رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱

سوسک پرنده:  فصل ۳

همین چند روز پیش بود که نیلوفر خواهر کوچکم، یعنی تنها خواهرم رفته بود سر حوض تا دست‌هایش را بشوید. چادر گلدارش سرش بود. اما نفهمیدم چطور شد که ساعتی بعد، جسدش را از روی آب بیرون کشیدیم. وقتی به این اتفاق می‌اندیشم، به خودم می‌گویم، نباید فکر کنم. حتماً چقدر شانس آورده که زنده نمانده است، آن هم در این خانۀ خلوت و خالی با این سوسک مزاحم که بیشتر از خواهر شش ساله‌ام عمر کرده است. معلوم هم نیست، شاید «سوسک پرنده» را بر لب حوض، موقع آب خوردن دیده و ترسیده بود. شاید پایش لیز خورده بود شاید اصلاً می‌خواسته برود توی حوض. شاید هیچ یک از این احتمالات قریب به یقین نباشد. مهم این است که او باید می‌مُرد. نمی‌دانم چرا؟ برای چه؟ اما مطمئن هستم باید در این کار حکمتی نهفته باشد. حالا دیگر مجبور نیست بار این همه مسئولیت را بر دوش بکشد. فقط کسانی این عذاب‌ها را می‌کشند که زنده هستند و خود را مسئول می‌دانند. هر چند که من خودم نه کاری دارم و نه باری. نیلوفر، اکنون با  تو صحبت می‌کنم و مطمئن هستم که صدای مرا می‌شنوی:

«چرا ای خواهر کوچک من هیچکس پیدا نشد تو را از میان دو وجب آب حوض نجات دهد. نه آسمان، نه زمین، نه هیچ یک از نیروهای غیبی و نه حتی خداوند! این آدم‌ها، این کوچه‌ها، این شهر و این آسمان و نه حتی من و مادرت، هیچ کدام به تو احتیاج نداشتیم. وجود سوسک‌ها و دیگر حشرات برای آدم‌ها و این آب و خاک مفیدتر از وجود تست. من هنگامی به این حقیقت دردناک رسیدم که دیدم تو با آن عروسک مظلومت در زیر خاک آرمیدی، اما «سوسک پرنده» بال‌زنان در فضای اطاق که زمانی تو با عروسکت در آن به بازی مشغول بودی، برای خود گردش می‌کند و هر وقت خسته می‌شود، هر جا که دلش خواست می‌نشیند. چه روی دیوار، چه روی سقف و چه روی چادر گلدارت. ای خواهر کوچک من آسوده بخواب که این جهان با همۀ جلوه‌اش به اندازۀ یک بال سوسک ارزش ندارد، حتماً چقدر زجر کشیده‌ای تا جان داده‌ای! جدا شدن ازعروسکت با آن قیافۀ مظلومش چقدر برایت سخت بوده است. می‌دانی اصلاً دلم نمی‌خواهد به آن لحظه‌ها که کمک می‌طلبیدی، بیاندیشم. قدرتش را ندارم. بی‌رحمی و قساوت قلب لازم دارد و من ندارم. پیش خود فکر می‌کنم که تو بخواب رفته‌ای، خوابی خوش. مگر غیر از این است؟ آرزو می‌کنم با فرشتگان کوچک هم بازی شوی و جلال و شکوه خداوندی را با چشمان و قلب پاکت نظاره‌گر باشی. هر کجا فرشتگان رفتند، ترا با خود ببرند. به دیاری که هیچ یک از موجودات، از نژاد آدم را به چشم نبینی!»

آیا این صدای بال زدن «سوسک پرنده» نیست؟

از وقتی خواهر کوچکم مرده است، هر بار چادر گلدار قشنگش را در گوشه‌ای از اطاق می‌بینم. یک بار بر روی پنجره. یک بار بر روی رختخواب. یک بار آویزان بر روی چراغ برق و گاهی نیز در پنجۀ دست راستم!

ـ «لعنت به تو ای سوسک، از کجا فرار کردی؟»

مادرم تمام لباس ها و وسایل خواهر کوچکم را جمع‌آوری کرد تا به خواهرش که او نیز چهار پنج تا بچه قد و نیم قد دارد، بدهد. من می‌توانم بگویم شاید سه سال می‌شود که پایم را داخل خانۀ خاله‌ام نگذاشته‌ام و هیچ میلی هم ندارم. علتش را نمی‌دانم. فقط هر موقع تصمیم می‌گیرم و یا مادرم از من می‌خواهد برای خوشایندشان هم که شده، سری به آنها بزنم و احوالی از آنها بپرسم، اما هر بار به نحوی معجزه‌آسا از این تکلیف خلاصی پیدا می‌کنم. همین سه روز پیش او و پنج دختر کوچکش اینجا بودند. خاله‌ام کمی مادرم را دلداری داد و بعد باقیماندۀ غذاها را درون قابلمه‌ای ریخت و دست بچه‌هایش را گرفت و رفت. معلوم نیست دوباره کی سر و کله‌اش پیدا می‌شود. فراموش نمی‌کنم که موقع رفتن به مادرم گفت:

ـ «خواهر جان راحت شدی. این دخترها برای من دردسرن. اگه می‌ماند دردی ازت کم نمی‌کرد که هیچ، راحتی رو هم ازت می‌گرفت. حالا که رفته خدا بیامرزتش. خوب شد که رفت.»

من به خودم قبولانده‌ام که نیلوفر خواهر من نبود. این بچه، بچه ما نبود. او به همان جایی تعلق داشت که روزی از آنجا آمده بود. من این احساس را از قبل می‌شناختم و بعد از مدت یک هفته که از این واقعه می‌گذرد، می‌توانم بگویم که دیگر حسرت نمی‌خورم. گویی اصلاً غمی ندارم. اگر مادرم این معنا را حس كند چقدر خوب می‌شود. مثلاً بفهمد که نه ما بودیم و هستیم و نه خواهر کوچکم که نه بود و نه هست. هر چه هست غیر از این همه درد و غصه است.

من و مادرم با حقوق بازنشستگی پدرمان زندگی را می‌گذرانیم با این حال، حاضرم بگویم که وقتی پدرم در قید حیات بود، فقط بلد بود حرص بزند. نه  ترس از قیامتی، نه ترس از خداوند و نه ترس از سوسک پرنده‌ای. فقط ترس از کم شدن پول. اما سرانجام زندگی و حیات پدرم به آخر رسید و اصلاً یکبار هم پس از دفن و شب هفت، بر سر قبر پولدارش حاضر نشدم. نمی‌دانم پولدارترین قبر یا بی‌کس‌ترین جنازه. با این حال، چقدر احساس خوشبختی می‌کنم که می‌بینم وجود و یادش هیچ کجای فکر مرا اشغال نکرده است.

وضع ظاهر زندگی ما تقریباًً یک شکل عادی به خود گرفته است. اما این دلیل نمی‌شود که هر روز لب به اعتراض بگشاییم. مادرم صبح از خواب بیدار می‌شود، یعنی صبحی که خورشید به نزدیکی وسط آسمان می‌رسد، سماور را سرکشی می‌کند و دوباره در کنار آن دراز می‌کشد. به ندرت پیش می‌آید که سماور خانۀ ما خاموش باشد. مادرم همان جا کنار آن دراز می‌کشد و پیاپی یا سیگار دود می‌کند و یا هر وقت میهمانی به او می‌رسد و یا زن همسایه وارد خانه می‌شود، قلیان آماده می‌کند. مثل این که وقتی غریبه‌ای پایش را داخل خانه می‌گذارد، کمی جان می‌گیرد و به جای آن که سیگار دود کند، سراغ قلیان می‌‌رود. برای آن که بهانه‌ای برای خوابیدن خودش داشته باشد، به هر کس می‌رسد، می‌گوید: ـ «آخ اگه بدونی چقدر پاهام درد می‌کنه. دکتر رفتم میگه باید پاهاتو سرماندی. همینه که مجبورم تو تابستون هم گرما بخورم. نه می‌تونم بشینم، نه راه برم، هیچی، همین‌جوری بمونم تا مگه مجبور بشم دو قدم تا پای حوض برم».

مادرم هر موقع مجبور می‌شود، پاهایش قدرت پیدا می‌کند، حرکت می‌کند، و بساط قلیان را رو به راه می‌کند. اگر میهمان و یا زن همسایه نیز اهل دود باشد، قلیان را شریکی مصرف می‌کنند. همسایه‌ها همه می‌دانند که ما ساعت بین ده تا یازده، یعنی تقریباً نزدیک ظهر از خواب بیدار می‌شویم. به همین خاطر، معمولاً زودتر از این زمان هیچ همسایه‌ای در خانۀ ما را نمی‌زند. در عوض شب‌ها تا دیر وقت بیدار می‌مانیم. وقتی از مادرم می‌پرسم تو چرا بیدار می‌مانی، می‌گوید:

ـ «پاهام درد می‌گیره، شب که می‌شه می‌سوزه، ننه نمی‌تونم بخوابم، درد امون نمی‌ده.»

تقریباً همیشه همین جواب را می‌دهد و من اغلب با آن که می‌دانم یک همچنین جوابی خواهم شنید، اما با یک نوع بی‌حوصلگی خاصی که به آن عادت کرده‌ام، این سئوال را تکرار می‌کنم. اما درست از لحظه‌ای که مادرم می‌خواهد جوابم را بدهد، من در این لحظه‌ها نه رابطه‌ای با سئوالم دارم و نه جوابی می‌شنوم. در دنیایی فرو می‌روم که مادرم اصلاً از آن خبر ندارد، دنیایی که تنها «سوسک پرنده» از آن آگاه است. با این همه احساس نزدیکی اما نمی‌دانم روزها کجا می‌رود. با که پرواز می‌کند؟ آیا مثل وقتی که شب‌ها به تنهایی خودش را به من نشان می‌دهد، در روز هم به همان حالت عمرش سپری می‌شود؟

زیاد نمی‌خواهم در این باره چیزی بدانم. فقط همین قدر که وجودش را داخل اطاق حس می‌کنم، برایم کافی است. چون که در روز اگر چه در چشمم ناپدید است، اما وجود نامرئی او را حس می‌کنم و صدای بال‌های حساس و ظریف او را به خوبی می‌شنوم.

من هم دست کمی از مادرم ندارم. یعنی مثل او دراز می‌کشم و در خودم غرق می‌شوم. در این حال یک بار به غیبت صغیر «سوسک پرنده» فکر می‌کنم و یک بار به رفتار و عقاید مادرم و لحظه‌ای نیز تصمیم می‌گیرم مثل او سیگار دود کنم یا قلیان بکشم. اما هر موقع که دست به این کار می‌زنم، اطاق را دود برمی‌دارد. نمی‌دانم برای چه این کار را می‌کنم، گویی در این لحظه‌ها بایستی دست به یک همچین کاری بزنم چون که سرگرمی دیگری ندارم. من به راحتی قادرم از اشکال مختلف دودی که از دهانم بیرون می‌دهم، لذت ببرم، بی‌آن که مادرم به این موضوع پی ببرد. او اغلب وقتی زیاد دود می‌کنم به این رفتار من اعتراض می‌کند:

ـ «مگه دیوونه شدی؟ چه کارهایی می‌کنی... می‌خواهی مثل من پا درد بگیری بیفتی تو خونه؟ تو خونه که افتادی، می‌خواهی چلاق بشی... خدا پدرت رو بیامرزه هر چی باشه حالا داریم نون اونو می‌خوریم، ولی بگم هر چی اون شد، تو هم می‌شی. هر چه هستی از اون به ثمر اومدی»

این حرف‌های همیشگی او در این‌گونه مواقع است. اما کمتر روی من اثری می‌گذارد. چون که یک روز دود می‌کنم و چند روز از سیگار و قلیان خبری نیست. برای من مثل یک نوع سرگرمی یا یک وسیلۀ وقت‌گذرانی است. چیزی که شاید برای دیگران معنای دیگری داشته باشد. اما همیشه حرف‌های مادرم بی‌معنی نیست. حتی گاهی اوقات برایم عذاب‌آور است. مثل وقتی که می‌گوید:

ـ «ننه تا کی می‌خواهی نون بی‌غیرتی بخوری؟ خجالت نمی‌کشی مثل یه زن تو خونه نشستی، مثل یه زن چلاق و دودی، تا کی می‌خواهی از حق بابات بخوری!؟»

هر وقت عذاب می‌کشم،عذاب شبیه به همین حرف‌ها را، فقط همین مواقع است که خودم را به «سوسک پرنده» نزدیک حس می‌کنم و به خیالم می‌آید که در تمام دنیا فقط این من هستم که می‌توانم به احساس این سوسک پی‌ ببرم، همان که هر شب در اطاقم پرسه می‌زند. شاید هم خیال می‌کند اینجا خانۀ خودش است، خانه‌ای که هم سقف دارد و هم چراغ برق و می‌تواند آزادانه به هر طرف که می‌خواهد پرواز كند >>> فصل ۴

رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱