وقتی مادر صبا پسر جوانش را صدا زد، او پاسخی نداد. به اطاقش می رود. صبا روی تختش دراز کشیده و گویا صدای مادرش را نشنیده است. مادرش از این که به خواب خوشی فرو رفته از صدا زدن دوباره او منصرف می شود اما قبل از ترک اطاقش ناگهان چشمش درکنار بالش او به دفتر یادداشتی برمی خورد. نوشته های آن بوی تازگی می دهد. از تاریخ انتهای یادداشت معلوم شد یکی دو ساعت قبل آن را نوشته است انگار که جوهرش هنوز خشک نشده است:
سه ماه پیش بود و من که هرگز خواب نمی دیدم و به خودم می گفتم رویا دیدن چه جوریه ، میشه منم یه بار خواب ببینم؟ و ناگهان در شبی به سراغم آمد. گویا چیزی از جنس رویا بود. ناباورانه یک صدای مردانه و غریبانه ای زیر گوشم ندا داد که دقیقا سه ماه دیگه و در سحرگاه جمعه ای عمرت به آخر می رسد. نفهمیدم کجا هستم و این که بود که مرا به وحشت انداخت؟ پرسیدم کی هستی، داری چی میگی، اما پاسخی نیامد و من عرق ریزان و نفس زنان در جای خود نشستم و همین که حرفش را پیش خودم مرور کردم یکدفعه فریاد زدم و شما سراسیمه آمدید سراغم. می پرسیدید چی شده ؟ اما این من بودم که می خواستم یکی به من توضیح بدهد. نفسم گرفته بود و شما همه اهل خانه مثل غریبه ها در نظرم جلوه می کردید. کجا بودم و چرا به جای هر رویای خوشی کابوسی این چنین به سراغم آمده بود؟ دو باره نفسم به تنگ آمد و اضطرابم بالا گرفت. آمدم بگویم چه شنیده ام اما انگار کسی جلوی دهانم را گرفت و مرا به سکوت کشاند. و همان وقت بود که در زوایای تاریک روح و روانم معنای آن کابوس ناامیدانه موجی خورد و نفسم بار دیگر در سینه حبس شد...
آیا سه ماهه دیگر زمان زیادی است یا هر لحظه از راه خواهد رسید؟ ترس و وحشت و ناامیدی بر سرم سایه افکنده و من که سرشار از عشق و امید بودم چنان از معنا و شور زندگی خالی شده ام که قابل وصف نیست. می خواهید بدانید چرا اینطوری شده ام اما نمی توانم توضیح دهم. فقط کافی است لب باز کنم و شما را به درون کابوس خودم بکشانم. فقط از شما ساعت قدیمی پدر بزرگم را تقاضا می کنم تا با چشمان حیرانم مسیر گذشت زمان را کند نمایم تا مبادا نفس در سینه ام از حرکت باز بماند. شما هم از این تقاضایم متعجب شدید. گفتید برای چی می خواهی؟ پاسخ درستی ندادم. اما گمان می کنم هر طور شده زنده می مانم. به هر جان کندنی هست حتما هوای داخل سینه ام راه خودش را باز می کند زیرا هنوز تا زمانی که کابوس سحرگاهی به واقعیت بپیوندد راه زیادی مانده است. شبانه روز اول با گیجی و منگی و شگفت زدگی سپری می شود و بعد ترس غریبی گلویم را می فشرد و من همچنان ناتوان و بی اراده بسوی آن زمان محتوم پیش می روم و به خودم می گویم: یک روز گذشت!
با همه دقایقش زمان به سرعت می گذرد. تنها امیدم ساعتی است که ثانیه شمارش بی اعتنا به احساس خوفناکم همچنان پیش می رود . می خواهم هر طور شده حرکتش را کند کنم اما بر خلاف میلم گاهی نیز ترجیح می دهم زمان به سرعت بگذرد و آن تاریخ اعلام شده هر چه زودتر از راه برسد تا حقیقت یا سراب آن کابوس آشکار شود. میان همه احساساتم معلق و حیران مانده ام. آیا می توانم کلامی از آن ندای غیبی را با اهل خانه در میان بگذارم؟ پدرم حالم را می بیند و در خلوت گریه می کند و مادرم بشدت بی طاقت شده است. پروانه خواهرم دکتر روانکاوی را اجیر کرده و به خانه آورده تا مرا درمان کند اما من به هیچیک از حرفهایش پاسخی نمی دهم . حدسش تا حدودی درست است. آری دچار شُک شده ام. اما نمی داند چه نوع شوکی است؟ رفتارم به آدمهای مجنون بیشتر شبیه است . در طول روز ساعت قدیمی را به دست می گیرم و به گردش عقربه کوچک ثانیه شمارش خیره می شوم و حتی گاهی باورم می شود که حرکتش کند می شود و دقیقا بر خلاف بعضی مواقع که گویی عجله دارد هرچه زودتر دایره زمان را طی کند. انگار احساس من گاهی موفق می شود حرکتش را کند سازد و گاهی نیز عقربه ها بدون توجه به ترس و اضطرابم شتابان می چرخند.
فقط نفس می کشم و به حرفهای شما می اندیشم که هزار جور فکر و خیال در آن موج می خورد. پیش خودتان حدسهای مختلف می زنید و من می بینم که همچنان زمان می گذرد و من به روز موعود نزدیکتر می شوم. حتی حضور جواهر نامزدم نیر که قرار بود بزودی همسرم شود نمی تواند وضع موجود را تغییر دهد. مرگ من در راه است و اینها پیش خود چه فکرهایی می کنند! مادرم از اشتها افتاده و پدرم ناتوان از این که بتواند کمکی کند. تنها جمله ای که آن اوایل از زبانم شنیدند بیزاری من از همه چیز بود. گفتم راحتم بگذارید نمی خوام با کسی حرف بزنم. اما آنها می خواستند بدانند برای چه؟ و دقیقا همان چیزی را می خواستند بدانند که من حاضر نبوده و نیستم بگویم.
ساعت با آن صدای تکراری و بی تفاوتش نبض مرا در دست خود دارد و احساسم را با موجی از ترس و نگرانی و ناامیدی همراه خود می کشاند. مادر جون بهم پیغام دادند سه ماهه دیگه عمرت تموم میشه. فقط یک ماه آن گذشته، خُب همینو می خواهی بدونی !؟ پدر عزیزم خیلی دوست داری بدونی چرا حالم بده؟ خُب اگه بگم تنها پسرت دو ماه دیگه می میره اون وقت حالت جا میاد؟ و تو جواهر اگه بدونی برای مرگ در راهم انتظار می کشم چه احساسی پیدا می کنی؟ خیالاته ، کابوس بوده ، و از کجا معلوم واقعیت نداشته باشد!؟
راستی چرا باید این پیام عجیب در گوشم خوانده شود؟ و من که هیچگاه در طول عمرم خواب ندیده بودم ناگهان چشمانم در فضای غریبانه ای از هم گشوده شد. حضور شخص ناشناسی را در اطرافم احساس کردم و بعد در سکوت وهم انگیزی پیامش در گوشم طنین افکند. بی هیچ مقدمه ای و بی هیچ رحمی و یکدفعه زیر پایم خالی شد و هراسناک و وحشت زده در جایم نشستم و غرق در احساسی شدم که برای بار اول به سراغم آمده بود. یکدفعه و با سرعت عجیبی زندگی در نگاهم رنگ باخت و احساس کردم از همه چی دور می شوم .
هر روز ساعت قدیمی یادگار پدر بزرگم را کوک می کنم تا مرا بیشتر بترساند و به آن زمان نحس و غم انگیز نزدیکتر شوم. آیا اگر از کار بیافتد مرگ در راه مرا فراموش خواهد کرد؟ هرگز! انگار گریزی نیست و بهتر است با این ثانیه های بی احساس همراه شوم زیرا راه دیگری برایم نمانده است . حرفهایم در جداره ی گلویم خشکیده و دیگر هیچ تمنا و آرزویی ندارم. سینه ام که مالامال از عشق و امید بود، از دردی پنهان فشرده می شود و گاهی نفسم چنان می گیرد که می خواهم فریاد بزنم و بگویم مرگ من نزدیک است و به دادم برسید! اما وقتی حال زار شما را می بینم باز ترجیح می دهم سکوت کنم و به درد خودم بسوزم. بالاخره آن ساعت محتوم می رسد و آن وقت یا مرگ جامه اش را بر تنم می کند و یا این کابوس هولناک رنگ می بازد و من بار دیگر زندگی را از سر خواهم گرفت و تا آن زمان باید چشم بر عقربه های نا امید کننده ساعت پدر بزرگم بدوزم به امید آن که گاهی حرکتش کند شود و من گاهی این معنا را با همه وجودم احساس کرده ام. بعضی اوقات انگار عقربه ثانیه شمار نفس کم می آورد و حرکتش لاک پشت وار ادامه پیدا می کند و اینطور مواقع گویی کسی صدایم را شنیده و می خواهد مرا یا ری کند و ناگهان از خواب خوش خیالی بیدار می شوم. ماه طلوع کرده و باز آفتاب غروب کرده و باز صدای عقربه های ساعت خواب برزخی دیگری را برایم تدارک می بیند.
به پشت می خوابم تا روح برزخی ام از این شب تیره و تار عبور کند و مرا از این خیال شوم و هراسناک نجات دهند . با این حال چقدر خوب می شود اگر آفتاب دیر طلوع کند چیزی که بارها احساسش کرده ام. وقتی خورشید جایی گیر کند و بالا نیاید این به معنای آن است که زمان به کندی حرکت می کند و من فرصت بیشتری برای نفس کشیدن پیدا می کنم. اما آیا بهتر نیست زمان به سرعت سپری شود و آن جمعه ی کابوس زودتر از راه برسد تا تکلیفم معلوم شود؟ آیا کسی در غیب هست که می داند در آن زمان مرگ من فرا می رسد؟ بدون هیچ شک و تردیدی. راستی چرا مرا از زمانِ مرگم با خبر کرده اند؟ آیا می توانم طور دیگری بیاندیشم و بی اعتنا به این پیام غیبی به زندگی عادی و معمولی خودم ادامه دهم و ذهنم را درگیر این ماجرا نکنم و یا شاید هم این کابوس برای آن است که من کاملا فلج شوم و هر لحظه و هر ثانیه زجر کش شوم تا آن زمان موعود فرا رسد. اما برای چه؟ و گویا تا آن زمان باید این اندوه مرگبار در خونم به گردش خود ادامه دهد بی آن که کسی از رازم با خبر شود . انگار ندانستن اینکه چه وقت می میریم خودش یه نعمت و همراه با خوشبختی است. گویی که این بی خبری گنجی است که به ما عطا کرده اند. اگه این خبر توّهم باشد بار دیگر زندگی ام را از سر می گیرم. ازدواج می کنم و به کار و تلاش مشغول می شوم. حال عجیبی دارم . نه می توانم باور کنم که قراره بمیرم نه می توانم تصور کنم که اون رویا کابوسی بیش نبوده است. در بلاتکلیفی عجیبی بسر می برم . چیزی که برایم عجیبه اینکه من اصلا خواب نمی دیدم و این رویا وپیام غیبی چه بود که ناگهان بسراغم آمد؟ آیا باید باور کنم که کسی در خواب و رویا از زمان مرگ من آگاهه و مرا اینگونه به ناامیدی و افسردگی کشانده است؟ جز انتظار راهی ندارم و من آگاهانه و یا احمقانه منتظر ساعتی هستم که باید در آن وقت عجیب با مرگم روبرو شوم . گاهی چنان درمانده می شوم که احساس می کنم به جای جنگیدن باید تسلیم گردم، تسلیم وضع موجود. مگر می شود با ارواح و اشباح و یا موجودی غیبی که از حال و روز تو بهتر از خودت با خبر است جنگید؟ با کدام سلاح؟ از کدام طرف به سویش هجوم ببرم؟ چگونه بدون رضایت من می خواهند به بودنم در این دنیا خاتمه داده و مرا به بیهودگی و پوچی و ناامیدی از هر چه که هست بکشانند!؟ هنوز تا آن روز نکبت و غم انگیز پانزده روز دیگر مانده است. آیا حساب من دقیق بوده و روزها را درست شمرده ام؟ آیا ماه سی روز است و اگر کسی روزها و شبها به عقربه های زمان خیره شود چیزی تغییر خواهد کرد؟ نکند هنگامی که از شدت خستگی به خواب فرو رفته بودم زمان با سرعت بیشتری عبور کرده!؟ اما من جلوی همه ی این احتمالات را گرفتم و برای این که سردر گم نشوم روی روزهای تلف شده خطی سیاه و غیر قابل باز گشت کشیده ام تا از گیجی و بلا تکلیفی خلاص شوم اما با این همه دقت و هوشیاری ناگهان در آخرین روز هفته ای که شباهت زیادی به جمعه وعده داده شده دارد، نفسم به شماره می افتد و تپش قلب میان سینه ام را خالی می کند تا مسیر «مرگ در راه» هموار گردد و آن وقت من به این مهمان ناخوانده خوش آمد بگویم. همان شب بود که بشدت احساس بی قراری کردم و شما همگی اطرافم حلقه زدید بی آن که بدانید انتظار چه را می کشم. پدر بی صدا گریه می کرد و مادر با بی طاقتی ازخدا مرگش را می طلبید و خبر نداشت مرگ برای دیگری در راه است. جواهر نامزدم نیزچند ساعت بعد به دیدنم آمد تا از احوالم جویا شود. گویا مادرم به او خبر داده بود که حالم ناخوش است. به ملاقاتم آمد اما تأثیری در من نداشت. وقتی کمی آرام شدم انگار همه چی فروکش کرد و من کم کم در هاله ای از اندوه و در عمقی دست نیافتنی فرو می رفتم، احساس و حالتی که برای اولین بار تجربه می کردم.
تا این که آفتاب طلوع می کند و جمعه ی بی مرگی از راه می رسد و همان وقت متوجه می شوم هنوز هفت شبانه روز دیگر تا آن زمان بی بازگشت باقی مانده است. آیا این عقربه های لعنتی و مرگبار از حقیقت سرنوشت من چیزی می دانند ؟
و تقریبا دو شب مانده به ساعت موعود دلم کمی به رحم می آید و از مادرم می خواهم کنارم بنشیند. پدرم هم می آید و دلم می خواهد برای شرم و حیا و مظلومیتش گریه کنم. ساعت را کنارم گذاشته ام و در سکوتی که گاهی پیش می آید صدای عقربه های آن حقیقتی تلخی را به من یادآور می شوند. دقایق آخر عمرم نزدیک است و شما گمان می کنید حالم کمی بهتر شده است. پروانه به جواهر خبر می دهد بیا منزل صبا حالش بهتر شده و من به این اوضاع با حالتی سوگوار می اندیشیدم. شایدم حالم بهتر شده و خودم نمی دانم . شاید فقط دلم به رحم آمده که این یکی دو روز آخر اهل خانه را سیر ببینم. نمی خواهم در این مرگ در راه آنها را با خودم همراه کنم شاید اگر آن کابوس حامل واقعیتی دردناک بوده آن وقت اینها بدانند چقدر دوستشان داشتم. وقتی با جسدم روبرو شدند ، نه ، وقتی یادداشتهایم را بخوانند آن وقت پی به احساسم خواهند برد. جواهر شاید آن روز بفهمد اورا خیلی دوست داشتم و حاضر نبودم در ایام نیکبختی اش سوگوار شود. آن وقت حتما والدینم اگر پی به واقعیت ببرند با غروری تمام به من افتخار خواهند کرد که اجازه ندادم نود روز دردناک و پر از ترس و خیالات را سپری کنند. اینها همه معنای دوست داشتن است. چقدر برایم زحمت کشیدند تا اینقدر مُفت و بی جهت در آغوش مرگ جای بگیرم و چقدر خوب شد شش ماه پیش ازدواج نکردم. چیزی نمانده بود که جواهر سیاه بخت شود اما انگار چیزی شبیه به همین کابوس با همه تلخی آن اجازه نداد او سوگوار سرنوشت خود شود هر چند می دانم پس از من سیاهیِ این مرگ را جامه ی تن خود خواهد نمود. با این حال بی شک روزی همه چیز را از نو شروع می کند و چقدر برایم دردناک است که تصور کنم او یعنی عشق من در غیابم در آغوش دیگری از زندگی اش لذت خواهد برد! لعنت به تو ای کابوسی که بیرحمانه به زندگی ام هجوم آورده ای! چقدر وحشتناک است که بی سلاح و ناتوان باید تسلیم جبر این سرنوشت شوم. بدون موافقت من برایم مرگ رقم زده اند و خانواده ام را بزودی در ماتم و سوگ خواهند نشاند. این معنای همه ی آن کابوس ناشناخته و مرموز است. به جای تو تصمیم گرفته اند که بمیری ! محکوم به مُردن هستی بدون آن که بدانی چرا!؟ آخر چگونه خواهم مُرد، تصادف خواهم کرد یا ناخواسته سکته می کنم؟
وقتی به آخرین روز هفته نزدیک تر می شوم افعال جملات باقی مانده ام نیز با بی حوصلگی کامل به زمان حال کوچ می کنند. نمی دانم چرا صدای عقربه های ساعت کم کم ضعیف تر می شوند. انگار می خواهند مرا به دست قدرتی ماورایی بسپرند و خیالشان راحت است که راه گریزی ندارم. ضربات ثانیه ها خصوصا در شب آخر روی مخملی نرم فرود می آیند. مادرم برایم سوپی داغ و پر حرارت می آورد. انگار می داند این آخرین شب زندگی من است . گریه ام می گیرد در حالی که می خواهم او را در آغوش بگیرم. بغضم می ترکد و اشکم سرازیر می شود. مرا به آغوش می گیرد و چه خوشحال است که گمان می کند حالم رو به بهبودی گذاشته. نفسم را بالا می کشم و اجازه می دهم هر طور دوست دارد فکر و خیال کند. آیا من توّهم زده ام و یا بزودی آنها را ترک می کنم ؟ همه ی باورم این است که آن پیام غیبی را واقعیتی محض پنداشته ام.
امشب چقدر عجیب است. بار دیگر صدای عبور ثانیه ها را می شنوم. انگار چیزی به فرا رسیدن سپیده ی آخرین جمعه زندگی کوتاهم باقی نمانده است. نمی دانم چرا وقتی پدرم وارد اطاق می شود چهره اش را روشن تر می بینم و او بر خلاف معمول مرا می بوسد و هنگامی که پروانه در آستانه در ظاهر می شود لبخند می زند. گویی بی آن که آگاه باشند دارند مرا بدرقه سفر ابدی می کنند. آیا آن کابوس فریب و نیرنگ شیطان و توهمات است یا فردا جملگی در سوگ من خواهند نشست؟
حالا دیگر چیزی به سپیده موعود این جمعه غم انگیز نمانده است. اهل خانه خوابند و من روی تختم نشسته ام و بار دیگر ساعت را به دستم می گیرم و فقط مانده ام اگر مرگ من در این زمان واقعیت دارد چگونه رخ خواهد داد؟ بعید است زلزله ای شود و سقف روی سرم فرو ریزد. طوری تپش قلب گرفته ام که انگار هر چه مایع درون بدنم هست در آن حفره فرو می ریزد. شاید قرار است قلبم از کار بیافتد. اضطرابم بالا می گیرد و نفس نفس می زنم تا بفهمم قرار است چه شود. در سرم غوغایی است. اکنون و دقایقی دیگر همان زمانی است که مرا از آن آگاه کرده اند. بیرون مثل یک رویاست نه حیاطی که همیشه به چشم دیده ام. همه اطرافم غریب و ناآشنا می شوند. نگاهی به ساعت می اندازم. آن را بدست می گیرم. انگار سکوت وهم انگیز در این ثانیه های آخر حکمفرما شده است. دوباره ساعت و صفحه ی آن را لمس می کنم و ناگهان حفره ای در عمق سرم ایجاد می شود و من بی آن که بدانم چگونه صدای عقربه های ساعت تا ژرفای وجودم نفوذ کرده، چیزی که نمی دانم چیست مرا به دست آن کابوس همراه مرگ می سپارد. وقت هراس است اما کسی اطرافم نیست که به فریادم رسد. آن پیام آور غیبی گویا راست گفته که پس از گذشت سه ماه چشمهای من هرگزغروب خورشید آخرین جمعه را نخواهد دید .
احساس می کنم کم کم از زمان و مکان تهی می شوم و مرا در طوماری از عجایب و شگفتی های دنیای غیب می پیچانند ... هیچ کلام با مفهومی وجود ندارد که آن را بر زبان جاری سازم . انگار دنیا با همه جلوه هایش قرار است برای همیشه بی رنگ شود. کلمات از معنا تهی شده اند و انگار حروف دیگری دارند جان می گیرند که متعلق به این دنیا نیست و من کم کم در عمق فضایی ناشناخته غرق می شوم. و ناگهان چیزی شبیه به صدای عقربه های ساعتی فرا زمینی در گوشم طنین می افکند. و من نمی دانم چرا برای لحظاتی یادم می رود که قرار است امروز طومار زندگیم را ببندند. و این خیلی عجیب است شاید هم احساس دم مرگ باشد. نمی دانم فقط مرا ببخشید دیگر حرفی برای گفتن ندارم زیرا همه کلمات این دنیا را مصرف کرده ام. بدرود مادر عزیزم و بخاطر یک عمر که برایم زحمت کشیدی سپاسگزارم، پدر گرامی ممنونم بخاطر همه چیز. پروانه جان منو ببخش که تنهایت می گذارم. از طرف من خدا حافظی ابدی ام را به جواهر نامزدم برسان.
و بلافاصله دفتر یادداشتم را کنار بالشم می گذارم زیرا ترس از مرگی که توّهم و خیال نبود دو باره باز گشته است!
تهران ـ جمعه دوم مهر ماه هزار و سیصد و پنجاه
نظرات