رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
فصل نهم
سه شب بعد در حالی که خانه در تسخیر صداهای مرموز و گاه سکوت وهم انگیزی بود، مارال در کنج اطاق نزدیک فانوس نشسته و مدام به فرهام و آن زیرزمین فکر میکرد. عمه نسا دراز کشیده و به سقف خیره شده بود. گاهی چشمانش بسته میشد و گاهی زیر لب چیزی میگفت و ناگهان صدایش در اطاق میپیچید:
- دختره هنوز منتظره، پس چرا کاری نکردی؟ مارال نمی خواهی بخوابی؟
ـ نه امشب خوابم نمیبره.
باشول پرنده شاخدار در هوای مهتابی آواز میخواند و مِه در همه جای شهر موج میخورد و سکوت سحرکنندهای حاکم بود. داخل اطاق مارال انتظار میکشید و یکبار در چنین حالتی به وضوح صدای مردی را شنید طوری که نفس در سینهاش حبس شد:
ـ نسا، نسا دیگه نمیتونم صبر کنم میفهمی. از من کاری ساخته نیس. ببرش، اون منتظره، میفهمی؟
ـ گفتم سه شب دیگه، هنوز از سرش نرفته.
ـ سه شب گذشته، پاشو نسا تمومش کن، من منتظرم.
ـ ساکت شو برو، گفتم که امشب گرفتارم.
ـ میدونم، ولی عجله کن. پاشو زود باش. نمیدونم از دست تو کجا بزارم برم.
مارال نگاهی به اطراف اطاق انداخت. بعد به سمت پنجره نیمه باز نگریست و به سرعت آن را بست و بار دیگر نزدیک فانوس بر زمین نشست. چشم از عمه نسا برنمیداشت.گویی زیر لب ورد میخواند و کلماتی را به سرعت سرگیجهآوری بر زبان میآورد که اصلاً مفهوم نبودند. بعد او را صدا زد:
ـ مارال. مارال برو بخواب، از فکرش بیا بیرون.
ـ نمیتونم، قول دادی امشب بریم.
ـ هنوز تو فکرشی؟
ـ آره خیلی!
ـ خودتو گرفتار کردی.
ـ من منتظرم،کی میریم؟
ـ امشب میبرمت اما باید صبر کنی فهمیدی یا نه، نباید کسی ما رو ببینه، یه کم دیگه صبر کن، دیگه چیزی نمونده.
بعد به سمت مارال برگشت و ادامه داد:
ـ من الان دارم بهت میگما، ناراحت میشی، حالا دیگه با خودته. ته زیر زمین تاریکه، ممکنه بترسی. اگه ترسیدی جیغ کشیدی، همه میان اونجا ببینن چه خبره، نگران همین هستم.
ـ فریاد نمیکشم. فانوس با خودم میبرم.
ـ از کجا معلوم نترسی؟ دیشب خواب خان باجین رو میدیدم، نمیدونم چرا اومده به خواب من، میگفت گرفتارم. جنازه شو لنگاک شست.
ـ چرا آوردن اینجا؟ مگه تو باجین مردهشورخونه نیس؟
ـ هر شهر و دیاری هم قبرستون داره، هم مردهشورخونه. اما این دو برادر مدام این اطراف میچرخن تا با شستن مردهها پول در بیارن. اهالی این اطراف اگه مردهای داشته باشن میسپارن دست این دو تا، هیچکس مردهشو نمیاره اینجا، میفهمی، این رجیم و لنگاکن که پا میشن میرن اجساد رو با خودشون میارن اینجا. چند سال پیش یه جوانی مُرده بود بستگانش به همراه جنازه راه افتادن بیان حوضچه تا رجیم یا برادرش اونو بشورن. اما هرچی گشتن اینجا رو پیدا نکردن. شهر ما طلسمی داره که هر کسی نمیتونه پاشو بگذاره اینجا. حتماً دعایی با شماست که سر از اینجا در آوردید. اما اگه بین راه رجیم و برادرش نمیرسیدند، شما هیچوقت چشمتون به حوضچه نمیافتاد.
- یعنی اهالی روستاها و دهات اطراف نمیتونن بیان اینجا؟
ـ اصلاً خبر ندارن چنین جایی وجود داره. کسی از این اطراف اینجارو ندیده!
ـ عمه نسا داری منو میترسونی، باورم نمیشه.
ـ چرا باور کن. شهر و دیار ما طلسم داره بهت که گفتم. اما تو نمیخواد بترسی، تو تا وقتی که اینجا هستی در امانی. بهتره بدونی شیطون شهر و دیار زیاد داره، یکی شم حوضچهاس. اینو همیشه یادت بسپار. این شهر یه چشمهای هم داره که به شیطون تعلق داره، آب حوضچهها از اون چشمه تأمین میشه. اهالی این شهر همه از آب این چشمه مینوشن. مکانش جای مقدسیه و کسی حق نداره به اون نزدیک شه. هروقت اهالی اینجا میخوان جشن بگیرن دورش حلقه میزنن اما نباید بهش نزدیک بشن. بعدش مشغول خوشگذرونی میشن. رقص و پایکوبی اطراف چشمۀ شیطون خیلی دیدنیه!
ـ اون چشمه کجاست من هنوز ندیدمش.
ـ تقریباً وسطای شهره. اما این چشمه طلسمی داره که گمون نمیکنم بتونی ببینیش. اگه شیطونپرست بودی پرده از جلوی چشمت برداشته میشد، اونوقت میتونستی چشمهرو ببینی.
ـ عمه نسا میدونی به چی فکر میکنم؟
ـ نمیدونم خودت بگو.
ـ به این فکر میکنم پس چرا هیچکس همراه مُردش نمیاد؟
ـ گفتم که نمیتونن. اینا اجساد رو پس از شستن میبرن تحویل میدن.
ـ اما اگه کسی خواست همراه جنازه بیاد چی؟
ـ نمیتونه بیاد. هر کسی دنبال نعشکش راه بیافته بین راه گم میشه!
ـ چه شهر عجیبی دارید. پس ما چطور اومدیم اینجا؟
عمه نسا نگاهی به چشمان مارال انداخت و گفت:
ـ نمیدونم چرا، اما خیلی دوست دارم اینجا میموندی.
ـ ما که اینجاییم.
ـ هستید اما انگار که نیستید، میفهمی. گمون نمیکنم زیاد اینجا بمونید.آخرش میری.
عمه نسا دهان بست و باشول آواز خود را سر داد.
ـ شنیدی.
ـ صدای باشول بود، چه بد صداس.
ـ میدونی چی گفت؟
ـ کی، باشول؟
ـ آره، میگه هیچکس بیرون نیس.
ـ چقدر دیگه باید صبر کنیم؟
ـ دیگه چیزی نمونده. حالا گوش کن ببین چی میگم. به نظرت رجیم مرد خوبیه؟
ـ چطور، آدم بیآزاریه، کاری به کار من نداره.
ـ اما دوستت داره، هنوز نفهمیدی.
ـ چرا فهمیدم، اما اون کسی نیس که من بهش فکر کنم.
ـ این طوری نگاش نکن اگه کسی رو دوست داشته باشه براش جون میده، من اونو از خودشم بهتر میشناسم. فقط یه کم سادهاس.
ـ عمه نسا من دوست ندارم در باره رجیم حرف بزنیم.
ـ اما من دوست دارم اینجا بمونی.
ـ خُب این چه ربطی به رجیم داره؟
ـ خیلی ربط داره، اگه با اون ازدواج کنی برای همیشه اینجا موندگار میشی. نمیخواستم بهت بگم اما این یکی از آرزوهای منه، خیلی دلم میخواست دختری مثل تو داشتم. اگه با اون ازدواج کنی دیگه همیشه اینجا میمونی.
ـ اما من اونو دوست ندارم.
ـ بهش علاقمند میشی.
ـ نه دوست ندارم، اگه کسی بخواد منو به این کار مجبور کنه، میگذارم میرم.
- خیله خب ناراحت نشو، کسی نمیخواد تورو مجبور کنه.
دیگر شب از نیمه گذشته بود. عمه نسا در جای خود نشست و رو به مارال کرد وگفت:
ـ دیگه وقتشه. پاشو فانوسو بردار بریم. الان همهجا خلوته.
هر دو از جا برخاستند. مارال با فانوسی روشن از خانه خارج شد و به دنبالش عمه نسا در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد، به راه افتاد. در سطح زمین مه غلیظ موج میخورد. هوا کمی سرد و باد خشکی میوزید. صدای آواز پرندههای شاخداراز هر سویی شنیده میشد و مهتاب شهر کوچک حوضچه را سحرانگیز نشان میداد. دلهره و اضطراب مارال را به هم میپیچاند و صدای پارس سگها گاهی به دلش ترس میافکند. انعکاس نور ماه بر سطح مِه همچون سراب وهم انگیز بود و گاهی باشول از میان آن بیرون میآمد و پروازکنان بر فراز خانهها آواز میخواند.آن دو به حوضچه رسیدند و عمه نسا نفس زنان گفت:
ـ خسته شدم دختر. اینقدر تند نرو. دیگه رسیدیم.
مارال زیرزمین را در سمت راست حوضچه با اشاره دست نشان داد.
ـ همونجاس؟
ـ آره. اما خیلی مواظب باش پات نره تو چاله و گودال. اینجا یک شب بدون مه نیس.
ناگهان عمه نسا سرش را به سمت چپ حوضچه چرخاند و بیصدا گوش داد. لحظاتی سکوت خیالانگیز و هراسناکی احساس شد. مارال به سمت عمه نسا برگشت:
ـ چی شده، کسی اونجاس؟
ـ نمیدونم، گمون کنم. یه صدایی شنیدم. نمیدونم شاید خیال کردم.
بعد زیر لب وردی خواند و چشمانش را چند بار باز و بسته کرد و سیاهی آن را به اطراف چرخاند.
مارال گفت:
- حتما خیال کردی، منم گاهی اینطوری میشم. الان باید چی کار کنیم. راستش دلم شور میزنه.
ـ من فقط نگران تو هستم.
ـ برای چی؟
ـ مگه نمیخواهی بری توی زیر زمین؟
ـ یعنی من تنهایی برم پایین؟
ـ آره چیه میترسی؟
ـ ترس که داره، اما اگه با هم میرفتیم دیگه نمیترسیدم.
ـ خیلی سختمه بیام پایین، اذیت میشم. میدونی چند ساله پامو نگذاشتم اون پایین. اگه تنها بری بهتره، من اینجا مواظبم کسی نیاد. فانوسو بگیر جلوتو آروم آروم برو پایین. فقط زود برگرد، من نگران نشم، امشب به من سکته ندی دعات میکنم. زود باش برو.
مارال لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس نگاهی به عمق زیرزمین انداخت. مهتاب نور کمی به آنجا تابانده بود. ناگهان ترس به سمتش هجوم آورد اما همین که به یاد فرهام افتاد، راه نفسش باز شد.
ـ پس چرا معطلی، بجنب تا کسی نیومده.
عمه نسا به سمت زیرزمین رفت و بر لبه سنگی آن نشست. مارال دو سه قدم به سمتش رفت و باز در جا ایستاد و این بار به سمت آب انبار کشانده شد. در پای زیرزمین ایستاد و پیش از آن که توهم سر و صدا از داخل آن او را به وحشت بیاندازد، آهسته و با احتیاط داخل آن شد. از پلههای نمناک به آرامی پایین میرفت. بوی رطوبت و گیاهان هرز و لجن همه فضای زیر زمین را پر کرده بود. یکبار چیزی نمانده بود یکی از پلههای خیس و لغزنده تعادلش را به هم بزند اما پنجه دست چپش به مشتی گیاه که از شکاف دیوار بیرون زده بود چنگ زد و از سقوط به انتهای زیر زمین نجات یافت. نفس عمیقی کشید و صبر کرد تا آثار وحشت ناگهانی که سرتا پایش را سوزاند، محو شود. ناگهان احساس کرد عمه نسا او را صدا میزند.
ـ چی شده، من اینجا هستم. عمه نسا.
از همانجا به بالای زیر زمین نگاهی انداخت. انگار عمه نسا هم چون شبحی سیاه او را مینگریست. مارال با دیدن آن شبح یکی دو بار دیگر او را صدا زد اما جوابی نشنید. هر چه که بود از برابر دهانه زیرزمین به کناری رفت و مارال دو باره به راه افتاد. دقایقی بعد به انتهای زیرزمین رسید. حدود چهل پله را پایین آمده بود. همین که کف پایش داخل آب فرو رفت، توقف کرد و قدم پس کشید. انعکاس نور فانوس بر حوضی از آب پر از گیاه و لجن او را ترساند. قلبش به شدت میطپید و یکی دو بار از سر ترس نام فرهام را بر زبان آورد. هراس بر جانش افتاده بود و اضطراب راه نفسش را میبست. همانجا چشم بست و مانده بود که چه کند. نمیخواست چشم بر حقیقت دردناکی بگشاید.آیا استخوانهای فرهام زیر این حوضچه آب و گیاه و لجن قرار گرفته است؟
چشم گشود و فانوس را جلو تر برد و سپس سعی کرد با احتیاط پایش را روی پله بعدی فرود آورد اما گویی پلهایی وجود نداشت و ناگهان زیر پایش خالی شد و انگار نیرویی از میان حوضچه پر آب و گیاه او را به عمق خود کشاند. ناگهان پای دیگرش نیز خم شد و در حالیکه وحشت زده شده بود کاملاً به داخل آن سقوط کرد. فانوس از دستش رها شد و پنجه راستش در کف حوضچه اسکلت از هم پاشیده فرهام را لمس کرد. آنگاه ناخواسته دستش در میان جمجمه فرو رفت و با دست دیگرش آن را لمس کرد و سپس به سرعت آن را از خود دور کرد و به داخل حوضچه انداخت. بعد در حالیکه سعی میکرد بر ترس و وحشت غالب شود، به سختی از میان حوضچه آب و گیاه و لجن ته زیر زمین خود را بیرون کشاند. نور ماه حتی در انتهای زیرزمین نیز منعکس شده بود. مارال ناامیدانه برای یافتن فانوس نگاهی به اطراف خود انداخت، اما چیزی ندید و همان لحظه که ترس بدنش را میلرزاند ناگهان یک دست نسبتاً قوی شانهاش را فشرد. گویی که قصد داشت بار دیگر او را درون گودال آب بیاندازد. مارال فریادی از وحشت کشید. یک پایش دو باره به درون گودال افتاد و پیش از آن که کاملاً به داخل آب سقوط کند، فریاد دیگری سر داد.
ـ نه، کمکم کنید!
ـ نترس منم بیا بالا.
ـ عمه نسا کمکم کن.
مارال یک پله پایینتر از عمه نسا ایستاده بود و وحشتزده نفس نفس میزد.
ـ منو بچسب، پس کو فانوس؟
ـ افتاد تو آب.
ـ اون دیگه پیدا نمی شه، بیا بریم بالا. گفتم نیا. نزدیک بود از ترس سکته کنی. بریم خونه بهت آب قند و گلاب بدم حالت جا میاد. مواظب باش پلهها لیزه.
ـ عمه نسا حالم اصلاً خوب نیس. سردمه، بریم بریم بالا. دارم از حال میرم.
ـ دووم بیار. حالا خوبه مهتابه. نمیخواد به فکر فانوس باشی. فدای سرت. از گوشه بیا. ای وای نفسم گرفت. گفتم نیا گوش نکردی. حالا خوب شد، باز اگه اونجا آب نبود شاید چیزی میدیدی.
ـ عمه نسا دستم خورد بهش، استخووناشو لمس کردم.
ـ پس دیگه راحت میشی. دیگه هواش از سرت میپره.
اما برای مارال عجیب بود که عمه نسا خود را به انتهای زیرزمین رسانده بود. به همین خاطر وقتی بالای پلهها رسیدند و نفسی تازه کرد همانجا کنار حوضچه از او پرسید:
ـ پس چرا این همه پله رو اومدید پایین؟
ـ نگرانت شدم دختر، گفتم یه وقت اونجا از ترس دل باد ندی.
ـ خوب شد اومدی. اولش که خیلی ترسیدم. وقتی دستت افتاد رو شونم وای اگه بدونی چه حالی شدم.
- من که نمیخواستم بترسونمت. پایین پلهها پام لغزید، حالا اگه تو اونجا نایستاده بودی منم افتاده بودم تو آب و لجن. از دست تو دیگه داشتم سکته میکردم. به خیر گذشت. لباسات پاک خیس شده. بهتره تا کسی مارو ندیده بریم خونه. دیگه تا عمر دارم یادم نمیره. خیلی خسته شدم. این چه کاری بود کردم، همش به خاطر تو بود.
ـ منو ببخش عمه نسا. نمیخواستم اینطور بشه.
ـ عیبی نداره من میخواستم هواش از سرت بپره، تورو جادو کردن خبر نداری. گمونم تو اون آب و لجن استخوناشم از بین بره، دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه.
- گیاهها به استخوناش چسبیده بودن. اصلاً باورم نمیشه. پس اون خودش بود.
ـ آره خودش بود. پس میخواستی کی باشه. دیگه خیالت راحت شد؟
لحظاتی بعد عمه نسا به اتّفاق مارال به راه افتادند و دقایقی بعد در حالی که ماه هنوز نورافشانی میکرد و پرندگان شاخدار بر سطح مواج مه غلیظ پرواز میکردند، به خانه رسیدند >>> فصل دهم
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
نظرات