فصلی از خاطرات من
پرتو نوری علا، شاعر، بازیگر سینما، نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان
جلد اول (ایران) ۱۳۲۵-۱۴۰۲
انتشارات سندباد ۲۰۲۵
خواستگاری سپانلو از من
پس از ازدواج [برادرم] پیام و مریم [دختر دکتر شمسالدین جزایری]، در یکی از دیدارهایی که [محمدعلی] سپانلو با پیام، داشت، احوال ما بچهها را پرسیده بود. پیام هم گفته بود با رفتن [برادرم] سیام به آمریکا، مادرم حال خوشی ندارد، بیش از همه به پرتو فشار میآورد که ازدواج کند. پرتو هم تا حالا قبول نکرده با هیچ یک از خواستگارانش ازدواج کند. سپانلو با شنیدن این موضوع، همان جا من را از پیام، خواستگاری میکند. بالاخره شوخی به حقیقت پیوست. خبر خواستگاری سپانلو از من را برادرم با خوشحالی به مریم داده بود. مریم هم این خبر را به همراه چند نامه و شعر که سپانلو به او سپرده بود، به من داد.
علاقمندی و خواستگاری سپانلو از من، برایم حیرت آور بود. سپانلو شش هفت سالی از من بزرگتر بود، دانشگاه رفته، حقوق خوانده، خدمت سربازی را به پایان برده و در زمینهی فعالیتهای ادبی و اجتماعی شهرتی پیدا کرده بود. در حالی که من هنوز امتحانات پایان دبیرستان را هم نداده بودم. تمام هدفم ادامه تحصیل در دانشگاه بود. اصلاً از ازدواج کردن در آن سن میترسیدم. در چند سالی که همراه پیام به مهمانیهای دانشگاه یا گردش و کوهنوردی با دوستانش مثل مریم، احمدرضا احمدی، غفار حسینی و همسرش فرنگیس، بیژن کلکی، سپانلو، میرفتم، سپانلو را دیده بودم و با این که از شوخیها و عقاید سیاسی و ادبیاش خوشم میآمد، اما علاقهی خاصی به او نداشتم. رفتار ما شبیه به هم نبود. من، ساده، خندهرو، مثل بچهها شلوغ بودم، اما سپانلو گرچه شوخ طبع بود، اما تودار بهنظر میرسید و رفتارش پدرانه بود. هرگز فکر نمیکردم او عاشق من باشد.
از چیزی که بسیار تعجب کردم نوع خواستگاری سپانلو از طریق پیام بود. از این نحوهی خواستن خوشم نمیآمد. البته من و سپانلو همیشه یکدیگر را در جمع دوستان دیده بودیم. اما برای دختری مثل من و مادری مثل مادر من، ممکن نبود بتوانیم دوتایی، تنهایی با هم حرف بزنیم، یکدیگر را عمیقتر از دیدار در میان جمع، بشناسیم و او از خود من تقاضای ازدواج کند. در میان اوراق زرد شدهی قدیمی، یکی دو نامه و چند شعر از سپانلو پیدا کردم که همگی مربوط به چند ماهی قبل از تاریخ ازدواج ماست. برخی را این جا میآورم.
"مثل باد، بلند"
به پرتو عزیزم تقدیم شد:
زمان، ترانۀ آرامش است و بارانها / به گیسوان زرافشان بانوی پائیز،
نشانده رشتۀ مروارید.
نشسته بانو در آستان تابستان، / هلال نقرۀ ماه،
ز پشت لالۀ او گوشوارهای جاوید.
*
تو مثل آب لطیفی ُو مثل باد، بلند،
تو مثل آتش بوری / تو ارتعاش نسیمی ُو شعلۀ لبخند.
تو بازگشتی ای شاهدخت ساسانی (۱)
که از گذشته برآری مرا به آسانی.
چو خاطرات زمین، خوابناک و گسترده
کشیدهای به سراشیب جلگهها پرده
*
به بوی پرتو صبح است انتظار هوا
به میهمانی تاریخ میرویم، َبرآ
عروس سوگلی (۲) من، عروس تاریخی!
۱۳۴۴-۵-۲۸
"اشتیاق"
برای پرتو نازنینم
به اشتیاق حضور تو آمدم از خویش
به سوی رایحهی باغها که میخواندم
تو در ستارهی سوزنده، عنبری ای دوست.
*
خبرگزار شبی پاک بودهام با تو
قدم گذار در این آستانۀ غمناک
که گوشوارهی دیگری ای دوست
۱۳۴۴-۵-۸
پدرم نظری در بارهی این ازدواج نداشت، او به طور مطلق، تمام امور زندگی را به برادر بزرگمان پیام، سپرده بود. اما مادرم به صراحت نظر میداد و مخالف ازدواج من با سپانلو بود. سال گذشتهاش پسر یکی از بستگان بسیار ثروتمند پدریم، خواستار ازدواج با من شده بود. نمیدانم او کجا مرا دیده بود. بههرحال، برای آن که من هم او را ببینم، و با او آشنا شوم، خانوادهاش میهمانی بزرگ و مفصلی در منزل مجللشان بر پا کرده بودند. گرچه این میهمانی بهخاطر من برپا شده بود، اما مادرم تصمیم گرفت ابتدا خودش و پدرم آن مرد را ببینند. به همین دلیل اجازه نداد که با آنها به آن مهمانی بروم. در بازگشت از مهمانی، بی آن که من سئوالی کرده باشم مادرم گفت: "از این مرد هیچ خوشم نیآمد، زیاد مشروب میخورد."
مادرم در مورد ازدواج من با سپانلو مخالف بود. میگفت سپانلو در هپروت سیر میکند. مریم هم که با پیام چند بار به منزل پدری سپانلو رفته و آنها را از نزدیک دیده بود، به من هشدار داد که خانواده سپانلو از نظر فرهنگی با ما بسیار فرق دارند. سیام هم که قبل از رفتن به آمریکا در یک مهمانی سپانلو را دیده بود، راضی به این ازدواج نبود. اما خواهرم پروانه و دختر خالهام شهلا علوی، مرا که مردد بودم، به این ازدواج تشویق میکردند. پیام هم علاقهی مفرطی به اشعار و کارهای ادبی، و دوستی با سپانلو داشت. پیام میگفت آنقدر پرتو و سپانلو را دوست دارم که دلم نمیخواهد هیچکدام با فرد دیگری ازدواج کند. ظاهراً از نظر پیام، سپانلو تنها مردی بود که لیاقت و شایستگی ازدواج با من را داشت.
شرایط خانه بسیار ناراحت کننده بود. بیماری پدرم خوب نمیشد. با رفتن سیام به آمریکا، مادرم حسابی به هم ریخته و روز به روز آشفتهتر و لاغر و لاغرتر میشد و گمان میرفت بیماری لاعلاجی دارد. دکترها چیزی تشخیص نمیدادند و حتی او را جواب کرده بودند. در شرایطی که نمیتوانستم مثل سایر دوستانم به کلاس تقویتی کنکور بروم، امیدی به قبولی در دانشگاه نداشتم. فکر میکردم در صورت عدم قبولی در دانشگاه، به اجبار مادرم، میان خواستگارانم که آدمهای خوبی بودند اما من به هیچ کدامشان علاقهای نداشتم، باید یکی را انتخاب کنم. ادامه زندگی یا ازدواج با فردی که دور از عوالم ذهنی من باشد، بهخصوص مورد تأیید پیام نباشد، برایم مصور نبود. متأسفانه در آن زمان عاشق هیچکس نبودم تا عشق، راهم را تعیین کند. سپانلو پافشاری میکرد، طرز فکر مدرن، شاعر و نویسنده بودن او، نظرات سیاسی و عدالتخواهیاش کاملا مورد علاقه من هم بود. در نهایت به تشویق پیام و پروانه، به درخواست سپانلو جواب مثبت دادم. با این امید که ازدواج با او مرا از دنیای دوست داشتنیام هنر و ادبیات دور نخواهد کرد. بهویژه سپانلو گفته بود حالا عقد میکنیم و یک سال بعد که همه چیز مرتب شد، ازدواج خواهیم کرد.
خیلی زود قرار و مدارها گذاشته شد تا سپانلو با خانوادهاش بطور رسمی به خواستگاری من بیآید. مادرم مریض و از پا افتاده شده بود. بنابراین تمام کارهای مهمانی و خواستگاری بر عهدهی خودم بود. شام سرد و گرم از قبل درست کرده بودم. میوه و شیرینی خریده بودم. خاله کوچکم مهین با پسرش مثل هرسال از آبادان برای دیدار مادر بزرگمان که در طبقه همکف ساختمان ما زندگی میکرد، آمده بود. پیام و مریم هم بودند. در حیاط بزرگمان میز و صندلی گذاشته بودم. تخت مادرم را زیر بالکنی متصل به حیاط گذاشتم تا او بتواند آنجا دراز بکشد و در خواستگاری حضور داشته باشد.سپانلو همراه خانوادهاش به خواستگاری رسمی من آمد. به یاد ندارم که پیش از آن من و سپانلو توانسته باشیم، حتی دو ساعت تنها با هم گفتگو کرده باشیم. وقتی به این نحوهی ازدواج فکر میکنم، افسوس تمام ذهن و دلم را میگیرد.
سپانلو همراه پدر، مادر بزرگ پدریش، مادر و خواهرش آمدند. خواهر سپانلو زهره، که ۱۴-۱۵ سالی بیشتر نداشت، دسته گل بسیار بزرگ و زیبایی با ترکیبی از گل گلایل و گل مریم، در دست داشت و مادر سپانلو سبد شکلات بزرگ و شکیلی آورده بود. پدر سپانلو را قبلاً یکی دوبار دیده بودم. مادر سپانلو خانمی جوان، زیبا و بسیار خوشرو بود. او چادر نازک مشکی به سر داشت. (او سپانلو را در هفده سالگی به دنیا آورده بود). مادر بزرگ پدری سپانلو زن بسیار مسنی بود که خانم بزرگ صدایش میزدند و میگفتند مدیر و همه کارهی خانه و حتی محله اوست.
پس از سرو غذا و پذیرایی، سپانلو روی صندلی کنار من نشست و خیلی راحت و خودمانی با من حرف زد. میدانست فردای آن روز، برای امتحان کنکور به دانشگاه تهران خواهم رفت. صحبتمان بیشتر در بارهی همان موضوع بود. حس میکردم رفتار خودمانی سپانلو با من کمی برای پدر و مادرش عجیب است چون وقتی قرار روز عقد را میگذاشتند، مادر او با خنده گفت: "اینها به نظر ما احتیاجی ندارند، خودشان بهتر میدانند."
خانواده سپانلو آنشب با توجه به حال و بستری بودن مادرم، اصرار داشتند عقد کنان زودتر برگزار شود. شاید فکر میکردند اگر مادرم فوت کند، امکان عقد و عروسی برای مدتی به تعویق خواهد افتاد. بنابراین همان شب سپانلو قرار اول مهرماه یا بقول خودش اول بهار عرفا را پیشنهاد کرد، که پذیرفته شد.
دوستان دبیرستانیم برای شرکت در کنکور دانشگاه، به کلاس کنکور رفته و خود را آمادهی امتحان میکردند، اما متأسفانه من بخاطر نگهداری از پدر و مادرم، نتوانسته بودم به کلاس کنکور بروم و بالتبع امیدی هم به قبولی در دانشگاه نداشتم. با این وجود فردای روز خواستگاری، در کنکور سراسری سال ۱۳۴۴ دانشگاه تهران شرکت کردم. عصر همان روز، عکس بزرگی از من که در حال امتحان دادن بودم و رئیس دانشگاه تهران، دکتر جهانشاه صالح که بالای سرم ایستاده بود، به اندازه نیم صفحه در اطلاعات یا کیهان (یادم نیست کدام بود) چاپ و منتشر شد.
سپانلو در نامه دیگری برایم نوشته بود:
"به پرتوی زرین"
عزیز من، وقتی که خوب فکر میکنم مطمئن میشوم که در این انبوه تردیدها، حقیقت را پیدا کردهام. خاصه دیشب در تاریکی تابستانه که ستارهها یکی یکی فرومیکاهید، من برابر دو عکس تو این واقعیت عالی را کشف کردم. من فکر میکنم زیبایی تو بر حق است. مگر نه این که حقیقت بیشتر جواب صحیح همه چیز، تسکین ماجرای همه چیز است؟ پس من در بحران تب و در جاودانگی درخشش الماسهای ستارگان از خیال حقیقت تو شفا پیدا کردم. در آن لحظه، تو مثل زمزمهی آب بودی که در غارهای خنک از میان سنگریزهها میغلتد؛ رؤیایی برای ماندگان بیابان. تشفی جرعهای برای این بازیکن میدان عطش. به من بگو که عشق برای همه چیز جوابی است که بوسه نیز میتواند حماسهزا باشد. به من بگو که پیکر کوچک پرتو نیز میتواند دنیایی را در خود داشته باشد، به من بگو که رقص دستهای پرتو در برابر سپیده دَم، خود طلوع تازهای است، طلوعی که به دست میآید، طلوعی که به دوستی می. پس در همه سفرهای من، در همه خوابهای من، در اشتیاق و در جدایی، در حضور و لبخند، و در گریستن آرامی که قلبها را به هم گره میزند، تو دست مرا خواهی فشرد، انگشتری من! پس تو سرود نرم زنجرهها هستی تا خواب کودک را برای سکوت جمعه پاسدار باشی.
گاهگاهی از کرانههای هوا میبینم که صبح میشود و از ژرفنای شوقهای کودکیام، این موج ابریشمین، این موج طلایی، این گندمزار ترمهای گیسوان تو بر من میبارد، مثل آبشار باران، مثل باران طلا، و من میپندارم که بانویی باستانی بر فراز دروازۀ سیمگون رؤیا، در گرگزای هوا، چنگ میزند، چنگ میزند، چنگ میزند، بهترین آوازهای فراموش شدۀ لبخندی را که در انتهای دهلیز گم شده بود.
میدانی که بزرگترین خاموشیها حرف نزدن نیست، بلکه حرف زدن است، زیرا بسیار میگوئیم و هیچ چیز بیان نمیکنیم. من هم برای تو چیزی نگفتم عزیز من، هذیان بیماری بود و اندوه و یادبود. بگذار از تعلقهای زمین طاهر شویم، بگذار آینۀ خورشید مخمل قهوهای چشمانت را بتاباند به این جنگل صنعتی، بر بالای دود و غوغای شهری که اندک اندک، از خواب برمیخیزد. بگذار لمحهای نبینم، لمحهای چشم برهم بگذارم و به یاد بیاورم درخشش آفتاب را چون هاله گرد گیسوانت؛ از پیرایهها پاکتر... بله عروس سوگلیام، در صبحدَم وضو خواهیم گرفت.
تهران
۱۳۴۴-۶-۷
در برابر نامهها و شعرهای سپانلو نامه کوتاهی نوشتم، اما نتوانستم آن را به او بدهم. حس میکردم من عاشق نیستم و آن کلمات را به زور نوشتهام. حقیقی نیستند:
"برای تو"
نمیدانم چند بار نامهات را خواندم؛ انگار آن را تشفی دردهای جوانیام یافتم. عزیزم، نمیدانم آیا قلب میتواند فریب بخورد یا نه، نمیدانم عشقهای کاذب هم میتوانند ظاهری از حقیقت داشته باشند یا نه، اما در نامهات، مهربانی، دوستی و عشقات را حقیقی انگاشتم. و در خیال و در انبوه رؤیاها و تردیدهایم که واقعیتی آشناست ترا بوسیدم. "زیرا که بوسه نیز میتواند حماسهزا" باشد. محبتت را پاس میدارم اما این که مینویسی در میان انبوه تردیدها حقیقت مرا یافتهای، مرا میترساند، بیم دارم که خیال را با واقعیت پیوند زده باشی. از خود مطمئنم اگر به مهرت پاسخ مثبت دهم، دستت را در تمام لحظههای خوب و بد زندگی خواهم فشرد اما میخواهم "پیکر کوچک پرتو" که میتواند دنیایی از محبت و عشق را در خود داشته باش، در آغوشت پر طراوت بماند. میکوشم تردیدهایم را از این ازدواج از برابر چشمانم دور کنم و در کنارت باشم تا با هم از تعلقات زمین گذر کنیم. خود را در آینۀ خورشید خواهم نگریست و به تو میگویم لمحهای چشم برهم بگذار و به یاد بسپار درخشش آفتاب را و مرا، تا آنطور که میخواهی پرتو وجودت باشم. همیشه با من خوب باش. پرتو
۱۳۴۴-۶-۲۹
—---
۱- شبی از دبیرستان، به منزل پیام و مریم رفته بودم. احمد رضا احمدی و سپانلو هم آنجا بودند. مدتی که گذشت، احمدرضا مرا به خاطر رنگ موهایم به شاهدختهای ساسانی تشبیه کرد. سپانلو نیز نظر او را تأیید کرد. فردای آن شب، شعر "مثل باد، بلند" را برایم گفته بود و اصطلاح "شاهدخت ساسانی" را در شعر خود آورده بود. جالب توجه است که آن زمان بردن نام پادشاهان، خلاف نظر روشنفکری بود. به همین دلیل وقتی سپانلو شعرش را چاپ کرد کلمهی شاهدخت ساسانی را از شعرش حذف کرد!
۲- "سوگلی" اشارهای به شب عروسی پیام و مریم است که سپانلو به شوخی چند همسر انتخاب کرده بود و مرا به نام سوگلی خوانده بود.
نظرات