در کرانه های دوزخ
[سرود بیست و هفتم]


فصلی از رمان «خشم و عصیان»
وضعیت اثر: غیرقابل انتشار!
شامل :سی و دو سرود
موضوع رمان : آفرینش انسان

ناگاه فرشته‌ی رعد تندرآسا خروش برآورد و عزازیل }شیطان} هراسان در حلقه‌ای از آتش فرو شد. به اطراف آسمان اول نگریست. تاریکی چون اقیانوسی عظیم گسترده شده بود و در سویی دیگر دروازه‌ی آسمان دوم چون کوهی از نقره می‌درخشید. اینک شراره‌های آتش به جانش هجوم می‌آورد و شعله‌های سرکش وجودش تا اعماق سیاهی‌ها می‌رفت. عزازیل لحظه‌هایی چند درنگ کرد زیرا گمان برد ایلون {روح آسمان اول}، اسماعیل و فاهار فرشته‌ی رعد را بر آن داشته تا از نزدیک شدن او پیش‌گیری کنند. آنگاه آتشی از خشم فرو خورد زیرا سخنان خداوند از خاطرش گذشت و چون صاعقه‌ای جانکاه او را به هراس و التهاب افکند.

و آنگاه عزازیل با حسرتی عظیم با خود چنین گفت: «عزازیل‌ ای رانده از درگاه الهی، اکنون به کدامین سوی می‌روی؟ اینک بگو در این ظلمت وحشت‌زا، کدامین صدا قادر است ترا آرام سازد؟ دریغ و صدافسوس! و گمان می‌رود فاهار بر جان تو خروش برآورد.‌ای ایلون‌ ای روح فریب ‌خورده‌ی آسمان، آیا مرگ‌زدگان این دیار شوم را فراموش کرده‌ای، بیا و بنگر که چگونه این دریای تباهی موج می‌زند و نقش جاودانی ظلمت شوم در آسمانت بیم و هراس افکنده است. ‌ای پارذان هم اینک ایلون خفته و نادان را از خواب غفلت بیدار ساز! و تو‌ ای اوراشیل سایه‌ی مرگ را بر سر فرزندان آدم خواهی افکند زیرا بزودی و پس ازاین تباهی آشکار، همنشین جان‌های آزرده و خسته از عذاب خواهند گشت. آنها را چنان در دهلیزهای خوفناک خود بگردان تا آرکاما این سرزمین نسیان و فراموشی را آرزو کنند! کجایی سارکام آیا مالکیت بخشی از جهنم تو را راضی ساخته یا آن که برای گناهکاران دیگری آماده می‌شوی؟ آری ‌ای پارذان در گوش فارلک بخوان که چه موجود خبیثی مسیر این جهنم هراسناک را در پیش گرفته است!

و تو‌ ای ایلون اینک پنداشته‌ای که شاد و خرسند به حضور جانشین‌ خداوند خواهی شتافت، دریغ و صدافسوس! زیرا تباهی روحت را مسخر کرده و گریزی نیست. و بدان دیری نخواهد پایید که این دریای مرگ و فنا به دست طوفانی شوم در همه سوی آسمانت گسترده می‌شود و جایگاه پرشکوه این مخلوق شوم را در خود خواهد گرفت و آدم آنگاه که سر بر طغیان نهاد، تو به لعنتی ابدی گرفتار خواهی آمد...

آه افسوس و صدافسوس ‌ای عزازیل، ‌ای فرشته‌ی مقرب! اینک به یک نفس آدم از جایگاه خود فرو افتاده‌ای و بیم آن می‌رود که همچو موجودی پست و بی‌مقدار در این ظلمت بی‌پایان گم گردی و این امواج شوم ترا به دریای سهمگین غضب خداوند برسانند، همان‌جا که خشم فرشتگان چون تندبادی وحشت‌آور شعله‌های غرورت را خاکستر می‌سازند و ترا به دست طوفانی هراسناک به اسارت خواهند برد.‌ ای عزازیل به کجا می‌روی، آسمان انباشته از سیاهی است و فرشته‌ی رعد از سویی پنهان بر سرت تندرآسا می‌خروشد و ترا به بیم و اضطراب می‌افکند، زیرا پس از این  فرشتگان برای آدم سرود سر خواهند داد و ایوشا بر سر راهش صد خورشید فروزان خواهد نشاند و ایلون دروازه‌ی خود را بر رویش خواهد گشود تا جانشین‌ خداوند بر زمینیان و هفت آسمان فرمان براند...

ای عزازیل کو آن عزتی که فرشتگان به حسرت از آن یاد می‌کردند، اینک در حضور آن‌ها، خداوند ترا شیطان خواند و اکنون جملگی تو را فریب خورده و گمراه می‌خوانند، فرشته‌ای که زمانی سرور جنیان و مقرب درگاه الهی بود، اینک مورد لعن و نفرین فرشتگان واقع شده. آه‌ ای آتش! خروش برآور و خشم مرا چون تیرهای هم دردی بر این دریای مرگ زدگان بیفکن..! ‌ای سارکام اینک تو نیز خروش بر آور زیرا اوراشیل سایه اش را گسترده تا از من دلجویی کند. کجایی ‌ای آرکاما، کجایی ‌ای جهارناک، اینک غضب خداوند به سویم هجوم آورده و شما مرا تنها مگذارید و من کاری خواهم کرد که نارشام به همه‌ی قبایل آدم نابکار هجوم برد!

آنگاه دیواری از آتش برپا نمود که شعله‌های آن تا اعماق و ژرفای سیاهی پیش رفت. پس از آن تو گویی عزازیل هزارهزار تیر سرخ شد و به یک لحظه آسمان را به آتش کشاند. ناگهان صدای ناله و ضجه‌ی مرگ‌زدگان دیار خاموشی در فضا طنین افکند و عزازیل چنین گفت:

«ای لشکر جان که تقدیر شوم آسمانی شما را بر این دریای بی‌ساحل خشم خداوند فرود آورده، این منم، عزازیل فرشته‌ی مقرب و اینک با شما سخن می‌گویم... من اگر با فرشتگان مرگ بر جایگاهتان فرود آمدم، بدانید که از خداوند فرمان یافته بودم، اما اینک به سخن من گوش کنید و بنگرید بر این آتشی که ظلمت جایگاه‌تان را روشنی می‌بخشد.»

و ناگهان آتشی عظیم چون کوهی خروشان در میان امواج سیاهی به حرکت درآمد و آنگاه عزازیل بار دیگر به سخن آمد و گفت: «این منم عزازیل، آتش زبانه‌دار، اکنون با یاری سارکام در جست‌وجوی دروازه‌ی ورود به جایگاه شما هستم، اگر آن را بیابم به یک لحظه دریایی از آتش بر آن فرو خواهم ریخت تا زنجیرهای پولادین آن از هم بگسلد و دیوار خوفناکش به خاکستر بنشیند و آنگاه شما رها شوید، زیرا اینک خشم و غم جانکاه شما چون لشکری عظیم مرا توان و نیرو خواهد بخشید و آن زمان به اتّفاق بر جانشین‌ خداوند و یارانش هجوم خواهیم برد! ‌ای لشکریان دردمند جان، بشنوید صدای حزین مرا، زیرا اکنون خود را سرزنش می‌کنم و بر آن فرشتگان مرگ که هستی شما را به تاراج بردند، نفرین می‌فرستم و برای رهایی‌تان در اندیشه‌ای سوزناک به سر می‌برم و بدانید که اوراشیل اندیشه‌ای دیگر در سر دارد و شما‌ ای ناکامان دیار  مرگ و ذلت، هم اینک از جایگاه پر اندوه خود مرا بخوانید و به یاری من بشتابید، بگویید آن دروازه‌ی خواری و خفت و تباهی در کدامین سوی این سرزمین عذاب برقرار گشته تا تیرهای غضب خود را بر آن همچو باران مرگ ببارم و شما را برهانم... من عزازیل هستم، آتشی جهنده که چون کوهی پرهیبت در این امواج تباهی و ظلمت پیش می‌آیم. هان، اینک سخن بگویید‌ ای بخت‌ برگشته‌گان بی‌پناه که در حصارهای بلند و خوفناک این دیار نفرین شده گرفتار آمده‌اید!»

آنگاه برقی عظیم در ژرفای آسمان درخشیدن گرفت و غرّش پارناک فرشته‌ی رعد لرزه بر جان عزازیل افکند و آتش وجودش در هم فرو شد و همچو شهابی تیزرو به اعماق سیاهی آسمان هجوم برد. عزازیل بال‌های آتشین خود را بر هم زد و با خشم و غمی جانکاه با خود زمزمه‌ای کرد و آنگاه به میان ظلمت ِعصیانِ طایفه‌ی «جان» چشم دوخت. در این هنگام طوفانی سخت از آسمان برخاست و سیاهی ازلی همچو دریایی متلاطم به سوی آتش جهنده روان شد. ناگهان عزازیل که سرگردان و تنها از فراز کرانه‌های دوزخ شوم در پی یافتن دروازه‌ی ورود به جایگاه لشکریان افسرده‌ی جان می‌گذشت، صدای اسیران آن دیار را شنید و در اضطرابی رعشه افکن  فرو رفت.

«ای فرشته‌ی مقتدر دریای آتش، آیا نمی‌بینی در این دیار لعنت‌شدگان بر ما چه می‌گذرد؟»

«چه می‌گویی؟ این سایه‌ی ابدی اوراشیل است که بر سر ما افتاده. از کدامین رهایی سخن می‌گویی!؟»

«ای عزازیل مقتدر، چه سعادت‌مندی که اینک در آن سوی دروازه و حصارهای بلند دوزخ شوم جای داری. آیا اینک صدای غم‌انگیز فرزندان خود را نمی‌شنوی که در خانه‌های آتش و عذاب رها شده و هیچ فریادرسی ندارند؟‌ ای سارکام اینک به عزازیل بگو در این ماتمکده‌ی جان خراش چه می‌کشیم!»

«ای عزازیل،‌ای فرشته‌ی مقتدر که با لشکریان مرگ ما را از زمین، آرامگاهمان به سوی این منزل هولناک تاراندی، اکنون اگر می‌توانی از فراز این حصارهای ذلت و خواری بگذر و به جان‌های دردمند ما بنگر که چگونه آتش وجودمان به دست آتش دیگری که سخت جانکاه است، می‌سوزد!»

«ای عزازیل در اعماق این سرزمین شوم، آتش جانت همچو غباری است سرد و بی‌مقدار و اینک فرشتگان همراه آرکاما و اوراشیل که مأمورعذاب ما هستند، ترا از این سرای درد و رنج خواهند راند!»

«ای عزازیل گمان مبر اوراشیل با تو همراه شده، آیا اینک صدای مهیب و جانخراشش را نمی‌شنوی، چه طوفانی است! سخت مرگبار و در غضب همچو هزار هزار شعله‌ی جانسوز است که گویی هم اینک قصد جانت را کرده اند!»

و دیگر بار جان های دردمند ناله و ضجه سر دادند و عزازیل چنین گفت: «ای جان‌های گرفتار در غضب الهی، اکنون بگویید در کدامین سوی حصارهای این وادی جان‌سوز واقع شده‌اید، آیا دروازه‌ی رفیع آن به تیرهای آتشین من از هم نخواهد شکافت و شما از آن خروج نخواهید کرد؟»

و آنگاه صدای جانی دردمند در کرانه‌های دوزخ پیچید که خطاب به عزازیل گفت: «‌ای سلطان مقتدر زمین از ما چه می‌خواهی؟ ما در این وادی شوم گرفتار آمده‌ایم و هیچ اقتداری نداریم. حتی تو‌ نیز قادر نخواهی بود ما را از چنگ این شعله‌های بی‌امان رهایی بخشی. آیا مگر جنیان بر جایگاهمان فرود نیامده و جانشین ما نشده‌اند؟ چرا اینک ما را خوانده‌ای، ما بر خداوند عصیان ورزیدیم و اینک در آنچه که گمان نداشتیم فرود آمده‌ایم و اکنون این وادی غم‌انگیز به ناسپاسی و سرکشی ما آمیخته است، چگونه ما قادر خواهیم بود از اعمال خود دوری گزینیم، ما خداوند را فراموش کردیم و آن‌‌چنان روح زمین را آزردیم که فریادش در همه سوی آسمان شنیده شد. آیا گمان می‌کنی بتوانی حصارهای این دوزخ هراس‌آور را فرو ریزی و دروازه‌ی عظیم آن را به تیرهای آتشین خود بشکافی!؟ هرگز‌ ای عزازیل، هرگز! افسوس و صدافسوس در راهی شتاب ورزیدیم که به خشم خداوند منتهی گشت!»

و ناگهان امواجی از برق جهنده در سیاهی ژرف درخشیدن گرفت و غرشی مهیب چنان بر آسمان لرزه افکند که تو گویی هزار فرشته‌ی رعد یک صدا خروش برآوردند و آنگاه دیگر بار صدای آن «جان» دردمند خطاب به عزازیل چنین گفت: «هان‌ ای عزازیل، دیدی عذاب هولناک آسمانی را که چون شهاب های گداخته‌ای بر سر این طایفه‌ی عاصی فرود آمد، اینک بشنو فریاد و ضجه جان های گرفتار را... آه‌ ای عزازیل رهایی ما سرابی بیش نیست که در نیمه‌ی راه این حصارهای طویل، نقشی نافرجام می‌گردد و همچو باران سرخ بر سر ما گدازه‌های مرگبار فرو خواهد ریخت. ‌ای عزازیل عصیانِ خداوند بدجایگاهی است و جملگی ما اینک حسرت آن زمانی را می‌خوریم که بر زمین قرار داشتیم و از روزی بی‌پایان آسمانی تناول می‌کردیم. اما اکنون یادش دردی جان‌سوز در سینه‌ی ما جای می‌دهد و هیچ قدرتی جز رحمت خداوند عالم قادر نخواهد بود ما را از این ورطه‌ی هلاک و جان‌سوز رهایی بخشد.»

«ای سلطان مقتدر زمین، آیا حقیقت دارد که با خلقت آدم ما نیز از این عذاب خوفناک رهایی خواهیم یافت؟»

«چه کسی شما را به این خیالات دل خوش نموده است!؟»

«پیش از آن که کوهی از آتش  رونده بر پا کنی، فرشته ای ناشناس که گویا از جانب فِرنام سخن می گفت، این بشارت را به ما داد، آیا گمان نمی کنی حقیقت داشته باشد؟»

و آنگاه عزازیل خروش برآورد و گفت: «ای اسیران دوزخ که در این حلقه‌ی شوم و سیاه بسر می برید، اینک من نیز در گردابی بس خوف‌انگیز گرفتار شده‌ام  زیرا خداوند عبادت مرا فراموش کرده و اکنون چشم او به سوی جانشین‌ مرموزش، این آدم خاکی می‌نگرد...و شما اسیران این سرزمین بد فرجام به چه وعده ی بیهوده ای دلخوش کرده اید! گویا هنوز خداوند را نشناخته اید و یادتان باشد برای مخلوقاتی که کفر ورزیده و ناسپاسی کرده باشند هرگز امیدی به آمرزش وجود نخواهد داشت و این ما هستیم که باید بر این تقدیر بی رحمانه  هجوم بریم! پس‌ ای آتش جهنده از این طوفان سهمگین هراسان مشو، او را به کام خود فرو بر و بال‌های این تندباد مخوف را بسوزان تا صدایش این چنین مرا در التهاب نیفکند!»

بعد از آن ناگهان آتشی بسته چون کوهی فروزان شعله‌ور گردید و بسان اژدهایی مخوف در رود سیاه دوزخ شناور گردید و عزازیل با جانی آزرده چشم بر پاره های آتش دوخت و دیگر بار به سخن آمد و گفت: «ای شعله های جان‌سوز، از اوراشیل و آرکاما هراسان مشوید و اینک طوفان را به کام خود فرو برید و آتش بر جان هوراشام بیفکنید و با قدرت نامیرای خود دروازه‌ های دوزخ را خاکستر سازید و حصارهای بلند آن را بسوزانید و بر همه سوی زمین شعله های مرگبار بیفکنید زیرا عزازیل اینک سخت آزرده گشته و به شومی قدم آدم از جایگاه خود فرو افتاده و اینک سرگردان در این وادی مهلک گرفتار شده، پس خروش برآورید آنگونه که فرشته‌ی طوفان به هراس افتد و صدایش خاموش گردد!»

در این هنگام هوراشام فرشته‌ی طوفان، تندبادی ویران‌گر به سوی آتش شعله ور روانه کرد و ناگهان هزار برق جهنده بر کوه آتش باریدن گرفت. و آنگاه که شعله‌های سرکش عزازیل  با خشم طوفان در هم آمیخت، برزخیان و دوزخیان درمند فریاد برآوردند و سیاهی چون دریای متلاطمی به حرکت درآمد. عزازیل با غروری آزرده و خشمگین زمزمه می‌کرد و با خود عهد می‌بست که تا انتقام خود را از خداوند نگیرد، آرام ننشیند.

در این هنگام فاهار فرشته‌ی رعد بر فراز دوزخ شد و چنان خروشی برآورد که برزخیان به سوی تیرهای برق جهنده پناه بردند! عزازیل هراسناک فاهار را دشنامی داد و به کوه آتش که هنوز در امواج سیاهی موج می خورد چنین گفت: «ای آتش مقتدر دهان بگشا و فرشته‌ی رعد را به کام خود فرو بر، این فرستاده‌ی خوف و وحشت را بسوزان تا هوراشام فرشته‌ی طوفان از تنهایی خود هراسان شود.‌ ای آتش جهنده، شعله بر این جایگاه تباهی بیفکن و این سیاهی شوم را نابود کن و دریایی از آتش به سوی زمین روانه ساز، باشد تا آدم از هستی خود ناامید گردد و جملگی فرشتگان هفت آسمان بر اقتدار همیشگی من اعتراف کنند.‌ ای ایلون اینک بگو از چه روی آسوده‌ای، برخیز و به این دریای خروشان سیاهی و آتش چشم بگشا و از هیبت عزازیل هراسان شو... اکنون بگو در کدامین سوی زمین فتنه‌انگیز در خواب و غفلت فرو شده‌ای، آیا صدای خشم مرا نمی‌شنوی، کجاست فرشته‌ی اسماعیل تا او را به آذرخشی مرگبار بسوزانم، ‌ای ایلون هم‌چنان که شاهد سلطنت و اقتدار من بر زمین بوده‌ای، پس بدان دیری نخواهد پایید که خیانت تو آشکار می‌گردد، تو روح پستی بیش نیستی و چگونه است که خداوند جامه‌ی سروری این آسمان را بر جان تو پوشانده است؟ آیا تو بر پستی خاک سیاره‌ی زمین آگاه نیستی، آیا اینک آدم حقیر که در وجودش جز شرارت و تباهی چیزی یافت نمی‌شود بر عزازیل برتری یافته است؟‌ ای ایلون ننگ ابدی بر تو باد! زیرا پستی را بر عظمت ترجیح داده‌ای، اما بدان که آدم و فرزندان او به دست شعله‌های سرکش وجودم به خاکستر خواهند نشست... پس اینک‌ ای آتش فروزنده بر جان این آسمان تیرهای مرگ بیفکن تا یکباره خاموش گردد!»

پس از آن فاهار فرشته‌ی رعد خروشی دیگر سرداد و هوراشام فرشته‌ی طوفان تندبادی سهمگین به سوی آتش جهنده که همچو کوهی در دل سیاهی ازلی می‌درخشید و شراره‌های جانش چون شهاب سوزنده‌ای به اطراف پرتاب می‌شد، روانه کرد. آنگاه در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی عزازیل فرشته‌ی طوفان بال‌های مهیب خود را بر هم زد و دهان گشود و بیدرنگ فرشتگان برق ظاهر شدند و به یک لحظه هزار تیر مرگ به سوی آتش معلق باریدن گرفت آنگونه که در اندک زمانی شعله‌ی کوه پیکر در ژرفای ناپیدای آسمان سیاه دوزخ خاموش گشت.

عزازیل هراسان و درمانده بر جای بماند. در این هنگام خاموشی سیاه و وهم‌انگیزی پیرامون او را فرا گرفت. دیگر نه آتشی بود که خشمگینانه شعله می‌افکند و نه طوفانی که خروشان و سهمگین فریاد می‌کشید. نه آواز هراس‌افکن تندباد شنیده می‌شد و نه غرش مرگ‌بار فاهار فرشته‌ی رعد بر می‌خواست. گویی جملگی صداها در ژرفا و ظلمت شوم دنیای برزخ و دوزخ فرو رفته بود و سکوتی هراس افکن بر جان عزازیل نیش می‌زد، آنگونه که حتی صدای برزخیان نیز خاموش گشته بود! عزازیل آزرده جان باقی ماند، اما شعله‌های انتقام در وجودش می‌گداخت و بال‌هایش در شوق پرواز به سوی جایگاه آدم سخت بی قراری می‌کردند. آنگاه درحالی که بر فراز دوزخ شوم به پرواز درآمده بود، خطاب به اسیران آن دیار چنین گفت: «ای جان‌های دردمند،‌ای اسیران دل‌آزرده، من می‌دانم که روزی این حصارهای بلند اسارت فرو خواهند ریخت، اما با شما عهد می‌بندم که انتقام خود را خواهم گرفت. اینک من به همراه جنیان که جملگی زیر فرمان منند، به سوی آدم هجوم خواهیم برد و زمین پهناور را بر او تنگ خواهیم ساخت، آنگونه که صدای آزردگی اش را بشنوید و خشنود گردید. من بر همه سوی جان و روح پَستش حصار می‌افکنم و او را به اسارت خواهم برد تا در نکبت این بردگی، مرگ خود را آرزو کند...اینک  بدرود ‌ای یاران دربند من، بدرود‌ ای لشکریان گرفتار جان! هرگز فراموشتان نخواهم کرد! اکنون‌ ای بال‌های تیز پرواز به سوی زمین اوج گیرید، زیرا آن لحظه‌ی بزرگ فرا رسیده و من به زودی خشم و انتقام خود را بر آدم آشکار خواهم ساخت!»

اندکی بعد همین که عزازیل از فراز آسمان دوزخ عبور کرد، صدای ناله‌ی لشکریان ناکام «جان» آنگونه برخاست که گویی هزار تیر دردناک بر سینه‌اش فرو شد. بعد از آن عزازیل خروشی توفنده سر داد و به سوی زمین اوج گرفت.