رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱

سوسک پرنده:  فصل ۸


بیشتر روزهایم مثل شب‌ها در خلوت و سکون می‌گذرد، حالتی که اگر چه می‌توانم به خوبی تحمل کنم و اصلاً این خودم هستم که آن را به وجود آورده‌ام، اما به راستی گاه‌گاهی می‌شود که از این حالت ـ که تمام زندگی و تلاش مرا تشکیل می‌دهد ـ خسته و کسل می‌شوم. هر موقع این حالت به من دست می‌دهد؛ مادرم به آن پی‌می‌برد و می‌گويد:

ـ «من نمی‌فهمم تو خسته نمی‌شی؟ پاشو دو قدم برو تا سر کوچه؛ ببین بیرون چه خبره؛ تو خونه نشستن که نون نمی‌شه، آخه ننه کمی به فکر باش!»

چقدر خوب می‌شود که عرض و طول دنیا را به راحتی گذر از طول کوچه طی می‌کردم مسافتی که می‌شود با دو پای پیاده یا بال‌های «سوسک پرنده» خیلی راحت گشت و از آنچه که می‌دیدم، لذت می‌بردم و يا عبرت می‌گرفتم. من به دو پای فضا پیما، مثل دو بال غول پیکر «سوسک پرنده» که به اندازۀ هیکلش است؛ من برای سیر دنیای خالی و پر از سوسک‌های بالدار و بی‌بال، به چنین وسیله‌ای نیاز دارم. برای دیدن زندگی پرنکبت سوسک‌ها که در گوشه و کنار دیوارها و سقف‌ها، در مکان‌های خشک و بیشتر مرطوب؛ زیر نور آفتاب و بیشتر در هوای خفه و نم‌دار حمام‌ها و مکان‌های فرسوده و عتیق؛ عمرشان سپری می‌شود. من به این دو پای فضا پیما، به این دو بال عظیم الجثه «سوسک پرنده» نیاز دارم.

اگر به راحتی حرف مادرم، می‌توانستم حتی کوچه و اطراف محل خودمان را گشت بزنم، چقدر برایم می‌توانست مفید باشد. از این که کسی نيستم که به دیگری، به آدم پشت دیوار اطاقم که آهسته عبور می‌کند تا مرا نیازارد، کمک کنم؛ احساس حقارت می‌کنم. از این که نمی‌توانم برای خودم؛ برای آخرت و هستی خودم، ذخیره‌ای فراهم سازم، عذاب می‌کشم. حس می‌کنم توشۀ راه من؛ همان ذخیرۀ ناپیدا و نامرئی، همان چشم سیاه مایل به سرخی بود که «سوسک پرنده» آن را بلعید و تنها اثر خفیف و محوی از آن یادگار خونین باقی گذاشته است. وقتی خودم را این طور در ذهنم می‌بینم، به راستی حس می‌کنم چقدر پست شده‌ام، چقدر از خودم دور شده‌ام و به همان اندازه که آگاه هستم، از خودم می‌گریزم، گریزی مدور و بی‌پایان به طول دایرۀ زمین که درونش پر از سوسک سیاه بالدار و بی‌بال خفته است؛ گریزی که سر دیگرش خودم هستم و اگر مجبور بشوم این مسافت را بدون وجود خودم طی کنم؛ حتماً موقع دیدن خود، به حیرت می‌افتم، از این که مثل سوسکی شده‌ام که با دو بال غول‌پیکر به اندازۀ تمام هیکلم، با چهار یا شش پای کوچک و بزرگ، همچنان خفته‌ام.

عاقبت شبی که ماه روشن را به صورت نیم دایره‌ای به رنگ زرد غلیظ در آسمان مي‌بينم؛ احساس عجیبی به من دست مي‌دهد. این احساس مثل رنگ زرد ماه که ستارگان را از اطراف خود محو می‌سازد؛ همۀ تصورات مرا برای مدتی به کناری زد و در دلم جرقۀ امیدی ایجاد مي‌كند. امید به اینکه، به زودی بتوانم در میان اجتماع آدمیان که سایه‌هایشان چیزی شبیه به سوسک سیاه است، حاضر شوم.

و خدا مرا ناامید نمي‌كند. صبح فردايی که فرا می‌رسد هنوز احساسم مثل شب پیش است. آفتاب مدتی است که طلوع کرده است. لباس به تن مي‌كنم و پیش مادرم مي‌نشينم. مادرم وقتی مرا با آن وضع مي‌بيند، مي‌گويد:

ـ «چی شده؛ کجا می‌خواهی بری...؟ خسته شدی هان؟ عجیبه والله»

ـ «امروز حالم خیلی خوبه؛ سرحالم، راستش فکر کردم، دیدم راست میگی، می‌خوام برم کمی تو شهر بگردم».

مادرم ابتدا با تعجب نگاهی به من می‌اندازد. بعد طبق معمول به کار خود مشغول مي‌شود:

ـ «خیلی خوبه، حتماً خسته شدی، خستگی هم داره؛ تو نگاه به من نکن که اینجا نشستم از جام تکون نمی‌خورم، من مجبورم، تو که مجبور نیستی... ولی اگه میری بیرون، زود برگرد؛ شب تاریک نیایی خونه؛ من منتظرم، آفتاب غروب نکرده، باید اینجا باشی!»

ـ «باشه قول می‌دم؛ حالا یه چایی بریز»

بعد مدتی سکوت مي‌کنم و دوباره به حرف مي‌آيم:

ـ «راستی بهت گفتم ننه؛ همون حرف خودت شد، مثل اينکه بهت گفتم... »

ـ «چی رو ننه؟»

ـ «سوسک‌ها رو میگم، یکی دیگه اومده»

ـ «من که گفتم».

استکان چای را مقابلم مي‌گذارد و کمی ساکت مي‌ماند و سپس ادامه مي‌دهد:

ـ «الان کجا میری؟»

ـ «خودمم نمی‌دونم!»

ـ «خلاصه با مردم این کوچه حرفی نداشته باش، اگه بدونی پشت سرت چه حرف‌هایی می‌زنن... چه مصیبت‌ها، چند بار بهت بگم محل این سوسک‌ها نگذار؛ اصلاً چرا میری تو اون اطاق؛ همش پیش خودم اینجا بمون! تو که هر دقیقه یا چای می‌خواهی یا قلیون، پس بشین همین‌جا، کمک حال منم باش»

ـ «فرقی نداره؛ هر جا برم اینا هم میان! تو خودت گفتی اینا مال اون دنیا هستن، اومدن منو بترسونن!»

ـ «حالا من یه چیزی گفتم، توهم ول نمی‌کنی؛ خواستم که دست از سرشون برداری، آخه هر دقیقه می‌دیدم یا چادر از سرخواهرت برمی‌داشتی و صدای اونو در می‌آوردی، برای چی؟ برای گرفتن سوسک! یا آب رو سقف می‌ریزی که اون حیوونا رو بترسونی. اصلاً اخلاق تو عوض نشده، فایده‌ای هم نداره؛ مثل پدرت می‌مونی... وای خدا عاقبتت رو به خیر کنه!»

ناگهان از آن سوی پنجره، از میان حیاط، سوسکی سیاه بال‌زنان خود را درون اطاق مي‌کشاند و پس از آنکه یکی دو دور مي‌چرخد، به سرعت به سمت مادرم مي‌آيد. مادرم وقتی مي‌بيند سوسک به سمتش می‌آید؛ دستش را در هوا تکان مي‌دهد تا جهت پروازش را از برابر چهرۀ خود دور کند. اما دستش محکم به قوری مي‌خورد و آن را برمي‌گرداند. فرش با آن رنگ‌های درهمش چای داغ و جوشیده را در خود حل مي‌كند. مادرم همین‌طور جیغ و داد می‌کند.

ـ «چقدر زشت و سیاه بود. نگفتم سر به سر این حیوونا نگذار. اینم عاقبتش. حالا مجبورم در و پنجره رو ببندم... نمی‌دونم از دست کارهای تو من چی کار کنم؟»

رنگ از چهره مادرم پریده است. چای نخورده از جایم بلند مي‌شوم و نگاهی به اطراف سقف و گوشۀ دیوارها مي‌اندازم. در گوشۀ دیوار سمت چپم، درست بالای سر مادرم دو «سوسک پرنده» در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. با خودم فکر می‌کنم اگر مادرم مطمئن شود درون اطاقش راه یافته‌اند، چقدر زجر خواهد کشید.

از خانه خارج مي‌شوم و کوچۀ طویل و تنگ و باریک را به سرعت طی مي‌كنم تا این‌که به میدان وسیعی مي‌رسم. از وسط میدان مي‌گذرم و یک راست وارد قهوه‌خانۀ محله‌مان مي‌شوم. فضای داخل آنجا مثل همیشه پر از دود سیگار و قلیان است. در گوشه‌ای نسبتاً خلوت بر روی نیمکتی مي‌نشينم. قهوه‌چی برایم چای مي‌آورد. من از او درخواست قلیان مي‌كنم.

توی قهوه‌خانه تعدادی مرد میان سال و چندتایی پیرمرد به طور پراکنده نشسته‌اند و مدام یا حرف می‌زنند یا دود می‌کنند و چای می‌نوشند. وقتی استکان‌ چای را به دستم مي‌گيرم، یکی از پیرمردها که از لحظۀ ورود، مراقب من بود، به سمتم مي‌آيد و در کنار من، بر روی نیمکت مي‌نشيند. كمي بعد و ناگهان به حرف مي‌آيد و مي‌گويد:

ـ «سلام علیکم»

نگاهی به چهره‌اش مي‌اندازم. آدم بیچاره و بی‌کسی به نظر می‌آيد. اما نه آنقدر که مظلوم نشان دهد. فوراً در جوابش مي‌گويم:«سلام... بفرمائید»

پیرمرد نگاهی به چای در دست من می‌اندازد:

ـ «نوش جان، صرف شد، صرف شد شما بفرمائید»

از همان لحظۀ ورود که به طور اتفاقی چشمم به او افتاد، مرا می‌نگریست. نمی‌دانم چرا جایش را عوض کرد و آمده پیش من. ولی این بار تصمیم مي‌گيرم فکرم را به این مسائل به ظاهر عادی و کمی عجیب مشغول نکنم. بلافاصله قلیان حاضر مي‌شود و قهوه‌چی آن را بر روی میز، برابر من قرار مي‌دهد. به پیرمرد تعارف مي‌كنم. او نگاهی به قلیان مي‌اندازد و لبخندی بر لبش مي‌نشيند. من یک بار دیگر تعارفی مي‌كنم و سپس به حرف مي‌آيد و مي‌گويد:

ـ «قلیون زیاد نمی‌کشم، خودت بکش... حالا که اصرار می‌کنی یه کمی دود می‌کنم»

قلیان را برابرش قرار مي‌دهم و او در حالی که تبسم از لبش محو نمی‌شود، شروع به کشیدن قلیان مي‌كند. من گاه و بی‌گاه به نیم رخش نگاه می‌کنم. پیرمرد هر موقع که متوجه می‌شود به او خیره مانده‌ام، به سمتم برمی‌گردد و خندۀ کوتاهی می‌کند و باز مثل قبل به کشیدن قلیان ادامه می‌دهد. چند دقیقه‌ای نگذشته که پیرمرد قلیان را به من برمي‌گرداند. او هم گاهي مثل من، سرش را به سمتم برمی‌گرداند و مرا با لبی خندان نگاه می‌کند. مدتی به این حالت مي‌گذرد تا این که به حرف مي‌آيد و مي‌گويد:

ـ «انگار غریبه هستی، تازه اومدی این محل... نیست؟»

ـ «من؟ نه. خیلی وقته تو این محل هستیم، خونمون همین بغله... چطور مگه؟»

ـ «هیچی، همین جوری پرسیدم... کار تو کن، مشغول باش، دود کن»

دوباره مي‌پرسد:

ـ «پس چه جوریه تا حالا ندیدمت؟ کدوم قهوه‌‌خونه می‌ری؟ خوب دود می‌کنی!»

گفتم:

ـ «من زیاد قهوه‌خونه نمی‌آم، راستش تو خونه قلیون داریم، زیاد حوصله ندارم برم بیرون»

ـ «پس تو هم مثل منی. منم زیاد جایی نمی‌رم. یه وقتی از خونه بیام بیرون، یه راست میام اینجا، هر موقع اینجا بسته باشه، میرم قهوه‌خونۀ مشد حیدر، بلدی که کجاست؟»

ـ «نه نمی‌دونم»

ـ «پشت بازارچه‌ست، جای بدی نیست، اما قلیون اینجا خیلی بهتره، در عوض اونجا، چایش خوب می‌چسبه»

پیرمرد دقیقه‌ای سکوت مي‌کند و به گوشه و کنار قهوه‌خانه نظری مي‌اندازد و در حالی که هر موقع به من نگاه می‌کند، لبخند می‌زند، دوباره به حرف می آيد:

ـ «ما نفهمیدیم که آخرش این دنیا چیه... هان، شما نظرتون چیه؟»

ـ «دنیا، چه چیزش مثلاً؟»

ـ «همه چیزش... می‌بخشیدا، شما جوونید، مثل این که خوش می‌گذره، خبر از عالم ندارید! اما بگم به شما که از این دنیا چیزی بیرون نمی‌آد. من خودم زیاد نمی‌فهمم اما همین قدر می‌دونم که آخرش بی‌نتیجه‌‌ست!»

ـ «چی بی‌نتیجه‌ست؟»

ـ «همین دنیا، همین کارهای مردم، تا الان هفتاد و چند سال می‌شه که از عمرم گذشته، شما بگید چی فهمیدم، هان بگید دیگه»

ـ «راستش نمی‌دونم چی بگم، خودتون بگید»

ـ «چی بگم، هیچی نفهمیدم، ارزش نداره جوون، خونه درست کن، زن بگیر، بچه بیار، برای کی، برای چی؟ من خودم زن داشتم، خدا بیامرزتش... مریض شد، دکتر نبود، مردش»

ـ «خدا بیامرزتش، چرا دکتر نبود؟»

ـ «نه دکتر بود، پول نبود»

ـ «خیلی پول لازم داشتید؟»

ـ «به هر حال نداشتیم»

مدتی سکوت مي‌کند تا این که دوباره به حرف مي‌آيد:

ـ «شنیدی که گفتن دنیا وفا نداره... الحق که درست گفتن. بی‌خودی یه حرفی نمی‌زنن. همش درسته... دنیا وفا نداره که هیچ، آدماشم وفا ندارن... آدم‌های خودخواه!»

سکوت کوتاهی مي‌کند و در حالی که به دیوار مقابلش خیره مانده، ادامه مي‌دهد:

ـ «آدم‌های احمق، گدا صفت، بی‌حیا، این دنیا هم گدا صفت پرورش می‌ده، اصلاً فایده نداره، بیشتر از هفتاد سال نفس کشیدم، بی‌خود و بی‌حساب کجا رو گرفتم! هیچی، چی کار کردم، هیچی. که چی بشه. هیچی. که چی نشه. نمی‌دونم، اونم هیچی، بدبختی نیست؟ دنیا محل چریدن یه مشت آدم و گوسفند شده... ای وای خسته شدم». دوباره ساکت مي‌شود. بعد مي‌گويد:

ـ «چرا دکتر بودش، ما پول نداشتیم. موضوع همین جاست. هر چی پول بدی، آش می‌خوری. حساب اینجاست که یه آدم خیّر پیدا نشد بگه آخه دردتون چیه؟»

ناگهان از شنیدن این حرف، مثل این که برقی در وجودم جرقه مي‌زند. قلیان را کنار مي‌زنم و خودم را روی نیمکت جابجا مي‌کنم و مي‌گويم:

ـ «خدا می‌دونه، لابد تو دهات بودید. خب اون طور جاها دسترسی به دکتر یه کمی مشکله... »

ـ «خدا پدر تو بیامرزه، کدوم دهات؟ چهل سال تو این شهر خراب شده هستم. اولش که هممون از دهات پا شدیم اومدیم. ولایتمون رو ترک گفتیم اومدیم دور هم اینجا، حالا نشستیم بزنیم تو سر هم، نتیجش همینه، خیرش همینه»

ـ «یعنی کسی پیدا نشد به شما کمکی کنه، یه مقداری پول در اختیار شما قرار بده، یعنی بهتون قرض بده؟»

ـ «می‌بخشیدا... هنوز شما جوونید، خبر ندارید، چی؟ کی کمک کنه؟ ای بابا کجای کاری، برای کی، اصلاً چرا کمک کنه، چه سودی براشون داره؟ منو می‌بینی، یه برادر دارم که گفته حالا که تو نه پول داری نه سر و وضعت مناسبه، نه ماشین داری، نه کس و کاری، برو، زیاد هم پیش من نیا....»

با تعجب می‌پرسم:

ـ «اینو برادرتون گفته، آخه چطور ممکنه؟»

ـ «ای بابا مثل این که شما تازه اومدید دنیا! پس چی فکر کردید، همین رو گفته... خیلی هم راحت»

ـ «آخه نمی‌شه باور کرد، چطور روش شده همچین حرفی بزنه، من باورم نمی‌شه»

ـ «باور نکن... اینم بگم این جوری نگفته، اما خب معنای حرفاش همینه که گفتم... ما هم نامردی نکردیم، خیالشو راحت کردیم. الان مدت بیست سال می‌شه که پامو توی خونش نگذاشتم. هم خودمونو راحت کردیم، هم اونو»

ـ «حالا کجا هستید؟»

ـ «الان پیش بچه‌هام هستم. دور هم هستیم. اما هیچ خیری از این زندگی و این دنیا نبردم، چون که دل به دنیا بسته بودم، می‌خواستم به خیال خودم پولدار بشم. اما هر چقدر سگ دو زدم، نشد، که نشد. من نمی‌فهمم بعضی‌ها که این همه دارن، از کجا میارن، نمونش داداش خودم...این خودش داستانی داره، که اون سرش به دزدی می‌خوره، می‌بخشیدا...! مال حلال همیشه بین یه عدۀ ندار قسمت می‌شه، هرچند که من چیزی نداشتم که با دیگران قسمت کنم، خواستیم پولدار بشیم. نشد که نشد. یه چیزی بگم شاید باور نکنی. وقتی زنم مریض بود، رفتم پیش دادشم. گفتم: هی دادش زنم ناخوشه، یه مقدار کمک کن تا دستم باز بشه، بعداً جبران می‌کنم. اما می‌دونی اون چی گفت؟ گفت: من گرفتارم، دستم بسته‌ست. اما تلاش خودم رو می‌کنم. تو هم دنبالشو بگیر. پول خرج کن، نترس، یعنی به من می‌گفت پول خرج کنم از هیچی هم نترسم. می‌گفت منم آخرش یه گوشش رو می‌گیرم... من‌که پولی نداشتم، هر چی هم تو دست و بالمون بود، خرج کردم، اما از کمک داداشه خبری نشد. هر وقت می‌رفتم سر وقتش، تو خونه نبود»

ـ «یعنی کجا بود؟»

ـ «ای بابا شما چقدر ساده‌اید! سر جاش بوده، تو خونه بوده، به من این طور می‌گفتن».

ـ «یعنی خودشو از شما پنهون می‌کرده؟»

ـ «پس چی خیال کردی؟ آخر برادر من شما هنوز جوونید، خبر ندارید، فاتحۀ برادری خوونده شده، اگه دست خودت به چیزی رسید که هیچی، خوشا به حالت! اما اگه نرسید، بدا به حالت! دیگه مرخصی! این آدما آخه چی کار می‌کنن، من نمی‌دونم، نمی‌‌فهمم... لااقل شما  که جوون هستید و درس خوندید، شما بگید»

من همین‌طور حیران از حرف‌های پیرمرد او را نگاه می‌کنم. مي‌گويم:

ـ «آدم که فراوونه، هر کسی هم به کاری مشغوله»

ـ «کدوم آدم، اینا ظاهرشون شبیه به آدمه! مثلاً چی کار می‌کنن؟ چه کاری داره پیش می‌ره! شما به من بگید».

ـ «امورات زندگی پیش میره، زندگی کردن زحمت داره، همین طوری که نمی‌شه»

ـ «آخه این زندگی که زندگی نیست جان من، برادر من! یا خرجی نداریم، یا بچه‌ها مریض می‌شن... خلاصه هر روز یه گرفتاری، یه بدبختی، من تا حالا که هفتاد و چند سال از عمرم می‌گذره، چند بار از خدا خواستم منو راحت کنه، یعنی نفسم رو بگیره! اما خب، بعدش پشیمون می‌شم و حرفمو پس می‌گیرم! به خاطر این که چند تا بچه دارم! نمی‌شه... با این آدم‌هایی که من می‌بینم، از گرگ‌های بیابون هم بی‌رحم‌ترن، اگه کسی بالای سرشون نباشه، سالم بزرگ نمی‌شن. رفیق من تجربۀ منه. به هیچ کسم اطمینان نمی‌کنم فقط تجربه‌ست که همیشه یار من بوده... تجربۀ من می‌گه اگه خودت بودی، اگه خودت قدمی برای خودت و بچه‌هات برداشتی که هیچ، خوشا به حالت، اما اگه رفتی و مرخص شدی، فقط خدا رحم کنه به حال و روز بازمونده‌هات از زن بگیر تا بچه‌ها!»

بعد کمی سکوت مي‌کند و دوباره ادامه مي‌دهد:

ـ «شما زن دارید؟ می‌بخشیدا!»

ـ «خواهش می‌کنم، نه، ندارم، با مادرم زندگی می‌کنم»

ـ «ای بابا چرا، پس مگه وقتش نشده، سنی ازتون می‌گذره، پس پیش باباتی؟»

ـ «بابام مرده، با مادرم زندگی می‌کنم».

ـ «گفتی ... درسته، خدا بیامرزتش»

ـ «فکر نمی‌کنم خدا بیامرزتش. خدا این کار و نمی‌کنه. اون فقط پول می‌پرستید، نه خدا رو».

ـ «ای بابا دلت خوشه! خدا خیلی رحیمه. بنده‌شناس خداست. ما چه می‌دونیم. اما خب به قول شما تا جایی که خدا هست، خوب نیست آدم پول بپرسته! پس خدا به دادش برسه! می‌بخشید من این حرف رو زدم!»

ـ «نه اختیار دارید، حقشه!»

ـ «پس روزا کجا کار می‌کنید، چی کار می‌کنید؟»

ـ «جایی کار نمی‌کنم. تو خونه پیش مادرم هستم»

ـ «همین جوری مفت و مجانی! پس خرجی از کجا می‌آرید، می‌بخشیدا... خودش مسأله‌ایه...!»

ـ «از حقوق بازنشستگی پدرم!»

ـ «پس بازم خدا بیامرزتش!، بازم از پول اون خدا بیامرز زندگی شما می‌گذره»

ـ «درسته»

ـ «چایی نمی‌خوری؟»

ـ «چرا می‌خورم»

پیرمرد خودش مي‌رود دو تا چایی مي‌آورد و مي‌نشيند کنار من.

ـ «نه فایده نداره! نه...! ما آدم نمی‌شیم، می‌بخشیدا! من خودم رو می‌گم، آدما خیلی پرطمع هستن، می‌دونی آدم مثل سوسک می‌مونه!! یه بار دلش می‌خواد بپره، یه بار دلش می‌خواد بشینه و تکون نخوره! آدما اقسام مختلف دارن، مثل شما، مثلاً من، مثل داداشم... سوسک‌ها هم همین‌طور هستن! یکی از رفقام تعریف می‌کرد یه جایی خونده بود که نزدیک به پنج هزار نوع سوسک وجود داره! باورت می‌شه؟ شما اصلاً هزار تاشو باور کن، بقیه‌اش بمونه! پنج هزار نوع سوسک، آخه مگه ممکنه. آخه برای چی این همه؟»

در حالی که سرحال آمده‌ام؛ مي‌گويم:

ـ «خیلی جالبه... مادرم میگه کار خدا حکمت داره؛ حتماً اینم حکمت داره؛ بعید نیست»

ـ «آخه چه حکمتی!؟»

ـ «خب ما چه می‌دونیم. شما این همه آدم رو چی می‌گید. فکر می‌کنید اینا برای چی اومدن؟ هر کسی سرش تو کار خودشه. فکر می‌کنید من به وجود اومدم پیش مادرم باشم و از خونه بیرون نیام؟»

ـ «جدي می‌گید از خونه بیرون نمی‌آئید. آخه چرا...؟ خدای ناکرده ناخوش که نیستی...»

ـ «آخه بیام چی کار کنم؟ نه کاری، نه باری، نه کمکی به دیگرون هیچی، بی‌خود و بی‌مصرف روزگارم می‌گذره!»

ـ «ای بابا، برو یه کاری بکن... آخه این طوری که رسمش نیست. مگه نمی‌خواهی سر و سامونی بگیری، ننت آرزو داره... اگه حرفی نزده، حتماً حال و روزت رو دیده، نزار آرزو به دل بمونه»

ـ «مادرمم همینو می‌گه... میگه چرا نمی‌ری یه کاری بکنی تا کمکی هم به دیگرون بشه»

ـ «مادرت راست می‌گه... بابا یه چیزی می‌فهمه! خدا پدرشو بیامرزه!»

ـ «منم تو همین فکرم، باید یه کار مناسبی پیدا کنم. از وضعی که دارم خسته شدم! صبح تا شب یا سیگار بکش یا قلیون»

ـ «ای ددم وای! آخه چرا جوون، ناقص که نیستی... دست و پا مگه از خودت نیست! برو یه کاری بکن. اینطوری عاقبت خوشی نداره، خودتون می‌دونید، به من مربوط نیست!»

ـ «بعضی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کنم که حوصلۀ انجام هیچ کاری رو ندارم! بدنم ضعیفه. نمی‌تونم».

ـ «کم کم شروع کن، قول می‌دم عادت کنی!»

ـ «اگه خدا بخواد، می‌خوام کار کنم تا کمک خرج مادرم بشم، یه مقداری هم به دیگرون کمک کنم».

ـ «این حرفا چیه... اگه خدا بخواد یعنی چه؟ چه بدبختیه که ما داریم. خدا مگه بی‌کاره که نخواد یا بخواد اصلاً خدا با ما کاری نداره...! خدا که بچه بازی نیست! تا یه چیزی می‌شه خدا خواست، خدا نخواست. خدا کارهای مهم‌تر داره به ما نمی‌گه، هیچ‌کس هم نمی‌دونه، بی‌خودی یه عده تا چیزی رخ می‌ده، می‌گن، خدا خواست، خدا نخواست...! حرف مفته! می‌بخشیدا، هر کسی یه عقیده‌ای داره... این همه فرشته و نگهبان پس برای چی خلق کرده...؟ اداره که فقط یه رئیس نداره... کارها رو دیگرون می‌کنن، به نام رئیس تموم می‌شه! بد و خوبش رو از چشم اون می‌بینن، کار دنیا حساب داره، منتهی ما بی‌حساب کار می‌کنیم. برای همین هم هست که هیچی نفهمیدیم از این دنیا و کارهاش!»

پیرمرد چایی را سر مي‌کشد و سپس با دست به یکی از دوستانش اشاره‌ مي‌كند و از همان فاصله احوالپرسی مي‌كند و بعد ادامه مي‌دهد:

ـ «این آدم که باهاش سلام علیک کردم، پولش از پارو بالا می‌ره، اما شب همین جا نون و ماست می‌خوره!»

ـ «نه، چطور ممکنه!»

ـ «هی میگه نه. همه چیز ممکنه. همش تو خونه بودی، نمی‌دونی دنیا چه خبره! از بس که خسیسه!»

حرفی نمي‌زنم تا این که دوباره به حرف مي‌آيد:

ـ «خونه چی کار می‌کنید؟»

ـ «گفتم که، هیچی، یا چایی می‌خورم یا دراز می‌کشم یا فکر می‌کنم، همین طوری، بی‌خودی، یا قلیون می‌کشم... یا با مادرم یک و دو می‌کنم، سر گرمیم شده یه سوسک که همش تو اطاقم می‌پره»

ـ «سوسک! خوبه! خوب این شد کار؟»

ـ «چه می‌دونم»

ـ «چه می‌دونم یعنی چه، خوبه والله... خدا چند هزار نوع سوسک آفریده، یک نوعش هم برای سرگرمی شماست دیگه! ای وای چه روزگاریه... چه روزگاری بود!»

و ادامه مي‌دهد:

ـ «محله‌‌تون سوسک زیاد داره؟»

ـ «نه. اتفاقاً خیلی کمه، زیاد ندیدم. تو اطاق من فقط يكي دو تا سوسکه»

ـ «برعکس. نزدیک خونۀ ما محل زندگیشونه، اگه بدونی چقدر سوسک هستن، رفیقم ميگه پنج شش هزار نوع سوسکه، شوخی نیست. همه مثل هم، همه شبیه هم؛ کار خداست. به قول شما شاید بی‌حکمت نباشه. ما چه می‌دونیم این همه سوسک برای چی درست شده؟... ببخشید دیگه داره دیرم می‌شه! باید کم‌کم برم. اجازه می‌دید حساب کنم؟»

ـ «خواهش می‌کنم شما بفرمائید»

ـ «بازم اینجا بیا. من اغلب اینجا هستم. لااقل یه نفر پیدا شد دو کلام باهاش حرف حسابی بزنم»

ـ «حتماً. میام»

اصرار بی‌فایده است. حساب مي‌كند و مي‌رود. اما نفهمیدم از کجا آمد، چه گفت!؟ کلمات و تصورات همین‌طور تو فکر آدم می‌نشیند. چقدر خوب می‌شد اگر از سوسک حرفی نمی‌زد! وقتی از سوسک حرف زد، حالتی بهم دست داد که قابل بیان نیست. حس کردم از جریانی که بر من و «سوسک پرنده» می‌گذرد، با خبر است. چه دلیلی داشت از سوسک حرف بزند؟ مگر از نوع پروانه هزاران نوع آن وجود ندارد؟ نمی‌دانم. این حرف‌ها همیشه بدون پاسخ مانده است.

به راه مي‌افتم و این بار پا فراتر مي‌گذارم و کوچه‌های آن اطراف را تا مسافتی زیاد پیاده و با اشتیاقی تمام طی مي‌کنم. مسافتی که به نظرم خیلی طولانی و آشنا می‌آيد. راهی که حس می‌کنم «سوسک پرنده» پیش از من آن را پیموده است.

وقتی داخل خانه می‌شوم، یک راست کنار سماور دراز مي‌کشم. مادرم خواب است و سماور همین‌طور می‌جوشد.

دارم به کار فکر می‌کنم. کار، نمی‌دانم یعنی چه! لااقل برای من چه معنائی دارد. چون که هنوز نمی‌دانم برای چه کاری به وجود آمده‌ام. فکر کردن هم یک نوع کار نامرئی است که برای آن مزدی داده نمی‌شود. زندگی من همه‌اش در فکر کار گذشته است.

هرچند حرف‌های پیرمرد بی‌سر و ته بود! اما گاهی هم درست می‌گفت، فکر می‌کنم که اجباری داشت این قدر حرف بزند. من هم هنوز نمی‌دانم این همه آدم به چه رسالتی آمده‌اند؟ به همان رسالت که میلیاردها جاندار دیگر آمده‌اند؟ آیا هدف خدا در یک نهاد و سرشت پاک قرار داده شده است؟ به راستی چقدر حیرت‌انگیز است اگر همان طور که پیرمرد گفته بود، چند هزار نوع سوسک وجود داشته باشد. این همه انواع سوسک برای چیست؟ کلاً این همه پرسش برای چیست؟ اما خداوند اجباری ندارد که به این پرسش‌ها پاسخ دهد. فکر می‌کنم پاسخ خدا عین نفس کشیدن «سوسک پرنده» باشد. شاید پاسخ خداوند توی هوا پریدن سوسک‌ها و یا با شاخک‌هایشان بازی کردن خلاصه می‌شود. مثل هنگامی که دور چراغ برق پرواز می‌کرد و صدای ظریف بالهایش در فضای اطاق می‌پیچید، پاسخ همۀ سئوالها بود >>> فصل ۹

رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱