در یکی از روزهای پائیزی، ناگهان موبایل آقای بدخشان زنگ خورد. او پشت میز کارش نشسته بود. کمی جابجا شد و صندلی را جلوتر کشاند و گوشی را برداشت و به صفحه نمایشش نگاهی انداخت. شمارهی بیهویتی به چشمش خورد اما با این حال پشت خط رفت:
ـ الو... بفرمایید.
ـ آقای بدخشان.
ـ بله... شما!
ـ حال شما چطوره، مشتاق دیدار.
ـ سلامت باشید، ببخشید به جا نمیارم.
ـ من صفی راد هستم.
ـ آقای صفیراد؟
ـ بله، خاطرتون اومد؟
ـ حقیقتش خیر.
ـ درست گرفتم؟
ـ بله من بدخشان هستم اما میبخشید، درست بجا نمیارم.
ـ کم کم یادتون میاد!
ـ میشه آشنایی بیشتری بدید؟
ـ بله، حدوداً سه چهار ماه پیش بود، تو بلوار تنها قدم میزدید. من روی نیمکتی نشسته بودم. اومدید به سمتم. مثل اینکه موبایلتون اشکالی پیدا کرده بود. کنارم نشستید، موبایلتونو دادید دستم و گفتید: محل فهرست اسامی رو پیدا نمیکنم، خاطرتون اومد؟
آقای بدخشان گرهای به ابروانش داد و سعی کرد آن روز را به یاد بیاورد.
ـ ببخشید چه وقت روز بود؟
ـ گویا بعدازظهر بود. انگار تازه محل کارتونو ترک کرده بودید.
ـ نمیدونم، یادم نمیاد.
ـ ولی من کاملاً یادمه. یه پیراهن سفیدی پوشیده بودید، آستیناشم زده بودید بالا، درست نمیگم؟
آقای بدخشان کمی متعجب شد. تمام نشانیها درست بود خصوصاً که بعد از تعطیلی اداره، تقریباً هر روز در بلوار تا ایستگاه اتوبوس قدم میزند. اتفاقاً امروز هم پیراهن سفیدش را پوشیده بود.
ـ آقای بدخشان، الو، پشت خطید؟
ـ بله، شما اسمتون آقای...
ـ فکر کردم قطع شده، عرض کردم خدمتتون، صفیراد. حضوراً منو ببینید، بجا میارید.
ـ حالا امرتون چیه؟
ـ کار خاصی نداشتم، گفتم سلامی خدمتتون عرض کنم... انگار هنوز تو فکرید؟
ـ هی تقریباً...
ـ یادم میاد وقتی کار موبایلتون تموم شد، همونجا پیشم نشستید و کمی با هم گپ زدیم. از مشکلات زندگی گفتید. دو تا هم بچه دارید. گفتید بعدازظهرها معمولاً تو بلوار کمی قدم میزنم و بعد میرم منزل.
آقای بدخشان باز هم تعجب کرد که چرا با این حافظهی قوی او را به یاد نمیآورد؟ بعد کنجکاوی به سراغش آمد.
ـ برای اینکه از فکر و خیال بیایید بیرون میتونیم امروز تو بلوار همدیگه رو ببینیم.
آقای بدخشان مانده بود چه بگوید، هم مایل به دیدار بود و هم اینکه ناشناخته ماندن آن مرد کمی آزارش میداد. مکثی کرد و از آنجایی که خودش نیز کنجکاو شده بود، دعوتش را پذیرفت.
ـ مانعی نداره. ساعت چهارونیم تو بلوار میتونیم دیدار کنیم. با فاصله کمی از سینما من اونجا منتظرتون میمونم.
ـ من آدم خوش قولی هستم نمیگذارم منتظر بمونید.
ـ خواهش میکنم. فعلاً خداحافظ!
ـ میبینمتون.
همین که ارتباط قطع شد، آقای بدخشان صندلیاش را چرخاند و درحالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود به سمت خیابان نگاهی انداخت و زیرلب گفت: صفیراد. عجیبه چطور یادم نمیاد؟ کی لیست اسامی رو پیدا نمیکردم که از این آقا کمک گرفته باشم؟ نشونیهاش درست بود، عجیبه، حتی گفت دو تا بچه داری، لابد خودم بهش گفتم. بالاخره میبینمش. قیافشو ببینم حتماً یادم میاد.
سه ساعت بعد همین که اداره تعطیل شد، آقای بدخشان در مسیر بلوار براه افتاد. داخل پیادهرو به سمت سینما موبایلش را به دست گرفت و در فاصلهای حدود پنج دقیقه تا محل ملاقات، لحظاتی توقف کرد تا اسامی شمارههای ذخیره شده را از نظر بگذراند. شاید با نام صفیراد برخورد کند. اما یکدفعه چشمانش روی صفحه نمایش موبایل قفل شد، اسامی و فهرست مخاطبین را پیدا نمیکرد. روی فلش زد و عقب رفت و دوباره به صفحه شمارهگیر بازگشت اما هر چه دید عنوان مخاطبین را نیافت. بلافاصله روی عنوان گزارشات تماس زد و بار دیگر متعجب و حیران شد. در فهرست گزارشات چهار شماره دیده میشد. دو تماس از منزل و یک شماره موبایل همکارش و یکی هم مربوط به خواهرش اما هیچ ردی از شماره مردی که خود را صفیراد معرفی کرده بود دیده نمیشد. دوباره فلش را به عقب زد و بعد صفحه را کاملاً بست و بار دیگر وارد بخش گزارشات تماس شد. تلفن آن مرد ذخیره نشده بود و اثری از آن دیده نمیشد درحالی که او گزارشات تماس امروز را حذف نکرده بود. همانطور که به سمت بلوار پیش میرفت، به یاد حرف آن مرد افتاد که به او گفته بود: دنبال اسامی داخل موبایلتون میگشتید اما پیدایش نمیکردید. بعد ترسید مبادا اسامی ذخیره شده حذف شده باشد. یکدفعه نگران شد و هیجانش بالا گرفت.
به میدان که رسید موبایلش را خاموش کرد و از عرض خیابان سمت راست گذشت و خود را به کانال آب رساند و نگاهی به طول بلوار انداخت و بعد از کنار درختان قدم زنان براه خود ادامه داد. دوباره موبایلش را روشن کرد اما پیش از آن که به مشکل پیش آمده بپردازد، ناگهان مردی در چند قدمیاش از روی نیمکت برخاست و با تبسمی پرجاذبه دو سه قدمی به طرفش آمد:
ـ آقای بدخشان!
انگار آقای صفیراد بود اما مطمئن شد او را هرگز ندیده است. او هم تبسمی کرد و سلامی داد و با هم دست دادند.
ـ به! چه سعادتی. واقعاً از دیدنتون خوشحالم. حالا شناختید یا نه؟
ـ آقای صفی راد؟
ـ بله خودمم.
آقای بدخشان مانده بود چه بگوید. یکبار تصمیم گرفت وانمود کند او را به جا آورده اما از این فکر منصرف شد و تصمیم گرفت واقعیت را بگوید: حقیقتش نه. هنوزم شما رو به جا نمیارم.
ـ ای بابا، چه جالب! سه چهارماه پیش هم با همین تیپ شما رو ملاقات کردم.
ـ اسم کوچکتون چی بود میبخشید.
ـ افلق. افلقِ صفیراد.
ـ آقای افلقِ صفیراد. آخه موضوع اینه که حافظه من چیزی رو فراموش نمیکنه، برای همین متعجبم.
ـ برعکس، درعوض من گاهی چیزهایی از خاطرم میره ولی چهره شما کاملاً برام آشناست. چند روز پیش میخواستم باهاتون تماس بگیرم که یادم رفت.
آقای بدخشان نگاهی به چهرهی آقای صفیراد انداخت. چشمان سیاه و نافذی داشت و مژههای تابدارش ثابت مانده بود. صورتش کشیده بود و روی پیشانی بلندش دو خط موازی وجود داشت و موهایش زیر آفتاب بعدازظهر برق میزد و همچنان با تبسمی طولانی نگاهش میکرد.
ـ به خودم گفتم وقتی باهاتون ملاقات کنم حتماً دیگه بجا میارم.
ـ اما با اینکه من گاهی دچار فراموشی میشم، تا شمارو دیدم بجا آوردم!
ـ درسته. حتماً دیدار داشتیم که به این زودی شناختید، اما واقعآً عجیبه که یادم نمیاد. همه خاطرات جالب گذشته کاملاً تو ذهنم ضبطه. هم روزش، هم شبش، هم ساعتش. به من حق بدید تعجب کنم.
ـ پس حتماً خاطره ی دیدار با من براتون خیلی جالب نبوده، کاملاً احساستونو درک میکنم!
ـ ببخشید منظورم این بود که سابقه نداشته چیزی فراموشم بشه.
بعد آقای بدخشان ناگهان به یاد مشکلی که برای موبایلش پیش آمده بود، افتاد و بلافاصله کف دست چپش را باز کرد و گفت:
ـ شما گفتید تو دیدار قبلی من فهرست اسامی ذخیره شده داخل موبایلمو پیدا نمیکردم، درسته؟
ـ کاملاً. کمی دورتر از شما نشسته بودم که عذرخواهی کردید و گفتید با موبایل آشنایی دارید؟ پرسیدم مشکل چیه، بعدشم گوشی رو دادید دستمو گفتید ببخشید فهرست اسامی رو پیدا نمیکنم.
ـ خیلی عجیبه.
ـ چطور مگه؟
ـ آخه داشتم میاومدم خدمت شما انگار موبایلم با یه همچین مشکلی مواجه شده!
ـ جدی میگید؟
ـ بله. اصلاً سابقه نداشته.
ـ فکر میکنم دومین بار باشه!
بعد هر دو تبسمی کردند و لحظاتی به هم نگاهی انداختند.
ـ یه لحظه اجازه بدید. شایدم اشتباه میکنم. ممکنه درست شده باشه.
آقای بدخشان موبایلش را دستش گرفت و صفحه شمارهگیر را باز کرد و سپس نگاهی به پایین موبایلش انداخت. اما دوباره به تعجب افتاد و گفت:
ـ خیر نیستش!
ـ جدی میگید، چه حُسن تصادفی! ببخشید میتونم موبایلتونو ببینم؟
آقای بدخشان گوشی را به دست آقای صفیراد داد و همانطور شگفتزده باقی ماند.
ـ درسته، دقیقاً دفعه قبل هم همین مشکل پیش اومده بود.
ـ به نظر شما عجیب نیست؟
ـ نه زیاد، شاید دستتون جایی رو لمس کرده این مشکل پیش اومده. این گوشیها تمام کارکردشون تعریف شده است. ببینید اینجا محل عنوان مخاطبینه که الان نیست... بهتره یه بار خاموش روشنش کنیم.
ـ من الان این کارو کردم. واقعاً موندم یعنی چی؟
ـ مشکلی نیست، الان درستش می کنم!
صفیراد نگاهی به چشمان آقای بدخشان انداخت و ادامه داد:
ـ گوشیها گاهی هنگ میکنند و بهم میریزند.
و بعد به سرعت انگشتانش را روی صفحه نمایش موبایل آقای بدخشان به حرکت درآورد و یکدفعه تبسمش شکفت.
ـ بله. خودشه. درست شد. این هم فهرست مخاطبین شما. بفرمایید!
ـ به این زودی، چه کار کردید؟
ـ فکرشو نکنید، اسامی پنهون شده بودند!
آقای بدخشان گوشی موبایلش را به دست گرفت و تبسمی کرد و همان لحظه چشمش به عنوان مخاطبین برخورد کرد و بعد بدون آنکه حرف دیگری بزند از او تشکر کرد و روی گزارشات تماس فشاری داد و اندکی بعد صفحه اش ظاهر شد باز هم چشمش به چهار تماس درطول آن روز برخورد کرد. شماره صفیراد ذخیره نشده بود.
ـ ببخشید انگار شمارهتون حذف شده، میشه یه بار دیگه منو بگیرید.
ـ چراکه نه، اگه مایلید سیوش کنید، گم نشه.
ـ بله حتماً.
و آنگاه آقای صفیراد گوشیاش را از جیب شلوارش درآورد و شماره آقای بدخشان را گرفت.
ـ شماره افتاد؟
ـ بله ممنون.
بعد آقای بدخشان شماره او را با نام صفیراد در حافظه گوشی اش ذخیره کرد و آن را در فهرست مخاطبین قرار داد. کمی بعد آقای بدخشان به حرف آمد و گفت:
ـ از اون روزی که من چیزی یادم نمیاد، دیگه چی خاطرتون مونده... میبخشید اینطور میگم.
ـ نه خواهش میکنم. اون روز کمی صحبت کردیم بعد تو مسیری که شما میرفتید کمی قدم زدیم که یکدفعه باد شد و رگبار زد. شما خداحافظی کردید و سوار اتوبوس شدید و رفتید.
ـ خُب من معمولاً تو بلوار قدم میزنم بعدش سوار اتوبوس میشم و میرم. مثل اینکه باید یه سری هم پیش دکتر برم خودمو نشون بدم!
ـ احتیاجی نیست. این اتّفاقا هر چند نادره، اما گاهی پیش میاد.
ـ اما نمیدونید الان چه حالی دارم.
ـ احساستونو درک میکنم.
ـ خُب ببخشید می تونم بپرسم مسیر شما کدوم طرفه؟
ـ هر طرف شما برید! اگه مزاحم نیستم کمی قدم بزنیم.
ـ نه، خواهش میکنم. فقط نمی خوام شما از مسیر خونتون دور بشید.
ـ نه، شما نگران نباشید. من وقت زیاد دارم.
بعد هر دو برخاستند و به سمت انتهای بلوار براه افتادند.
ـ شما چند تا بچه دارید؟
ـ اتفاقاً این سوالی بود که اون دفعه هم پرسیدید، من ازدواج نکردم. اما شما به من گفتید من دو تا بچه دارم، دو تا دختر.
بلافاصله تبسم برچهره ی آقای بدخشان خشکید.
ـ پس حتماً اینو گفتم، چون درست میفرمایید.
ـ یادمه گفتید یه باغچهای داریم تو لواسان، پنجشنبهها میریم اونجا، جمعه عصر برمیگردیم.
آقای بدخشان این بار خندید و آقای صفیراد ادامه داد:
ـ حتماً حافظه خوبی دارید هرچند ظاهرا اینم یادتون نمیاد!
ـ خیلی خوبه، اما حالا من دارم به حافظهام شک میکنم.
ـ اصلاً نگران نباشید، هر چی هست برطرف میشه.
ـ خداکنه.
نیمی از راه طی شده بود و آقای بدخشان به این میاندیشید که از ماجرای رفتن به لواسان هم برای او تعریف کرده بود، درحالی که هنوز چیزی به خاطرش نیامده بود! بعد نگاهی به آسمان انداخت. آسمان ِ صافِ ساعتی پیش کم کم تیره میشد، طوری که انگار هر چه بر مقدار ابرها افزوده میگشت پیچیدگی این ملاقات نیز بیشتر میشد.
ـ ببخشید، شما کجا مشغولید؟
ـ من، زیر آسمون خدا میگردم، اینجا، همهجا، نیازی به کار ندارم. حقیقتش ارثی از پدرم رسیده که تا پایان عمر احتیاج ندارم کار کنم.
ـ چه سعادتی! خیلی خوبه. میتونم بپرسم کجا ساکن هستید؟
ـ تو یه شهر ساحلی زندگی میکنم. کاری داشتم اومدم اینجا گفتم یادی هم از شما کنم.
ـ ممنونم لطف کردید.
و ناگهان صدای غرش رعدی برخاست و هر دو به سمت آسمان چشم دوختند.
صفیراد گفت: درون بعضی آدمها اینجوریه، مثل هوا، مثل آسمون میمونن زود دگرگون میشن. آسمون کاملاً صاف بود، دیدید یه دفعه ابر شد!
ـ درسته، انگار همه چیه امروز داره عجیب میشه!
و همین که غرش دیگری برخاست رگبار تندی گرفت. کمی بعد اتوبوسی از راه رسید و آقای بدخشان با تعجب و شگفتی و عذرخواهی، با آقای صفیراد دست داد و سوار شد و آنگاه اتوبوس در میان رگبار شدید از ایستگاه دور شد.
دقایقی بعد باد تندی وزیدن گرفت و رگبار را با خود برد و باران ریزی جای آن را گرفت. آقای بدخشان همانجا که میان مسافران ایستاده بود، فهرست اسامی مخاطبین را آورد و تا دقایقی به اسم صفیراد خیره ماند، آنقدر که ذهنش خسته شد و صفحهی نمایش را خاموش کرد.
شب فرا رسید و او ماجرای آن روز را برای همسرش تعریف کرد اما زنش زیاد تعجب نکرد و فراموش کردن بعضیچیزها را کاملاً عادی به حساب آورد. با این حال بدخشان موقع خواب به تماس صفیراد و جزییات ملاقات اندیشید، بدون آن که از شگفتی و حیرتش کاسته شده باشد. یک ساعت تمام به ذهنش فشار آورد تا ملاقات قبلی را به یاد آورد اما موفق نشد و سرانجام طلسم خواب افکارش را ربود.
فردا صبح قبل از اینکه به اداره برسد، دوباره نام او را در فهرست مخاطبین دید و کمی خیالش راحت شد. دلش میخواست بهانهای پیدا میکرد و با او تماس میگرفت و کمکم همه چیز حالت عادی پیدا میکرد. اما صبر کرد چند روزی بگذرد تا تماس با فاصله باشد. آنگاه با خود اندیشید:
ـ آدم خاصی بود. هیچ تقاضایی نداشت، فقط یه دیدار معمولی بود. واقعاً قبلاً ما دیدار داشتیم؟ ممکنه کسی اطلاعات راجع به منو به این مرد داده باشه؟ نه، امکان نداره، چه دلیلی داره؟ اگه اینطور باشه، پس گم شدن فهرست مخاطبین داخل موبایل چی؟ من که حافظهام خوب کار میکنه، هیچ مشکلی ندارم. نمیفهمم اما اگه دوباره چیزی یادم بره، حتماً باید خودمو به دکتر نشون بدم. هرکی بود روم اثر گذاشته. کی بود خدایا؟ یه چند روزی که گذشت حتماً باهاش تماس میگیرم. نباید زود ازش جدا میشدم. خیلی عجله کردم.
سه روز بعد حوالی ظهر بار دیگر زنگ موبایل آقای بدخشان به صدا درآمد و او که در فکر صفیراد بود نگاهی به صفحه نمایشش انداخت. شماره بیهویتی ظاهر شده بود. بلافاصله پشت خط رفت.
ـ بله، بفرمایید.
ـ آقای بدخشان.
ـ بله بفرمایید، شما.
ـ من ریاحی هستم سلام عرض میکنم، حالتون چطوره؟
ـ آقای جواد ریاحی؟
ـ خیر، تمور ریاحی هستم.
ـ تیمور ریاحی، از کجا؟
ـ تیمور نه، تمور، دوستان اغلب این اشتباه رو می کنند.
ـ آقای تمور ریاحی، ببخشید شمارو بجا نمیارم، کجا زیارتتون کردم، ارباب رجوع هستید؟
ـ نخیر. یک ماه پیش همین حدودا تو بلوار با هم دیدار داشتیم. تو ایستگاه نشسته بودیم، منتظر اتوبوس بودیم. خاطرتون اومد؟
ـ تو ایستگاه اتوبوس؟ نه یادم نمیاد. کارتون چیه؟
ـ کار خاصی ندارم، خواستم حالتونو بپرسم. گفتید هر موقع وقت کردید باهام تماس بگیرید.
آقای بدخشان حیرتزده ماند. یکدفعه تصویر صفیراد در ذهنش زنده شد و اضطراب دلش را به هم ریخت.
ـ گفتید یه ماه پیش همدیگه رو دیدیم؟
ـ بله انتهای بلوار منتظر اتوبوس بودیم. همونجا آشنا شدیم. اگه خاطرتون باشه اتوبوس خیلی دیر کرد رفتیم اونور بلوار آب میوه خوردیم.
ـ اصلاً یادم نمیاد.
ـ من از جنوب اومدم فردا باید برگردم خیلی دلم میخواد شمارو بازم ملاقات کنم. اگه فرصت دارید چند دقیقهای مزاحمتون بشم.
ـ خواهش میکنم، ولی آخه...
ـ اگه مشکلی هست یا کار دارید، بمونه برای بعد.
ـ نه، خواهش می کنم، داشتم فکر میکردم که شما رو به جا بیارم.
ـ زیاد فکرشو نکنید، منم گاهی دچار فراموشی میشم.، امروز فرصت دارید؟
ـ امروز، اشکالی نداره. چهارونیم تو بلوار اصلی شهر. بلدید کجاست؟
ـ همون جا که همدیگرو دیدیم و آشنا شدیم دیگه؟
ـ درسته اما ابتدای بلوار مقابل سینما من منتظرتون هستم.
ـ ساعت چهار و نیم؟
ـ بله. ساعت چهارونیم امروز.
ـ بسیار خُب میبینمتون. خداحافظ.
و آقای بدخشان همین که ارتباط قطع شد با شگفتی و حیرت موبایل را روی میزش رها کرد و با پنجههایش سرش را گرفت و چشمانش را بست و سپس نگاهش را به خلأیی سیاه و بیانتها دوخت. بلافاصله در اتاق باز شد و یکی از همکاران بادیدن او پرسید:
ـ چیزی شده؟
ـ نه، چطور؟
ـ فکر کردم اتّفاقی افتاده، خیلی تو فکر رفتی. کمکی از دست من بر میاد؟
ـ نه، چیزی نیست. ممنونم ... ساعت چنده؟
ـ دو و نیمه.
ـ اون پرونده چیه، کاره؟
ـ نه، فقط بایگانیش کن تا بعد.
و همکارش پرونده را روی میز او گذاشت و از اتاق خارج شد.
... گفت اسمم تمور ریاحیه. تمور دیگه چه اسمیه!؟ خدای من چی داره به سرم میاد؟ حافظهام داره به هم میریزه... این دیگه کیه؟ اصلاً یادم نمیاد با یه همچین کسی آب میوه خورده باشم! یه ماه پیش تو ایستگاه اتوبوس... نه اصلاً، دروغه، یعنی یادم نمیاد. آره من انتهای بلوار منتظر اتوبوس میمونم، گاهی هم میرم اون طرف بلوار آب میوه میخورم، نه همیشه، یه وقتایی. شمارمم داشت! خدا کنه سرقرار بیاد ببینم این دیگه کیه؟ فقط ساعت چهارونیم یادم نره. بهتره رو دستم یه علامت بزنم. اما شمارهاش؟
و بلافاصله موبایل را به دست گرفت و صفحه تماس گیرندگان را باز کرد اما همین که شماره او را ندید، اضطراب در دلش موجی خورد. به عقب رفت و دوباره صفحه را گشود اما شمارهی این مرد ذخیره نشده بود و آنگاه سرش را بالا گرفت و چشم به دو مهتابی زردی که زیر سقف بالای سرش قرار داشتند دوخت و در جایی که نمیدانست کجاست غرق شد اما نه آنطور که ساعت ملاقات را فراموش کند.
ـ حتماً موبایل اشکال پیدا کرده، حسابی بهم ریخته.
تا محل ملاقات چند دقیقهای بیشتر راه نبود و همین که اداره تعطیل شد، به سمت بلوار حرکت کرد و فقط یک جا مجبور شد توقف کند، همان وقتی که اتومبیلی شتاب زده مقابل پاهایش از نفس افتاد و صدای ترمزش نگاه همه عابرین آن اطراف را به سوی خود کشاند. تمام اندام آقای بدخشان از وحشت برخورد با ماشین مرگبار سوخت و رنگش مثل گچ شد و تعادل خود را تا حدودی از دست داد و ضعف به سرعتی باور نکردنی خونش را قبضه کرد و سپس با قدمهایی لرزان برای دقایقی روی سکوی مقابل بوتیکی نشست. هنوز سروصدای اعتراض عابرین به راننده عجول در گوشش طنین داشت که برخاست و به سمت بلوار براه افتاد. با تصادفی مرگبار فقط یک قدم فاصله داشت. این تصور باعث شد نفس عمیقی بکشد و اندکی بعد تمور ریاحی افکارش را به سوی خود کشاند.
به میدان که رسید با احتیاط بیشتری از خیابان عبور کرد و میان دو ردیف درخت که از وسطش کانال آبی جاری بود، ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به مرد جوانی که روی نیمکتی نشسته بود، چشم دوخت. آن مرد با دیدنش برخاست و درحالی که تبسم بر لب داشت به سمتش آمد. آقای بدخشان با کمی تردید به سمتش حرکت کرد.
ـ سلام عرض کردم آقای بدخشان!
آقای بدخشان با او دست داد و سلامش را پاسخ داد و سعی کرد حالتی کاملاً عادی به خود بگیرد. او را بجا نیاورد و خیلی اطمینان داشت که برای بار اول بود که او را میدید اما وانمود کرد او را شناخته است.
ـ حال شما چطوره ؟
ـ خوبم. از دیدن دوباره شما خیلی خوشحال شدم.
همدیگر را بوسیدند و به یکدیگر تعارف کردند تا روی نیمکت بنشینند.
ـ چشم، اتّفاقاً جای خوبیه.
ـ زیاد که منتظر نشدید؟
ـ خیر. تازه اومدم. قرار ما چهار و نیم بود هنوز پنج دقیقه مونده. هیچ کدوم بدقولی نکردیم. الحمدا... مثل اینکه بنده رو به جا آوردید.
ـ بله. همینطوره، فکرم خیلی مشغول بود اولش نشناختم شمارو.
ـ یه وقت مزاحمتون نباشم.
ـ نخیر... با گرمای جنوب چه میکنید؟
ـ مجبورم بسازم. اگه یه وقت هوس اومدن کردید، آخر پاییز یا زمستون بیایید آدرسمو براتون میفرستم حتماً بهتون خوش میگذره.
ـ خیلی ممنون. فرمودید فردا عازمید؟
ـ بله.
ـ امشب میتونم منزل در خدمتتون باشم؟
ـ متأسفانه جایی دعوتم. باشه یه وقت دیگه، حتماً خدمت میرسم.
ـ من در خدمتم.
آقای بدخشان با تبسم او را میدید، مردی را که شباهت به هیچ یک از آشنایانش نداشت. کاملاً ناشناس بود اما طوری رفتار میکرد که مدتهاست او را میشناسد.
آقای ریاحی سیگار تعارفش کرد و او تشکر کرد.
ـ یادتونه تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودیم، انگار همین دیروز بود.
ـ واقعاً همینطوره.
سیگارش را آتش زد و چشم به او دوخت و ادامه داد:
ـ در واقع اگه اتوبوس به موقع میرسید ما امروز اینجا در کنار هم نبودیم!
ـ اینطور فکر میکنید؟
ـ کاملاً!
ـ شاید همینطور باشه، خیلی طول کشید تا اتوبوس رسید.
ـ تقریباً نیم ساعت، گویا تصادف شده بود.
ـ خُب تعریف کنید.
ـ از زندگیتون راضی هستید؟
ـ بد نیست میگذرونیم. شما چطور؟
ـ خوشبختانه دور و بر من خلوته، هر وقت تشریف آوردید کاملاً در خدمت شما خواهم بود. اون روز که شما رو ملاقات کردم میگفتید برای ساعت هفت شب وقت دکتر دارید وگرنه قرار بود بیشتر با هم باشیم.
آقای بدخشان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
ـ درسته، قرار بود خانوممو ببرم دکتر چه خوب یادتون مونده.
ـ به خاطر اینکه فراموشتون نکردم. مدام تو فکرم بودید برای همین با اشتیاق فراوان به دیدارتون اومدم.
ـ لطف دارید.
ـ اگه مایلید کمی قدم بزنیم.
ـ مانعی نداره.
و هر دو بلند شدند. آقای ریاحی سیگارش را خاموش کرد و سپس قدمزنان به سمت انتهای بلوار براه افتادند. دقایقی گذشت و آقای بدخشان همچنان که با او حرکت میکرد، به دیدار با دکتر پوست میاندیشید که دقیقاً یک ماه پیش بود که به همراه همسرش به مطبی واقع در ضلع شمالی خیابان لارستان رفته بودند، اما هرچه فکر کرد نتوانست او را در ایستگاه اتوبوس به خاطر بیاورد. کمی بعد آقای تمور ریاحی به حرف آمد و گفت:
ـ برای قدم زدن جای باصفائیه.
ـ بله همینطوره.
ـ یادتون میاد وقتی اتوبوس معطل کرده بود، برام تعریف کردید همین که از محل کار خارج شدید، نزدیک بوده ماشینی به شما بزنه!
آقای بدخشان یکدفعه با تعجب توقف کرد و نگاه عمیقی به چشمان تمور ریاحی انداخت که با تبسمی گیجکننده به او خیره شده بود.
ـ میگفتید ماشین جلوی پام ترمز کرد. خیلی هم ترسیده بودید.
ـ آه، بله، همینطوره . اصلاً ندیدمش.
آقای بدخشان خواست از اتفاق امروز چیزی بگوید اما حرفش را خورد و براهش ادامه داد. انگار آن مرد از حادثه ی دقایق پیش حرف میزد و او هرچه فکر کرد چیزی از ماشینی که یک ماه پیش مقابل پاهایش ترمز کرده باشد، به یاد نیاورد. رفتار و حرکات و حرفهایش آقای افلقِ صفیراد را در ذهنش زنده میکرد. آنگاه آقای بدخشان دست در جیبش کرد و موبایلش را بیرون کشید و مقابل نیمکتی خالی توقف کرد و گفت:
ـ تا یادم نرفته شمارهتونو سیو کنم، اگه ممکنه بفرمایید یادداشت کنم.
ـ خواهش میکنم.
ـ بله، بفرمایید.
ـ صفر، نه. سه. شش. هفت...صفر...
ـ ممنون. ببخشید اسم کوچیکتونو باز فراموش کردم، عذر خواهی می کنم.
خواهش میکنم، تمور ریاحی.
ـ بله. دست شما درد نکنه.
ـ اگه عجله ندارید یه چند لحظه ای همین جا بنشینید من الان برمیگردم.
آقای ریاحی از او جدا شد و بدخشان همانجا روی نیمکت نشست و به او خیره ماند. او که بود؟ دقیقاً شبیه به صفیراد رفتار میکرد. خوب نگاهش میکرد. کجا میرفت؟ آن سمت خیابان یک دکهی آبمیوه فروشی بود و دقایقی بعد تمور ریاحی با دو لیوان آبپرتقال بازگشت.
ـ اون دفعه شما منو مهمون کردید، حالا نوبت منه!
ـ خیلی جالبه. ممنون.
ـ لیوان آب پرتقال را از دستش گرفت و تمور ریاحی نیز همانجا کنارش نشست و پرسید:
ـ چی جالبه؟
ـ به خاطر اینکه من جز آب پرتقال چیز دیگهای نمیخورم.
ـ خاطرم مونده، برای همین آبپرتقال گرفتم!
آقای بدخشان درحالی که آبمیوه را به دهانش نزدیک میکرد ماتش برد. حرفی برای گفتن نداشت.
ـ بفرمایید.
ـ نوش جان!
آقای ریاحی دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ برخلاف بعضیها که دافعهشون بیشتره، دوستان لطف دارند بهم میگن خیلی جاذبه داری. میگن تو درون همه افراد نفوذ میکنی. شما هم اگه یه بار بیایید جنوب به دیار ما، دیگه نمیتونی از من دل بکنی، ببخشد البته خودستایی نشه!
ـ خواهش میکنم، شما لطف دارید، دوستان درست گفتند، واقعاً چهره تون جذابه، حتماً مزاحم میشم!
ـ نگید این حرفو، منزل خودتونه. مطمئن باشید بهتون خوش میگذره.
ـ شک ندارم.
و دوباره به راه افتادند.
ـ شما کجا تشریف میبرید؟
ـ من تا جلوی ایستگاه اتوبوس با شما همراهم. بعدش از خدمتتون مرخص میشم.
ـ بفرمایید بریم منزل این دفعه قرارِ دکتر نداریم.
هر دو خندیدند و بعد آقای تمور ریاحی در پاسخش گفت:
ـ میدونم، اما باشه برای بعد. بازم همدیگه رو میبینیم، عجله نکنید.
ـ هر طور راحتید.
مقابل ایستگاه اتوبوس، در آن سمت خیابان چشم آقای بدخشان بار دیگر به دکهی آبمیوه فروشی افتاد، جایی که تمور ریاحی ادعا میکرد ماه پیش یک لیوان آبپرتقال به دستش داده بود. راستی او از کجا میدانست بیرون از خانه جز آب پرتقال لب به چیز دیگری نمیزند؟ کمکم احساس عجیبی داشت وجودش را فرا میگرفت. در افکارش غرق شد تا چیزی از ملاقات قبلی را به خاطر بیاورد. اما ترمز اتوبوس در ایستگاه مانع شد. همانجا درحالی که دست هم را میفشردند از یکدیگر جدا شدند. آقای بدخشان پایش را روی پله اتوبوس گذاشت و بلافاصله در بسته شد اما تمور ریاحی از پشت شیشه هنوز با تبسم او را مینگریست. برایش دست تکان داد و لحظاتی بعد اتوبوس آقای بدخشان را که سرشار از شگفتی و حیرت شده بود، با خود برد.
شب هنگام آقای بدخشان به حادثه آن روز فکر میکرد، به ترمز شدید اتومبیل در مقابل پاهایش و ملاقات با مرد عجیبی به اسم تمور ریاحی. شامش را خورد و به بهانهی سردرد و خستگی به رختخوابش رفت تا به این دو ملاقات باور نکردنی در کمتر از یک هفته خوب بیاندیشد. آیا تمور ریاحی فکرش را میخواند و یا گذشته را میدید و یا خیالی بیش نبود، همچون افلق صفیراد. چه اسامی عجیبی مثل خودشان غریب و ناشناس بودند. دوباره ترس از بیماری فراموشی به سراغش آمد. شاید بهتر بود یک تست هوش و حافظه بگیرد و حتماً دیداری هم با دکتر اعصاب و روان داشته باشد. همان وقت نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ده و نیم شب بود، افکارش کاملاً بیدار بودند و گاهی به سراغ صفیراد میرفت و گاهی در بلوار با تمور ریاحی قدم میزد. چشمان هر دو نافذ و تأثیرگذار بودند. آرام و خونسرد و انگار چیزی میدانستند که او از آن بیاطلاع بود. از کجا آمده بودند و چرا بایستی در فاصلهی چند روز آن دو را ملاقات میکرد؟ در فکر این بود که فردا تماسی با صفیراد بگیرد. وجود آن دو آزارش نمیداد بیشتر کنجکاو شده بود و فقط میخواست سر از رازشان درآورد. آیا همهچیز عادی بود و او آن را عجیب و باور نکردنی احساس میکرد یا حافظهاش با مشکل مواجه شده بود؟ آیا ممکن بود بار دیگر با آن دو ملاقات کند؟ و دقایقی بعد با همین فکر و خیالات به خواب رفت.
صبح همین که عازم محل کارش شد، یکدفعه صفیراد فکرش را به سوی خود کشاند. موبایل را به دست گرفت و در میان فهرست اسامی اسمش را یافت و با نوک انگشت روی آن زد. مجبور شد توقف کند زیرا در برابر چشمانش اسم افلق صفیراد دیده میشد اما به جای شمارهها یازده صفر قرار گرفته بود. یکدفعه پیشانیاش سرد شد و زیر پوست صورتش سوخت و احساس یأس او را فرا گرفت. با کنجکاوی و تعجب به دیگر اسامی خیره شد. از صفحه فهرست خارج شد و بار دیگر به نام افلق صفیراد چشم دوخت. روی آن زد و بار دیگر یازده صفر زیر نام او به حیرت و شگفتی اش افزود. باورش نشد. ناگهان تمور ریاحی ذهنش را به خود مشغول کرد. داخل فهرست اسامی کمی پایینتر رفت و مقابل اسمش توقف کرد. به صفحه بعدی وارد شد و نفس در دهانش ماند و چشمانش به اسم تمور ریاحی خیره ماند در حالیکه از شماره موبایل او فقط دو عدد آن در حافظهاش مانده بود. دو رقم یکسان که عدد پنجاه و پنج را تشکیل میداد. زیر اسم او نیز یازده صفر دیده میشد. آهی کشید و حیرت زده و متعجب آب دهانش را فرو داد و گیج و درمانده تصمیم گرفت یکی دو ایستگاه پیاده برود. این تصور که حتما مشکل جدی برای موبایلش بوجود آمده، یکبار دیگر از خیالش گذشت اما با این حال بین راه باز هم ایستاد. موبایل را خاموش و روشن کرد و باز به سراغ آن دو اسم غریب و ناشناس رفت. این بار حتی صفرها نیز محو شده بود و آقای بدخشان همهاش میترسید عدد پنجاه و پنج نیز که تنها یادگار شماره تمور ریاحی بود، از خاطرش محو شود: پنجاه و پنج! با افسوس و حسرتی تمام چند بار این شماره را تکرار کرد و بعد در شلوغی خیابان و عابرین شتاب زده براه افتاد و دیگر کسی ردی از او پیدا نکرد. یک ماه تمام تصویر و نامش در صفحات داخلی روزنامه های صبح پایتخت بعنوان گمشده دیده می شد بی آن که نشانی از او بیابند.
چند سال بعد، حوالی ظهر در یکی از اتاقهای شرکت دیگری، صدای زنگ موبایلی برخاست. مردی که موبایل را برداشت ابتدا نگاهی از روی کنجکاوی به صفحه نمایشش انداخت و بعد آن را به گوشش چسباند:
ـ الو... بفرمایید.
ـ سلام عرض کردم.
ـ علیک سلام.
ـ آقای رضوی؟
ـ بله خودم هستم. شما؟
ـ من تمور افلق هستم.
ـ متوجه نشدم، دوباره تکرار کنید، میبخشید.
ـ عرض کردم تمور افلق هستم، بجا آوردید؟
ـ نه والله. به جا نمیارم.
ـ اتّفاقاً همین چند روز پیش دیدار داشتیم.
ـ ببخشید کجا دیدمتون؟
ـ چند روز پیش تو بیمارستان خدمتتون رسیدم. مادرتونو برده بودند اتاق عمل، خیلی هم نگران بودید، اون جا با هم آشنا شدیم.
ـ درسته، اما یادم نمیاد اون جا با شما ملاقات کرده باشم، حداقل به این اسم بجا نمیارم.
ـ مگه شما آقای طهماسب رضوی نیستید؟
ـ چرا خودم هستم. ببخشید شماره منو کی به شما داده؟
ـ خودتون! یادتون نمیاد، فرمودید من تو شرکت شفق کار میکنم؟
ـ درست میفرمایید، اما یادم نمیاد تو بیمارستان شما رو دیده باشم.
ـ عیبی نداره، آدم گاهی دچار فراموشی میشه. اگه اشتباه نکنم. یه کلاه تخت مخملی لبه دار سرتون بود. رنگشم سیاه بود درست نمیگم؟
آقای رضوی نگاهی به کلاهش انداخت که روی صندلی قرار داشت و بعد در فکر فرو رفت.
ـ الو.
ـ بله...
ـ فکر کردم قطع شد.
ـ نه، حالا کارتون چی هست؟
ـ کاری ندارم، فقط میخواستم چند دقیقهای ببینمتون.
ـ اشکالی نداره، اما اینجا سرم شلوغه، بیرون میتونم شما رو ببینم.
ـ خیلی خوبه، امروز فرصت دارید؟
ـ امروز؟ اشکالی نداره، باشه.
ـ هر ساعتی بگید بنده در خدمتم.
آقای رضوی مانده بود چه بگوید. او که بود و چرا او را به یاد نمیآورد. آنقدر کنجکاو شده بود که دوست داشت هر چه زودتر او را ملاقات کند. آیا دچار فراموشی شده بود؟
ـ الو... آقای رضوی، پشت خطید؟
ـ بله...
ـ نگفتید کجا دیدار کنیم؟
ـ اگه براتون سخت نیست، ابتدای بلوار، جلوی سینما ساعت پنج می تونم شمارو ببینم.
ـ اتّفاقاً تو مسیرمه، امروز ساعت پنج جلوی سینما، ابتدای بلوار. حتماً خدمت میرسم.
ـ خواهش می کنم، ببخشید فرمودید اسمتون چی بود؟
ـ تمور افلق، اما شاید به نام بدخشان خودمو بهتون معرفی کرده باشم. حالا بنده رو بجا آوردید!؟
نظرات