رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
سوسک پرنده: فصل ۲
همیشه در زندگی ساده اما به ظاهر عجیب من، دو نوع افکار متضاد در ذهنم مینشيند و مرا سرگردان قرار میدهد. مثلاً نمیدانم حرف مادرم را دربارۀ «سوسک پرنده» قبول کنم یا حرف ديگري را که میگويد: «مادرت حالیش نیست چی میگه»
هر کدام از این دو عقیده و نظر مرا به دو راه مختلف میکشاند. مثلاً حرف مادرم از یک نظر خوب است و آن این که باعث میشود سعی کنم حرف زشت و دروغ از دهانم خارج نشود و هرگز دستم را به مال دیگری دراز نکنم و حتی با خیال راحت جرأت نکنم نگاه چپ به ناموس دیگران بیندازم! همین باعث میگردد روی حرفهای مادرم تأمل کنم. اما این که معتقد است این سوسکها (من همیشه داخل اطاق یک سوسک بیشتر ندیدهام) از جهنم آمدهاند، به زحمت میتوانم باور کنم.
نمیخواهم باور نکنم، حتی سعی میکنم هر طور شده به آن ایمان بیاورم اما وسایل پذیرش این عقیده حاضر نيست. همین مرا آزار میدهد. همهاش برای این که بفهمم او درست میگويد یا نه، تصمیم گرفتهام یک روز هر چه اسباب داخل اطاق وجود دارد، همه را بیرون بریزم و تمامی سوراخهای احتمالی آن را با گچ بگیرم و آن وقت در و پنجره را محکم ببندم. بعد بنشینم و ببینم آیا سوسکی درون اطاق و یا در اطراف چراغ برق خواهد پرید؟
دیگر به من ثابت شده که حرفهای دیگران همیشه یک سرش به عالم رویاها و آرزوهای دور و دراز خود و اجدادشان وصل است. این است که بیشتر اوقات خیلی مشکوک با این طرز فکر روبرو میشوم چون همین عقاید و رفتار هستند که غالباً و چه بسا اکثر اوقات مرا به کارهای زشت، آن هم در اشکال مختلف میکشاند. از پیش همین رفقا و دوستان که اکنون مدتهاست ترکشان کردهام و سعی میکنم فراموششان کنم، نگاه کردن به ناموس مردم در من زیبا جلوه میکرد و مردم آزاری و یک سری دزدیهای به اصطلاح آبرومندانه توجیه میشد! اما من باهوشتر از آن هستم که اسیر هواهای نفسانی آنان می ماندم و به همین دلیل به خودم قبولاندم که بهتر است پایبند عقاید مادرم باشم تا این افکاری که معلوم نيست از سر کدام آدمی، در کدام قرن و زمانی به آنها رسیده و اکنون آنها سعی میکنند در اشکال مختلف که با ذهنم احساس نزدیکی داشته باشد، مرا بفریبند. آری من ترجیح میدهم آدم بکشم اما تن به این کثافتکاریها ندهم. اما نه، من کسی نیستم که بتوانم آدم بکشم. من حتی از کشتن این «سوسک پرنده» که به آزادی در فضای اطاقم بال میزند و صدای بالش را در هوا میگستراند و راحتتر از من نفس میکشد، عاجز هستم، چه رسد به آدمکشی. آدمکشی آن هم برای ارضای هوای نفس یا به بهانه انتقام و یا به تحریک عاملی ناشناخته و مشکوک کار آدمهای جاهل، بیرحم، خونخوار، عقدهایی و آن دستۀ حقیری است که اصل و نسبشان به پستترین و احمقترین نوع نژاد فرزندان آدم ابوالبشر میرسد.
دیگر به من ثابت شده که کسی به فکر دیگری نیست. هر کسی در چاله و چاهای درون دنیای خودش پرتاب شده و در همان زوایای نیمه روشن است که برای خود وسایل سرگرمکننده تهیه میبیند و با گذشت تدریجی زمان در خود رشد میکند و رویاهایش بیشتر پرورش يافته و حریصتر میشود. اما عاقبت همین آدمها که در جریان زندگی مو را از ماست بیرون میکشند، از درون چالهها به چاهایی بس عمیق و هولناک پرتاب میشوند، چاهایی که خورشید درونش طلوع و سر و صدای مردم تا اعماق وجود آدم نفوذ میکند. چاههای هولناکی که مهتاب روشن درونش میدرخشد و سوسک پرنده با خیال راحت در آسمان آن میچرخد و آزادانه نفس میکشد. و من ترجیح میدهم که اسیر همین عقاید مادرم باقی بمانم اما در چنگ هوس های آدمهای حریص، جاهطلب و آلوده به شهوات پست زمینی اسیر نشوم. من فاصله زيادي با آنها دارم؛ به راستي اینها دیگر چه جور جانورهایی هستند؟ از کجا آمدهاند و در سرشان چه میگذرد؟ مگر اینها به جای دیگري میروند؟ آیا علت این همه تضاد فکری فقط به این خاطر است که من نزد زنی زندگی میکنم که مرا از جهنم میترساند و آیا واقعاً همین باعث شده با این جماعت تا این درجه اختلاف داشته باشم؟
هنوزم در حیرت ماندهام که آیا اینها، همینهایی که چاههای خوفناک درون خود را گودتر میسازند، همینهایی که درون رویاهای خود مفتضحانه دست و پا میزنند، چه مزیتی بر دیگر جانوران دارند که در قالب آدم ظاهر شدهاند؟ نمیدانم خداوند به چه چیز اینها دل خوش کرده است؟ گاهي فكر ميكنم حالا که در شکل ظاهری آدم هستند، حتماً خیلی ارزش دارند و حتماً خالق ما در مورد این عده از رازی با خبر است که من آگاه نیستم. با این حال، هر موقع به این مسائل ميانديشم، به یاد حرف مادرم میافتم که میگويد:
«خدا در زمانهای خیلی دور، عدهای از همین آدما رو که میبینی، به میمون تبدیل کرده. یه وقت فکر نکنی که من از خودم در آوردمها... قرآن رو بردار بخون تا نگی دروغ میگم... این حرف رو خانوم بزرگ تو جلسۀ روضه گفته... همه میدونن.»
مادرم این موضوع را شبیه به یک قصه برایم تعریف میکند. هر موقع من این ماجرا را از زبان مادرم میشنوم، همیشه اولش خندهام میگيرد. نه به خاطر آن که باور نمیکنم، فقط به اين دليل که این عده چقدر پست شده بودند که خداوند مجبور شده آنها را تبدیل به میمون بکند! یعنی راستی راستی چقدر پستتر از این عده که در روز دست به هر نوع رذالت و پستی میزنند تا بتوانند بیشتر پول روی پول بگذارند و از جیب فقیر بیچارهها به جیب خود سرازیر کنند؟ یا همین عده از آدم نماها که صبح از خواب بیدار میشوند و فکری جز شهوترانی به سرشان خطور نمی کند و شب که به خانه باز میگردند، در رختخواب پر از شهوت و خیانت به شریک زندگی خود اندیشه ای جز حیلههای تازه برای روز دیگری که در پیش است، ندارند. یعنی راستیراستی چقدر پستتر و کثیفتر از این عده بودند که مسخ شده بودند؟ وقتی مادرم میبیند که من در اين افکار دست و پا میزنم و به دنبال راه حل میگردم، فقط به خاطر آن که مرا آرام کند، میگويد:
ـ «خیال نکن هر کسی شکل توست آدمه! یادته گفتم خدا یه عدهای رو میمون کرده، خب اونا اولش آدم بودن، کار زشت کردن، حرف مادرشونو گوش ندادن، دنبال کثافتکاری و دروغگویی رفتن، خدا هم اونا رو میمون کرد...اما تو از کجامیدونی، شاید چندتایی از این حیوونهای مختلف رو هم به صورت آدم در آورده باشه! ما که نمیدونیم، خدا هر کاری هم بخواد بکنه که نمیآد به من و تو بگه... کار خدا خیلی حکمت داره. همین سوسکها رو میبینی که روی پنجره راه میرن و میپرن، خدا به فکر اینا هم هست. من خودم یه آدمی رو دیده بودم که صورتش عین قورباغه بود... باور کن».
آیا تاکنون کسی به سخن و کلام مادرش دقیق شده است؟ از آن آهنگ مرموز و مقدسی به گوش میرسد. فقط باید گوش تیز و شنوایی داشت. اما با این حال، اعتراف میکنم که من هرگز این هوشیاری را نداشته و ندارم.
فکر میکنم «سوسک پرنده» در طول مدتی که اطراف چراغ برق میپرد، در فکر نشستن در جای مطمئن و آرامی است. هر موقع بر روی دیوار و یا سقف اطاق مینشيند، کمتر حرکت میکند و برای دقایقی به همان ترتیب بیحرکت نفس میکشد. مثل همین حالا که روی دیوار، در کنار سرم قرار گرفته است. سرم را آرام برميگردانم و به هیکل کوچک و سیاهش خیره ميشوم. زیاد هم سیاه نیست، کمی هم زرد مایل به سرخی نشان میدهد. تاکنون از این فاصله آن هم تا این حد دقیق به این حشره خیره نشدهام. خوب نگاهش میکنم و در حیرتم از این که خداوند این را برای چه آفریده است؟ آیا زمین با این همه آدم و جانور، فقط این حشرۀ کثیف را کم داشته است؟
مادرم عقیده دارد که کار عالم بیحکمت نیست. رنجش من هم فقط برای همین است که نمیدانم برای چه این همه مخلوق جان گرفته و به اشکال مختلف که همه آنها دو چشم حیرتزده دارند، در برابرمان حضور دارند. آیا این به خاطر آن نیست که خداوند قدرت و توانایی خود را نمایش میدهد و از هستی و حیات خویش بذل و بخشش میکند؟
میتوانم با صداقت و اطمینان بگویم که کمتر شده یک چنین موقعیتی عالی و ایده ال برایم پیش بیاید تا بتوانم خوب به «سوسک پرنده» آن هم از این فاصلۀ آگاهکننده، خیره شوم. نمیدانم به چه فکر میکند. اگر فکری نداشته باشد، بیشک مشغول تسبیح ذات پاک خداوند است. اما از كجا معلوم؟ شاید هم سوسک به من نزدیک شده تا افکار مرا بخواند! آیا این حرف فقط به خاطر آن است که طبق گفته بعضي از كاسبهاي محل خیالاتی هستم؟ آیا به راستی من در تصورات و خیالم زندگی میکنم؟ یک زندگی نامحسوس و یا آنچه احساس میکنم حقیقت دارد؟
هر زمان سوسک را تا به این اندازه مظلوم و بیحرکت میبینم به خودم میگويم: آیا من برای گرفتن این جانور زشت و بیدفاع این همه تلاش میکنم؟
چقدر عظمت آسمان و زمین برایم لذتآور و دردآور است. هر موقع به آسمان بیکران نگاه و یا فکر میکنم، ترجیح میدهم یک سوسک سفید بالدار بشوم یا یک پرنده تیزپرواز تا در آسمان آزادانه و مغرورانه پرواز کنم، به طوری که هیچکس مانعی بر سر راهم قرار ندهد، در آسمانی که خالی از لاشخورها و فرصتطلبها باشد، در آسمانی که هیچ یک از نژاد آدمها، به شکل هیچ یک از پرندههای زشت منظر، حتی سوسک سیاه و بالدار مسخ نشده باشد. آیا خداوند در تقسیم حیرت میان بندگان کوتاهی نکرده است؟ اما نه، این باید حرفی باشد بدون اندیشیدن. و حالا که خوب در فکرم دقیق میشوم میبینم که او همه چیز را بر طبق مصلحت و عدالت تقسیم کرده است، مصلحتی که ما چیزی از آن نمیفهمیم. شاید این مائیم که اسیر خودمان شدهایم. دنیا آمده است، ما هم آمدهایم. ما عاقبت خواهیم رفت، همان طور که دنیا به شتاب به سمت بینهایت میرود و در خلایی ناباورانه آن گونه که از آن به وجود آمده، رجعت خواهد کرد.
زندگی از درون دنیای «سوسک پرنده» به هنگام پریدن باید تجربه شود. زندگی تلخی که درون سوراخهای آن پر از سوسک بالدار و مورچههای بیبال است. زندگی موجوداتی که فقط جان دارند و در اشکال گوناگون ظاهر شدهاند، تعدادی برای نشان دادن خود و عدهای نیز برای در خود فرو رفتن نفس میکشند. به گمان من «سوسک پرنده» از آن دسته جانورانی است که برای در خود فرو رفتن مدتها میپرد و عاقبت وقتی جای مناسبی پیدا میکند، بیحرکت مثل لکه سیاهی بر روی دیوار یا سقف قرار میگيرد. سوسکی که برای تسبیح ذات پاک خداوند میتواند به جنگلها و یا خرابههای بدون آدم برود و زیر نور مستقیم آفتاب به ستایشش مشغول شود، چرا در کنار دیوار آدمها که اشرف مخلوقات است، ظاهر میشود؟ سوسکی که به جای زمین بر روی سقف و دیوار تکیه میدهد، چون که میداند اگر بیفتد، خواهد پرید. آیا سوسک هم میداند که این دیوار و یا سقف است که بر رویش نشسته است، نه زمین؟
نمیدانم این حرف را چه کسی گفته اما اعتراف میکنم که حتی اگر سرسختترین دشمن و یا فسادکنندهترین آدم روی زمین هم گفته باشد، آن را میپذیرم:
«همیشه به یاد داشته باش، هر جا که هستی، یک جفت چشم نافذ مراقب توست». مثل دو چشم سیاه و براق «سوسک پرنده».
چقدر فکر میکنم که در اطراف ما راز نهفته است. چقدر اسرار نورانی و لطیف پیرامون ما را فرا گرفته و چقدر بیچاره و سرگردان از کنار اینها به سرعت میگذریم و معلوم نیست به دنبال چه این در و آن در میزنیم و اصلاً در جستجوی چه هستیم که ردی از آن نمییابیم.... فصل ۳
رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
نظرات