ژینوس صارمیان

به محض اینکه‌ میزبان در «لوا پارتی» ما رو روی میز مخصوص‌مون نشوند، خانوم و آقای مسنی که روبروی ما نشسته بودند با خوشرویی بهمون لبخند زدند و خودشون رو معرفی کردند. «مایک» وقتی فهمید ما از فلوریدا به هاوایی اومدیم گفت که مهندس بازنشسته است و ۳۸ سال پیش برای نصب و راه اندازی بعضی تاسیسات به «مرکز فضایی کندی» اومده بود.

همونموقع به خودم گفتم ادمهای سالخورده امروز ممکنه چه گذشته جالبی داشته باشند. خانومه که اسمش «لورا» بود از ما پرسید که آیا سفرمون مناسبت خاصی داشته و من در جوابش گفتم نه فقط مدتها بود که یک سفر دو نفری با هم نداشتیم.

لورا که از مایک سرحال تر بنظر میرسید گفت ولی ما برای «ماه عسل» اومدیم. تازه سه هفته است که ازدواج کردیم.

هر دو بنظر میرسید که بالای ۷۵ ساله باشند. سوال کردم چطوری با هم آشنا شدند؟

لورا در جواب گفت: در ماه ژانویه امسال وقتی سگ‌هامون رو برای پیاده روی میبردیم، با هم صحبت کردیم. متوجه شدیم که هر دوی ما همسران‌مون رو چهار سال پیش از دست دادیم. 

پرسیدم برخورد خانواده‌هاتون با این مساله چطور بود؟

لورا گفت: من دو تا پسر دارم که هر دو پنجاه و خرده‌ای ساله هستند. اونا میگفتند مامان، حالا چرا ازدواج؟؟؟ نمیشه همینجوری دیت کنید؟ ولی میدونی من و مایک هر دو مسیحیان معتقدی هستیم. نمیتونستیم بدون ازدواج با هم زیر یک سقف زندگی کنیم. اونها نگران این بودند که من و مایک از هم شناخت کافی نداشته باشیم. موضوع اینه که همسر اول مایک که «دیستروفی عضلانی» داشته بعد از بیست سال زندگی مشترک میمیره، همسر دومش هم بعد از بیست سال در اثر «الزایمر» فوت میکنه و مایک در تمام این سالها تا آخرین لحظه در کنار همسرانش مونده و ازشون مراقبت کرده. چه اگاهی بیشتر از این برای شناختن یک مرد لازمه؟ وفادار و متعهد. ضمنا علت این تاخیر ۸ ماهه در ازدواج‌مون این بود که باید در کلاسهای آموزشی کلیسا در مورد رابطه بین زوج‌ها شرکت میکردیم و با خنده ادامه داد حتی مجبور شدیم درس بخونیم و امتحان بدیم. وقتی تایید کردند که برای ازدواج مناسبیم دیگه تاخیر نکردیم.

پرسیدم اولین باره که به هاوایی سفر میکنید؟

لورا گفت: نه همسر سابق من افسر نیروی دریایی بود و ما با پسرها ۸ ماه اینجا زندگی کردیم. این سفر برای من بنوعی تجدید خاطرات گذشته بود ولی مایک اولین باره که اومده.

گفتم: برنامه‌ای برای سفرهای آتی دارین؟ لورا گفت: مایک اهل حومه لندنه. قصد داریم وقتی هوا مناسب باشه سفری به اونجا داشته باشیم تا من با خانواده مایک آشنا بشم.

در طول برنامه مایک و لورا دست همدیگرو گرفته بودند و همونطور دست در دست رفتند و شام‌شون رو از بوفه آوردند. دست‌های همدیگرو میبوسیدند و از من میخواستند ازشون عکس بگیرم چون دست‌شون میلرزید و سلفی‌ها خوب در نمیومد….

در پایان براشون سال‌های شاد و پر از سفر و خاطره رو در کنار هم آرزو کردم.

احساس میکردم حس خوب بین لورا و مایک به من هم منتقل شده بود و اون شب رو شادتر کرده بود. عشق هرجا که باشه اون محیط رو زیبا میکنه.