ژینوس صارمیان

زن جوان با قدمهایی آرام صندلی چرخدار رو به سمت سالن رادیولوژی هل می‌داد. روی صندلی، زنی سالمند نشسته بود. به نظر می‌رسید مادربزرگش باشه. شاید هم نسبت دیگه‌ای داشتند.

در چند قدمی درِ سالن، زن جوان خم شد، با ظرافتی مادرانه موهای پیرزن را از روی پیشانی کنار زد و مرتب کرد. بعد سرش رو نزدیک گوشش برد، چیزی آرام و کوتاه گفت؛ کلماتی که نمی‌شنیدم اما لبخند کمرنگی روی لب‌های پیرزن آورد.

بعد از کیفش دو تا عروسک کوچیک بیرون کشید: یکی خرس پارچه‌ای قهوه‌ای‌رنگ با چشم‌های براق دکمه‌ای، و اون یکی دخترکی با گیس‌های بافته و پیرهن قرمز خالدار که انگار از قصه‌های قدیمی بیرون اومده بود.

پیرزن عروسک‌ها رو با هر دو دست محکم بغل گرفت، انگار چیزی عزیز و گمشده رو دوباره پیدا کرده باشه. نگاهش آروم‌تر شد. زن جوان به سمت میز پذیرش رفت، و مادربزرگ – یا هر که بود – همچنان عروسک‌ها رو در آغوش داشت ؛ درست مثل یک دختربچه کوچیک که تازه هدیه‌ محبوبش رو گرفته باشه.

و من، در همون لحظه، به این فکر می‌کردم که زندگی فقط یک فاصله‌ی کوتاهه… فاصله بین اولین باری که عروسکی رو در آغوش می‌گیریم تا آخرین باری که دوباره برای آرامش به همون آغوش پناه می‌بریم.