کم‌ کم شهر نقاب بر چهره می کشد و با آغاز محّرم یک پارچه عزادار می شود، جمعیت شهر دسته دسته و گروه گروه به مساجد و تکایای خود می شتابند. بعضی‌ها همانند تعزیه خوان‌ها به شهرستان‌های خود می‌روند تا در مراسم سنتی عزاداری در جمع قوم و خویش‌های خود برطبق عادت هر ساله حضور یابند، تعزیه راه بیندازند و نذر خود را به جا آورند و نیز دیداری با نزدیکان تازه کنند.

اما دهه محرم در کوچه و محله ی ما از همه جا دیدنی تر است! آقامنصور و اقدس خانم زنش، هنوز آفتاب غروب نکرده، به محله سابق خود می‌روند، آقا فرهاد که مدتی است از محله ی ما نقل مکان کرده وهمیشه در خواب و بیداری سوگوار رفتن سلطنت بود، از همان داخل حیاط جمعیت عزادار را مردم‌آزار می‌خواند، پروانه خانم به اتّفاق شوهرش و دخترش با این که ترک نیستند، طبق عادت هر ساله بعد از نماز مغرب به مسجد آقاباقری‌ها می آیند. اسماعیل خان دست یوسف پسرش را می‌گیرد و داغدار و سیاه‌پوش به سمت تکیه نزدیک خانه ی شان می‌رود، کوکب خانم به همراه نادره خانم و جمیله خانم مادر شهریار به مسجد می‌روند و در میان جمعیت زن‌های ترک و فارس، همسایه‌های خود را می‌یابند و در کنار آن‌ها جایی برای خود باز می‌کنند و می‌نشینند، ربابه خانم و بلقیس‌خانم هیچ‌گاه عادت ندارند در یک جا بند شوند و به همراه نرگس‌خانم که بی‌وقفه از ماجراها و اتّفاقات گوشه و کنار حرف می‌زند، سری هم به مسجد می‌زنند و بعد از گشت و گذار در اطراف تکیه محل، هر دسته‌ای که عبور می‌کند، به دنبالش به راه می‌افتند امّا طولی نمی‌کشد که بلقیس خانم که بشدت وسواس دارد، ناگهان  ناپدید می گردد و شبانه داخل حیاط و آشپزخانه و اتاق‌های خانه و حتی روی بام ظاهر می‌شود و ناپاکی‌ها را محو و گردوغبار را خصوصاْ از روی اسباب خانه اش می‌زداید وآن وقت در انتظار بازگشت آقا وهاب شوهرش می‌نشیند، یونس هرجا ظاهر می‌شود شهریار پسر نیمه خُلش نیز با لبی خندان و چشمی حیران در کنارش قرار می گیرد، جوادآقا مرد همیشه ناراضی که کمتر کسی موفق شده لبخند یا تبسمی بر لبانش ببیند، اغلب به دیدن آقافرهاد می‌رود و آن وقت هر دو برای انتقاد از جمعیت عزادار سر خیابان ظاهر می شوند و زیر لب مدام غُرغُر می‌کنند و سینه زنان را ولگردان و اوباش می‌خوانند و پیاپی با خود نجوا می‌کنند که همین‌ها بودند در خیابان علیه شاه شعار می‌دادند و تظاهرات می‌کردند، بعد از ته دل نفرین‌شان می‌کنند و از خدا می‌خواهند آن‌ها را لعنت کند که مزاحم خواب و استراحت مردم شده‌اند، بهجت خانم زن آقا فرهاد به همراه سیمین و سارا دخترانش، همان‌جا سر خیابان در کنار خدیجه خانم زن جواد آقا می‌ایستند و جمعیت عزادار را تماشا می‌کنند، خدیجه خانم مثل زن‌های دیگر اشک می‌ریزد و از خدا می‌خواهد او را شریک لعن و نفرین‌های جواد آقا شوهرش که نثار جمعیت عزادار می‌کند، نسازد، عروس خدیجه خانم نیز که دیگر فهمیده جوادآقا چه مرامی دارد، از او دوری می‌کند و بیشتر شب‌ها قاطی زن‌های مسجد آقاباقری‌ها می‌شود، مادرم نیزهرجا هست خود را به زن آقا موسی که شوهرش قسم خورده تا جنگ تمام نشود برنخواهد گشت می رساند و همان جا می ماند و آن دو در کنار هم در عزاداری خاندان اهل بیت ماتم می‌گیرند و پا به پای ترک‌ها اشک می‌ریزند، جاسم کبوتر باز محله و زنش خیلی که همت کنند خود را به سر خیابان می‌رسانند و در کنار هم می‌ایستند و دسته‌های عزادار را اندازه می‌گیرند و زیر لب با هم حرف می‌زدند و نفیسه خانم بی توجه به مردم عزادارهم‌چنان دهانش می‌جنبد. شوهر نرگس‌خانم که کارمند وزارت خارجه است، هیچ سالی سیاه نپوشیده  و حتی برای لحظه‌ای هم که شده، در بین جمعیت سیاه‌پوش و عزادار ظاهر نمی گردد، این طور مواقع در خانه می‌ماند و بیرون نمی‌آید و مدام از این همه سروصدا حرص می خورد. اصغرآقا مردی که دو زن دارد، به یاد حضرت علی‌اکبر و سه طفل بی‌زبان و ناکام خود که به طرز مرموزی مُرده بودند، اشک می‌ریزد و دیدارشان را در خواب آرزو می‌کند، زن‌های کولی نیز در کنار بچه‌های بی‌شمارشان، خود را وسط زن‌های ترک که از گوشه و کنار شهر آمده و در مسجد آقاباقری‌ها جمع شده اند، جا می‌کنند و آخر شب نیز با دامنی پر از قند و خرما و حلوا، و شکمی سیر به خانه بازمی‌گردند، زهرا دختری که چهار تن از اعضای خانواده اش را از دست داده، نمی‌داند با مشت به کدام پایش بزند و برای کدام یک از عزیزان از دست رفته‌اش اشک بریزد، در میان شیون زن‌ها که از طبقه بالای مسجد به گوش می رسد، گاهی فریاد می‌کشد و یکبار ابراهیم شوهر شهیدش را صدا می‌زند، و یکبار مادرش را و در حالی که به ندرت پدرش را صدا می‌کند، با گریه و زاری یادی هم  از ناصر برادرش می کند و ناگهان از خود بی خود می شود و در کنار بتول خانوم هرقدر دلش می‌خواهد، اشک می‌ریزد. دختران جوان نیز در میان زن‌های عزادار در مسجد که به زبان ترکی و فارسی ناله می‌کنند و ضجه می‌زنند و اشک می‌ریزند می گردند و ظرفهای خرما و حلوا را می‌چرخانند و در حالی که بچه کولی‌ها مثل سایه به همراهشان می‌آیند و دقایقی بعد ظرفهای خالی را به آشپزخانه بازمی‌گردانند، کلثوم خانم نیز که دیگر از یافتن فرزندانش در انبوه بچه‌ها و زن‌های چادرسیاه، ناامید می شود، پیاپی اشک می‌ریزد  و برای آسید محمد که خانه اش را در اختیار او و اهل بیتش گذاشته بود و در آرزوی دیدن آزادی خرمشهر جان باخته بود، از خدا برایش بهترین ها را طلب می‌کند و دعا می‌کند در غرفه‌های بهشت همنشین امام حسین و اهل بیت او باشد و هم‌چنان که با مشت به سینه‌اش می‌زند و به هیچ طریق قادر به جلوگیری از ریزش بی‌وقفه اشکش نیست، برای بازگشت به سلامت قاسم پسرش از جبهه دعا می‌کند و ضجه می‌زند، امام حسین را می‌خواند و گاه در رویایی که پیش خود مجسم می‌کند، غضنفر شوهر مرحومش را که در هر شهری زنی را صیغه می کرد، در صف لشکر شمر و یزید می‌بیند و با نفرت چشم از او برمی‌دارد و خود را به میان خیمه‌های اهل بیت در صحرای محشر کربلا می‌اندازد و هوار می‌کشد و با کوزه‌ای سرشار از آب حیات به جستجوی تشنگان ظهر عاشورا می‌شتابد!

در میان مسجد آقاباقری‌ها ترک‌ها شور و حال دیگری دارند، برادران قربان، شوهر فرنگیس خانم همه کاره مسجد هستند، آن‌ها موقع ساختن مسجد از ترک‌های دور و نزدیک و ولایت دعوت کردند و ناگهان صندوقی پر از پول و طلاجات و زیورآلات تهیه شد و بلافاصله آن‌ها را تبدیل به بنا و عمله و مصالح کردند و در کمتر از پنج ماه مسجد آقاباقری‌ها پا به هستی گذاشت، و از آن به بعد ترک‌ها زمام امور مسجد را در دست گرفته اند و در اقدامی باور نکردنی از میرزا ابوطالب که از نژاد فارس است، خواستند تا تصدی آن‌جا را بر عهده بگیرد. او نیز قبول می کند و همین باعث می شود که فارس‌ها نیز در جمع‌شان حضور یابند و همه با هم دسته دسته در مجلس به رسم عادت خود به عزاداری مشغول شوند، در بین زن‌ها فرنگیس خانم همسر قربان یک سر و گردن از همه بلندتر نشان می‌دهد و به وضوح برتری خود را در مجلس زنانه به رُخ می‌کشد، عروس‌ها و دخترانش به همراه دختران فامیل دور و نزدیک به ترکی ضجه می‌زنند و آه و ناله می‌کنند و حسین حسین می‌گویند و به سینه خود می‌زنند، بلند بلند حرف می‌زنند و هر زمان وقت پذیرایی می‌شود به فرمان فرنگیس خانم دست به کار می‌شوند و با کمک عده ای دیگر سینی‌های چای و خرما و حلوا را می‌چرخانند، شربت می‌دهند و به غریبه و آشنا، ترک و فارس، یک‌جور لبخند می‌زنند و یا تسلیت می گویند.

در طبقه پایین عزاداری مردان به دو شیوه صورت می‌گیرد، در یک سمت مسجد مردهای فارس زنجیر می‌زنند و پیرمردها نیز آرام به سینه خود می‌زنند و به زحمت اشک خود را درمی‌آورند. در گوشه دیگر صحن مسجد نیز ترک‌ها هم چون شیرانِ غرانِ خشمگین می‌چرخند و سینه می‌زنند و فریاد می‌کشند و هنگامی که سروکله‌ی‌شان داغ می‌شود، دیگر هیچ‌کس جلودارشان نیست و فرنگیس‌خانم از همان بالا توضیح می‌دهد که برای مراسم عاشورا بیشتر این مردان عزادار که مسجد را به لرزه انداخته‌اند، به اردبیل می‌روند تا طبق عادت هر سال مراسم سنتی روز عاشورا را در آن‌جا برگزار کنند.

‌‌- حسین جان، حسین جان!

و در این روزهای پر از دلواپسی وغم‌انگیزناشی از جنگ، میرزاابوطالب به ناچار کارها را به دست تُرک‌ها می‌سپرد و خودش هم مثل بقیه به سینه‌زنی مشغول می‌شود. او حاضر نیست در این شبها جز سینه‌زنی به کار دیگری بپردازد و از آن‌جا که با رسم و رسوم و خُلق و خوی این مخلوفات نجیب و زحمت‌کش خداوند، به خوبی آشنا ست، به همین خاطر کاری به آن‌ها ندارد و خود بی‌هیچ خیالی و با آسودگی کامل مشغول سوگواری می‌شود!

قربان شوهر فرنگیس خانم سردسته مردان ترک است طوری که هرچه او فرمان می‌دهد، عمل می‌کنند، اتحادشان شگفت‌انگیز است و حتی یک نفر در میان تُرک‌ها راضی به سرپیچی نمی‌شود، همه با هم ترکی حرف می‌زنند و امام حسین را به ترکی می‌خوانند و از او شفای مریض‌های خود را می‌خواهند، در این مسجد، جمعیت ترک و فارس بدون ایجاد مزاحمت برای یکدیگر به عزاداری می‌پردازند و هرکجا که لازم شود با یکدیگر همراه می‌شوند و آخر شب هم رضایت می‌دهند و در یک دسته در خیابان‌ها به راه می‌افتند، نوحه‌خوان گاه به ترکی و گاه به فارسی اشعار مذهبی را با آه سوزناکی می‌خواند و ترک‌های نالان از این که در ظهر عاشورا حضور نداشته‌اند، شدیدترین تأثرات خود را با اشک و آه و ناله و کوبیدن به سینه‌های خود که دیگر سرخ و کبود شده ، ابراز می‌کنند.

در دهه محرم امیر غم‌انگیزترین روزهای عمرش را سپری می‌کند، با چشمان خون‌بار مادر فلجش را تروخشک می‌کند و پیش از آن که مراسم سینه‌زنی ترک‌ها آغاز شود و دسته‌های زنجیرزن در کوچه و خیابان‌ها به راه افتند، او را بغل می‌کند و روی صندلی چرخ‌دارش که به هر سمت اراده ‌کند آن را می گرداند، می‌نشاند و بعد براه می افتد. هر گاه دسته ای ظاهر می شوند، چادر را روی سرش مرتب می‌کند و گوشه آن را به دست چپش که هنوز کمی رمق دارد می‌دهد و سپس خودش با چشمانی اشک‌بار به جمعیت عزادار خیره می‌شود.

‌‌- ای امام حسین، مادرمو خودت شفا بده!

بعد دوباره به راه می‌افتد، هرجا مادرش اراده ‌کند، او را همان جا می‌برد، روسری پر از گل و بته‌اش را به پرچم‌ها و کبوتران و پرهای علم‌ها و کتل‌ها می‌مالد و بعد نزد مادرش بازمی‌گردد و در حالی که آن را بر سر و رو و پاهای مُرده اش می‌مالد تکرار می‌کند:

‌‌- ایشالا درد و بلات بریزه زمین، امام حسین خودش شفات می‌ده... ببینم داری گریه می‌کنی؟ خوب عیبی نداره، گریه برای امام حسین ثواب داره... گریه کن مادر برای منم دعا کن!

و امیر ناگهان در میان غوغای بوق و کرنا و طبل و شیپور و آواز نوحه‌خوان‌های ترک و فارس و شیون زن و کودکان شیرخوار، صدای آرام‌بخش اما بریده و نالان و کش دارمادرش را می‌شنود:

‌‌-  خدا عوضت بده... عاقبتت به خیر.

و امیر دیگر معطل نمی‌کند و در حالی که زن و خواهران و برادران خود را فراموش کرده، دسته‌های صندلی را رها می‌کند و پرده چشمانش را می درّد تا هرچه خون و اشک جمع شده بیرون بریزد، از دعای مادرش بال درمی‌آورد و در حالی که حاضر نیست تحت هیچ شرایطی از او دور شود، ناخواسته در آسمان مملو از دعا و دود اسپند و شیون و زاری عزاداران به پرواز درمی‌آید، از بالای سر جمعیت آشنا و بیگانه می‌گذرد، از بالای سر زن و خواهران خود رد می‌شود و به سوی ستاره مادرش در دل کهکشان راه شیری پر می‌گشاید و با اشک خود راه را روشن می‌کند و در حالی که از قلبش خون می‌چکد، بار دیگر خود را به مادرش می‌رساند، اشکش را پاک می‌کند و شش دانگ حواسش را متوجه او می‌سازد تا ببیند به کدام سمت اشاره می‌کند.

‌‌-  این طرف پسرم!

‌‌-  چشم، قربون اون دستای مهربونت که دوست داری تکون‌شون بدی و فرمون بدی، الهی فدای خاک پات بشم، ای امام حسین آها ها ها... ای خدا... یا فاطمه الزهرا خودت شفاش بده این مادر دل‌شکسته‌مو، چهارده ساله که روی این صندلی چرخ‌دار نشسته، دیگه بسه، ای امام حسین خودت شفای مادرم‌رو از خدا بخواه، من که هرچی التماس کردم، فایده نکرد!

‌‌