رمان:  فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل  ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲

فصل دهم

فانوس درون دالان هنوز می‌سوخت و تاریکی را از خود می‌راند. عمه نسا آن را با خود به داخل اطاق آورد و در پای پنجره قرار داد و همانجا نشست. حس می‌کرد سنگین شده و سرش تیر می‌کشد و نفسش به سختی بالا می‌آید. اما فکر و خیال فرهام مرد جوان و ناکام که استخوان‌هایش گیاه می‌شدند، یک لحظه مارال را راحت نمی‌گذاشت. چقدر برایش دردناک بود که هرچه شنیده بود، حقیقت داشت. دستی بر پاهای خیسش کشید و پیش از آن که به حرف آید، عمه نسا از اطاق بیرون رفت و مارال در خیالات خود غرق شد.

ـ ای کاش اصلاً نمی‌دیدمش. چرا باید بکشنش؟ چون که از خدا حرف زده بود، با شیطان مخالفت کرده بود؟ اما خدایا چرا گذاشتی این اتّفاق بیافته. فقط تو می‌تونستی کمکش کنی. اصلاً باورم نمی‌شه که اهالی اینجا با تو دشمن باشن، مگه میشه، اینا پیرو شیطونن، نکنه دارم خواب می‌بینم... من استخووناشو لمس کردم. حتی جمجمشو. حتماً مال خودش بوده. فرهام کاشکی هیچ‌وقت اسم و اثری از تو ندیده و نشنیده بودم!

راست گفتی بعد از مرگ میام پیشت؟ اگه این‌طوره دعا کن هرچی زودتر بمیرم. من نمی‌خوام دیگه زنده باشم. تو چرا اومدی اینجا که بکشنت. من چرا باید بیام اینجا و نوشته‌هات به دستم برسه. این‌چه تقدیریه؟

یکدفعه عمه نسا داخل اطاق شد و گفت:

ـ بیا اینو بپوش تا سرما نخوردی. پاشو زود باش لباستو عوض کن.

مارال از او تشکر کرد و از جا برخاست و کنار پنجره رو به بیرون لباسش را با پیراهنی سبز رنگ عوض کرد. از همانجا چشمش به دو پرنده باشول افتاد که بر لب دیوار مقابلش نشسته و دهانشان چنان می‌جنبید که گویی با یکدیگر گرم صحبت هستند. شاخ‌های دو پرنده سفید، چشمانشان آتشین و هراس‌انگیز و لب‌هایشان کلفت و برگشته و گوشتالود بودند. مارال غرق در تماشای آن دو پرنده بود که ناگهان صدای عمه نسا را شنید که چند بار حرفش را تکرار کرد:

ـ ولم کن دست از سرم بردار. اذیتم نکن. گفتم که امشب نمی‌تونم. برو از اینجا برو، از اینجا برو!

مارال ناگهان به عقب برگشت و متعجب و حیرت‌زده عمه نسا را دید که بر زمین افتاده و گوشه دهانش کف کرده و مدام حرفش را تکرار می‌کند. کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.

ـ عمه نسا، عمه نسا چی شده؟

قلب مارال تند می‌زد و نفسش پس می‌رفت. دست‌هایش می‌لرزیدند و همین‌طور به او خیره مانده بود. نمی‌دانست چه کند. کمی جلو رفت و آرام کنارش قرار گرفت. دستش را جلو آورد و خواست شانه‌اش را لمس کند اما باز پنجه‌اش را عقب برد و او را بار دیگر به اسم صدا زد. دهان عمه نسا کج شده بود و پیاپی دست و پا می‌زد.

ـ بیچاره عمه نسا، عین خاله راحیل خدابیامرز غش کرده.

ـ حرف نباشه، حرف نباشه.

مارال وحشت زده عقب رفت. صدا از دهان عمه نسا در آمد اما به یک مرد تعلق داشت!

ـ خدایا کمکم کن، چی کار باید بکنم؟

ـ ساک باش بینم! خودمون کمکش می‌کنیم. نگفتی چه کاره‌ای!؟

ناگهان نفس در سینه مارال حبس شد و احساس کرد نور کم‌رنگ فانوس درون فضای اطاق موج می‌خورد. عمه نسا پیاپی فریاد می‌کشید و دستانش را به هوا بلند می‌کرد و سپس آن‌را محکم به زمین می‌زد. پاهایش نیز گاهی جمع می‌شد و دو باره آنها را از هم باز می‌کرد. سرش به سرعت حرکت می‌کرد و در این لحظات گویی حرف‌هایش کش می‌آمد و کم کم نامفهوم می‌شدند.

ـ من که گفتم عاشقتم. فقط گفتم امشب حال ندارم. می‌فهمی یا نه!؟

عمه نسا پیاپی زیر لب حرف می‌زد که بعضی از آنها اصلاً مفهوم نبود و یکبار صدها کلمه به سرعتی باور نکردنی از دهانش بیرون زد طوری که آب به دهان مارال خشکید. از ترس عقب‌تر رفت. ناگهان به یاد حرف مادربزرگش افتاد که روزی گفته بود:

ـ هر موقع پای غشی رو بگیری و زود ازش درخواستی کنی، ممکنه پاسختو بده. من که خودم صد بار جواب گرفتم.

مارال با خود گفت: اگه مادر بزرگم راست می‌گفت، حالا ازش چی بپرسم؟

در فکر فرو رفت و در حالی‌که از شدت هیجان بدنش آتش گرفته بود، به خودش گفت:

ـ بهتره بپرسم فرهام الان کجاست، اون استخوونا واقعا مال اون بود یا نه؟ آیا به خوابم میاد یا نه؟

و با همین حرف‌ها و خیالات به او نزدیک‌تر شد. اما پاهای عمه نسا آرام نمی‌گرفت و سرانجام مارال به سختی توانست شصت پایش را بگیرد و حرف‌هایش را به زبان آورد. ناگهان پای عمه نسا چنان حرکتی کرد که مارال وحشت زده آن را رها کرد و قدمی عقب نشست. همان وقت در کمال تعجب عمه نسا حرفی زد که طنین آن چند بار به همراه صدای غریبه‌های داخل اطاق شنیده شد:

ـ صبر داشته باش، خودت میری پیشش.

حرفی را که مارال شنیده بود او را گیج و منگ ساخته بود. آیا خیال کرده بود؟ حرفی که از دهان عمه نسا بیرون زده بود مدام در سرش چرخ می‌خورد. آیا آنچه که شنید پاسخ سئوالش بود؟ در همین هنگام سرو صدای شدیدی در اطاق شنیده شد و ناگهان سکوت اطرافش را فرا گرفت. عمه نسا آرام گرفت و لحظاتی بعد سر مارال داد کشید و گفت:

ـ ببینم تو که منو صدا نزدی، هان راستشو بگو، یادت باشه موقعی که من با شیطون خلوت می‌کنم اصلاً صدام نزن، چون‌که اون حسابی ناراحت میشه. فهمیدی یا نه؟ حالا برو یه کم برام سرشاب بیار تا بخورم. اوناهاش توکوزه‌اس. می‌بینی کنار پنجره‌اس. حالم بده. می‌خوام سرحال بشم.

مارال کاسه کوچکی را از سرشاب پر کرد و آن را به دست عمه نسا داد.

ـ بیا بخور، الان حالت خوب میشه.

ـ تو خودت نمی‌خوری، خوشمزه‌اس.

ـ می‌خورم، حالا شما بخورید. خیلی خسته شدید.

ـ چه جورم.

عمه نسا کاسه سرشاب را سر کشید و گفت:

ـ الان حالم جا میاد. خودم می‌دونم. چه خوب شد امشب پیشم بودی. تو چطوری دخترم حالت خوبه؟

ـ آره آره حالم خوبه.

ـ لباستم که عوض کردی. خوب شد. اگه خسته‌ای بگیر بخواب. من که خیلی خوابم میاد.

دقایقی بعد آن دو کم کم به خواب رفتند و یکبار مارال در رویایش اسکلت فرهام را دید که ناباورانه تبدیل به گیاه می‌شد و در رویای دیگری به اتّفاق عمه نسا و رجیم داخل میدانی شدند که چشمۀ شیطان در آنجا قرار داشت و اهالی دورش حلقه زده و به جشن و پایکوبی مشغول بودند. زن‌های نیمه برهنه از سرشاب جادویی می‌نوشیدند و مردان قهقهه سر می‌دادند؛ و در حالی‌که آب از چشمه می‌جوشید عده‌ای با پیاله‌های نقره‌گون از آن می‌نوشیدند. ناگهان یکی از مردان حاضر متوجه حضور مارال شد و به سمتش آمد که ناگهان وحشت‌زده از خواب پرید.

بیرون خانه سطح مه همه‌جا را پوشانده بود و در حالی‌که طنین آواز شوم باشول هنوز شنیده می‌شد، شهر حوضچه در رویای وهم‌انگیزی فرو رفته بود. دو پرنده شاخدار هراس‌انگیز هنوز بر لبه دیوار نشسته بودند و انگار مارال را به یکدیگر نشان می‌دادند و در باره او و سرنوشتش حرف می‌زدند.

چند روز دیگر نیز سپری گردید اما نه تنها فکر فرهام از سر مارال بیرون نرفت حتی بر شدت اندوهش نیز افزود. کسالت او را بی‌حوصله کرده بود. می‌خواست برود اما نمی‌دانست به کجا؟ احساس تنهایی رهایش نمی‌کرد. دیدن استخوان‌های فرهام او را به شدت منقلب کرده بود. دو شب پیش بار دیگر خوابش را دیده بود که به او نزدیک می‌شد اما بی‌آن‌که حرفی بزند، در میان یک راه غبارآلود و ناشناخته ناپدید شد. رجیم بی‌آن که از حال و روز مارال با خبر باشد، شاد و خندان روزشماری می‌کرد تا مارال را به ازدواج با خود راضی کند. او حتی به جمال گفته بود:

ـ از مارال خوب نگهداری کن، چون که می‌خوام بگیرمش. یه‌وقت بهش سخت‌گیری نکنی. تا می‌تونی بهش برس. مادرم هیچ‌وقت یه همچین عروسی رو به خوابم نمی‌دید. اما حیف که تو جشن عروسی ما نمی‌تونه شرکت کنه. فقط می‌ترسم لنگاک حسودی کنه. اون وقت خیلی بد می‌شه.

در این میان جمال هم از این عشق و علاقه احساس رضایت می‌کرد و از آن لذت می‌برد. فقط مانده بود چطور مارال را به این وصلت راضی کند. رجیم هر چند بی‌آزار نشان می‌داد اما مردی بود با رفتارهای عجیب. یکبار وقتی از حیاط به سمت راهرو می‌آمد، زمانی که باشول می‌خواند ناگهان ایستاد و سرش را به سوی آسمان گرفت و سپس دست چپش را مشت کرد و آن را بر روی پیشانیش در وسط چشمانش قرار داد و مدتی به همان حالت باقی ماند. گویی برایش یک احساس و حالتی پر لذت بود آن هم وقتی که با خنده چندش‌آوری به شدت می‌لرزید. مارال این وضع عجیب رجیم را در هوای مرطوب و مه‌آلود و هم زمان با فریادهای باشول پرنده شاخدار دید. از رفتارش متعجب مانده بود. شاید هم اثر نوشیدنی سرشاب بود. اما هرچه بود کم کم نگرانی به سراغش آمد و دیگر از دلش بیرون نرفت. حتی با همه دلبستگی به فرهام، از پدرش خواست این شهر عجیب و مرموز را ترک کنند اما جمال با آن که دخترش را دوست داشت با این حال ماندن را ترجیح داد.

ـ میریم. عجله نکن. یه کم دیگه تحمل کن. اینجا جات خوبه، رجیم هم خیلی هواتو داره، یه کم روی خوش بهش نشون بده. اون مرد پولدار و دست و دل بازیه، حواست باشه. کجا می‌خواهی یه همچین مردی پیدا کنی. ‌ای دل غافل! وقت رو از دست نده.

اما برای مارال فقط صاحب آن نوشته‌ها، فرهام ناکام اهمیت داشت. گویی آن مرد جوان در روح و جان او جاودان گشته بود. نمی‌توانست از این درد رها شود. فقط دلش به شب خوش بود که به خواب رود تا شاید او را در رویای دیگری ببیند. هرگاه عرصه بر او تنگ می‌شد به خود می‌گفت:

ـ باید بابامو هر طور شده راضی کنم از این‌جا بریم، اگرم نیومد خودم می‌رم. برمی‌گردم آبشوره. اگه اینجا بمونم حتماً از غصه دق می‌کنم. خدایا خودت کمکم کن.

چند روز دیگر نیز گذشت. همه چیز در اطراف مارال مرموز و غیر قابل باور جلوه می‌کرد. دیگر به هیچ‌کس اعتنایی نمی‌کرد. ضعیف و لاغر شده بود و اشتهایش را از دست می‌داد. در شب سوم بیماری که در جایش افتاده بود، عمه نسا بر بالینش حاضر شد و به او کمی دوا خوراند اما تاثیری نکرد و شب هنگام همین که تنها شد بار دیگر فکر و خیال به سراغش آمد. داخل اطاق دیگر پدرش به اتّفاق آن دو خوش بودند. سرو صدای آنها آزارش می‌داد. معجون عمه نسا آنها را به حال پر لذت و گیج‌کننده‌ای فرو برده بود.

ـ آهای جمال، امشب دیگه وقتشه. ببینم چی کار می‌کنی.

ـ یه وقت کسی سر زده نیاد؟

ـ اصلا نگران نباش.

ـ وقتی با ما هستی خیالت راحت باشه.

ـ فقط کمی نگرانم، میدونی که دخترم حال نداره، اینجا تنها می‌مونه.

- زود برمی‌گردیم، اگرم خیلی نگرانشی می‌خواهی دوباره برم عمه نسا رو بیارمش اینجا تا تنها نباشه؟

ـ نه نمی‌خواد.

ـ نباید فرصت رو از دست بدیم.

ـ برادرم راست می‌گه، اصلاً نگران نباش، اون خوب می‌شه.

لنگاک گفت: هوا امشب خیلی مه داره، نمی‌دونم چرا هر موقع یه همچین شبی می‌رسه، مه خیلی زیاد می‌شه. این‌طور نیس رجیم.

- همین طوره، راستی چرا این جوریه، همچین می‌شه که جلوتو نمی‌تونی ببینی.

ـ این هوای مه‌آلود همه رو خسته کرده، اما به جاش برای ما برکت و لذت میاره.

جمال گفت: پس الان اون جاست؟

ـ آره پس چی، دختر بیچاره حکیم باجین جوون مرگ شد. اون الان تنهاست فقط منتظر ماست، اینو می‌فهمی یا نه!؟

پس از این حرف رجیم یک دفعه خندید طوری که لنگاک و جمال هم او را همراهی کردند.

ـ جمال حالت چطوره، ببینم اصلاً  امشب انتظار یه همچین نعمتی رو داشتی یا نه؟

ـ نه جان تو، اصلاً. خیلی مشتاقم. شما با حرفاتون منو دیوونه کردید.

ـ ای ببینم چی کار می‌کنی.

ـ اما نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زنه.

ـ چون که هنوز ندیدی و مزه شو نچشیدی. ما هم وقتی مثل تو تازه راه افتاده بودیم همین‌طور دل شوره داشتیم، می‌فهمی که، بی‌خودی نگران می‌شدیم. همش می‌گفتیم الان یه کی سر می‌رسه. اما اینا همش فکر و خیاله. جز ما هیچ‌کس اون‌جا نیس.

ـ آره بابا همه خوابن. اون وقت شب تو مرده‌شورخونه چی کار دارن هان، خودت بگو؟

مارال متعجب و حیران به حرف‌های آنها گوش می‌داد. هنوز نمی‌دانست چرا حرف سمرا دختر حکیم باجین رو می‌زدند یا نمی‌خواست آنچه را که شنیده بود باور کند. مثل این که خواب می‌دید و او قدرت این را نداشت که از این کابوس هراس‌انگیز و ناباورانه رها شود. در حالی‌که از شدت تب می‌سوخت به حرف‌های عجیب آن‌ها فکر می‌کرد.آیا آنها به راستی در اندیشه یک عمل شوم و شیطانی بودند یا هرچه شنیده بود، توهمی بیش نبود. آنگاه به دیوار تکیه داد و در حالی‌که گویی زیر لب هذیان می‌گفت و نوشته‌های فرهام از برابر دیدگانش رژه می‌رفتند چند بار او را صدا زد و سپس به دنبال آواز شوم باشول خسته و درمانده به اطاق خود رفت و زیر نور فانوس به سقف که انگار از هم می‌شکافت خیره ماند >>> فصل دهم

رمان:  فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل  ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲