمیدونم شاید خواست خدا بوده، حالا باید دید چی میشه...»
نمیتوانم از حرفهای مادرم به راحتی بگذرم زیرا موضوع به همین سادگی که او تعریف کرد، نیست.
سفره که جمع میشود، مادرم یک چایی پررنگ برایم میریزد. دقایقی بعد من چایی را سر میکشم و به اطاق روبرو، همان جا که «سوسک پرنده» شبها خسته از گردش روزانه به لانهاش باز میگشت، میروم. وقتی روی تشک بر زمین دراز میکشم، به یاد گردش امروز صبح میافتم. چقدر نشاطآور بود، خصوصاً برای من که مدت زیادی بود آفتابی نشده بودم. اما از این که تمام کاسبهای محل پی به رفتارم برده و تصویر خرابی از عقایدم دارند، باعث تعجبم شده است. حرفهای آنها گاهی به قدری ظریف، حساس و کوبنده است که باورم نمیشود از دهان کاسبها و بعضی از اهالی بیرون زده باشد، افکاری که آنقدر پیش خودم عزیز و محرمانه میپنداشتم، عقایدی که در سر هر کوچه و بازاری خریداری ندارد، به همین سادگی نشر پیدا کرده است. مثلاً از مادرم شنیدم که گفته بودند:
ـ «بابا ولش کن... فلانی راز نگهدار نیست! آخرشم نتیجۀ کارشو میبینه!»
ـ «درسته، هر حرفی رو که هر جا نباید زد...»
ـ «بله جانم، اگه تونستی دهانتو ببندی که بردی. اما اگه نتونستی واویلا!»
ـ «آدم یه کار خیری کرد، نباید که بره شهر و خبر کنه!»
ـ «واسه چی حالا خونهنشین شده؟»
ـ «ننش گفته صبر اومد، گفتم نرو، رفت، روزگار خودشو سیاه کرد!»
تمام این نیشهای زهرآگین که مغزم را میسوزاند، به خاطر حرفهای مادرم است. هر موقع با کسی درد دل میکند، ممکن نیست دو سه کلمه از من نگوید و همین قدر کافی است که اهالی محل کم و بیش، درست و غلط در مورد من قضاوت کنند، حرفهایی که هیچ قسمتش به آنها مربوط نمیشود اما تقریباً بیشتر حرفهایشان صحبت دیگران است.
نه، هر چه فکر میکنم میبینم که نمیتوانم به همین سادگی و راحتی از حرفهای مادرم بگذرم. مدتهاست که تلاش میکنم خودم را از جاذبۀ غمانگیز و سرزنشکنندۀ این صحبتها برهانم. زندگی سوسکی و تفکر بالدار من، قسمتی از این گریز است. اگر چه حقیقتی است و حتی هم اکنون نیز نفس میکشد اما من این قدر پست و کودن همچون «سوسک پرنده» فکر نمیکردم. من کسی نبودم که به راحتی و بیخبر سقوط کنم. نه، من این قدر ضعیف نبودم که مجبور شوم شخصیت مسخ شدۀ خودم را شبیه «سوسک پرنده» ببینم، هر چند این حقیقت جاندار با دو پای نیرومند در جای خودش محفوظ است. دو پای نیرومند و پر از اشتباه و شباهتهای بسیاری که مرا با «سوسک پرنده» در یک ردیف قرار میدهد. مثل همان تفکرات مرطوب زیر دیوار و در سوراخهای تاریک حمام که باعث میشود پی ببریم به این که خودمان هستیم که فکر میکنیم و به عمل میپردازیم و عاقبت پی میبریم که چقدر در اشتباه بودهایم. چقدر در اطراف ما رازها و اسرار غیبی به شکل پردههای ضخیم که به قامت چشم و گوش و قلب ما ساختهاند، مسخ شدهاند! چون که این ما هستیم، چون که این منم که با رفتارم و بیارادگی خودم، این پردهها را در اطرافم کشیدهام. مادرم خیال میکند که من اسیر و زندانی هستم، آن هم به خاطر این که نه کاری دارم و نه باری، به خاطر این که صبح تا شب در خانه افتادهام. اما فکر میکنم اگر مجبور شوم یک روزی به مادرم بفهمانم که دیوارهای زندان من، نامریی و دست عذاب خداست، چقدر زجر خواهد کشید. حتی فکر این که یک روزی بنشینم و برایش توضیح بدهم، مرا عذاب میدهد.
مادرم خیلی ساده فکر میکند. حتی در مورد من هم به همین شکل قضاوت میکند. با خود فکر میکنم: آیا ممکن است خداوند هم در مورد من به همین سادگی قضاوت کند. نمیدانم... شاید هم خیلی سادهتر از مادرم، فقط به خاطر این که خیلی بخشنده است نه به این خاطر که ساده است!
نه، هر چه فکر میکنم، میبینم که نمیتوانم حرف مادرم را ندیده بگیرم، حرفی که چهار سال پیاپی مرا در خودش گرفته و همین طور خیره نگاهم میکند. حرفی که چشم دارد و از دیدن من خسته نمیشود! هر چه فکر میکنم میبینم که نمیتوانم شما را گول بزنم! نه، نه اصلاً نمیشود! چون که پیش خودم عهد بسته بودم که با شما صادقانه صحبت کنم. من باید از همان اول حرفهایم را میزدم تا به اینجا میرسیدم. باید میگفتم که چقدر بیتوجه بودم. چه مفت و مسلم اسرار و اشارات غیبی از چنگم گریختند و حالا که فکرشان را میکنم مرا به وحشت می اندازد. راستی چقدر یک چند دقیقه صادقانه صحبت کردن لذت بخش است! چقدر اثرش به دل آدم مینشیند. از تمامی فکر و خیال و تصورات سراسر طول عمرم، فقط میتوانم به جرأت بگویم که یک خیال در من به طور صادقانه باقی مانده است و این یادگار کودکی من است و اکنون نیزاحساسش به من نشاط میدهد. از بچگی همیشه تصور میکردم، راحتتر بگویم: همیشه آرزو میکردم که دو پای غولآسا میداشتم، دو پای فضاپیما، طوری که بتوانم همۀ کرات آسمانی را یکی به دنبال دیگری بپیمایم؛ طوری که عاقبت در زمین فرود بیایم. چقدر این گردش برایم لذتبخش است. همیشه این طور فکر میکردم تا این که به بیچارگی خودم وقتی پیبردم که مجبور شدم برای پیمودن این راه طویل و استثنایی از شاخکهای «سوسک پرنده» کمک بگیرم؛ طوری که سقف را سوراخ کند و از پشتبام بگذرد و آرام از نزدیک قفس کبوتران مرد همسایه عبور کند و عاقبت در ماه یا ستارۀ دورتری فرو رود و من امروز پیبردهام که چقدر این تفکر سوسکی من پست و احمقانه بود که پاهای فضا پیمای خود را با دو یاچهار یا شش پای کوچک و بزرگ سوسک پرنده عوض کردم تا از سقف بر زمین و از سطح آرزوهایم بر ته عمیقترین گودال درونیام سقوط کنم. من برای این که از این حقایق بگریزم، چقدر به خودم زحمت دادم! با دو بال پهن و ظریف به اندازۀ هیکلم، در اطراف و گوشه و کنار به گردش پرداختم. بر روی سقف متفکرانه قرار گرفتم چون که مطمئن بودم اگر بیافتم، خواهم پرید. با خودم فکر میکردم چقدر میتوانم پرواز کنم؟ عاقبتش یا باید بر روی سقف بیحرکت قرار بگیرم یا در یکی از سوراخهای مرطوب حمام پنهان شوم. چقدر افکار بالدار من ناشیانه پرواز کرد. فکر میکنم، چقدر دردهای بالدار من زخم برداشته بود که باید به این وضع درمانده و بیچاره بر روی کف زمین سقوط میکردم. نه، هر چه فکر میکنم میبینم فقط باید صادقانه حرف زد. حرفی که حرفهایم را میشنود و در مورد من قضاوت میکند و بعد برای شما حرف خواهد زد!
به خودم میگویم: اینطور که نمیشود. حالا که شما میخواهید قضاوت کنید، نباید چیزی از قلم بیافتد. باید با شاخکهای بلندم، باید توسط دست و پای کوچک و بزرگم که جفتجفت هستند، تمامی افکار و رفتارم را از لابهلای سوراخ دیوار اطاق و سوراخهای مرطوب داخل حمام بیرون بکشم تا مبادا چیزی از قلم بیافتد.
حس میکنم که چقدر خوب میشود اگر با دو پای فضاپیما یک بار دیگر خیلی تند و سریع همچون گذر برق، کرات را میپیمودم و باقیمانده و رشتههای افکارم را که در آنجا آثارش باقی مانده ، به همراه خودم به زمین میآوردم، به خاطر این که مبادا واقعیتی از قلم بیافتد و در آخر ماری زهرآگین وجدانم را نیش بزند.
من به زمان بیشتری احتیاج دارم. به خاطر این که بتوانم سقوط خود را از اوج بر کف پستترین اندیشهام را شرح دهم. باید خیلی محتاطانه عمل کنم، به خاطر این که میدانم در طول راه اگر صادقانه نگویم، سقوط میکنم زیرا دیگر مطمئن شدهام که بال ندارم! >>> فصل ۱۰
رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
نظرات