اکنون تجربه ی عجیب و واقعی دیگری را با هم مرور میکنیم. شگفتانگیز است اما این را نمیگوییم که به ایمانتان افزوده شود. میگوییم برای اینکه حکایتی را تعریف کرده باشیم، میگوییم برای اینکه بوی مرگ میدهد و ما مدتهاست که به اتّفاق هم بر سر این سفره نشستهایم. اسمش «محمدعلی لطفی» است. شاید هم از حروف اسم و فامیلش ما نیزسهمی برده باشیم! او پشت به ردیف قبرها ایستاده و دستها را به نشانه شکرگذاری بالا آورده است. برای این کارش دلیل روشنی دارد. فقط بایستی دوسه ماه به عقب برگردیم. این مرد اهل "هفتگل" خوزستان است. اندامی متوسط، موهای جوگندمی و صورتی باریک و چشمانی ریز و پوستی نسبتاً تیره دارد. میگویند آدم خوشقلب و مهربانی است اما اشتباهش این بود که وقتی سرما خورد ناپرهیزی کرد و دچار آنفلونزا شد و پس از آن ذاتالریه به سراغش آمد. خیلی سخت است خصوصاً که مدتها با این بیماری دست وپنجه نرم کنی و تازه آن هم در یک غروبِ غمانگیز جمعه ناگهان احساس خفگی راه نفست را بند بیاورد. اهل خانه وحشت زده او را به مجتمع پزشکی رسانده و از آنجا به بیمارستان منتقل میشود. این مرد چهل روز در آیسییو و بیست و دو روز در کُما و سرانجام هفتادوپنج روز تمام در بخش بستری و تحت نظر قرار میگیرد. اما آن واقعه عجیب در ایام کُما رخ داده است. پرستار بخش آیسییو تعریف میکند که بیمار ما ـ محمدعلی لطفی ـ دچار ایست قلبی میشود و تیم پزشکی به مدت چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت روی ایشان عملیات سیپیآر (احیاء قلبی ـ ریوی) انجام دادند اما چون نتیجهبخش نبود، متأسفانه بیمار فوت میکند.
همینکه تیمِ نجات ناامید میشوند، پرستارها تمام دستگاههایی را که به بدن بیمار وصل بود، جدا کرده و اطرافش را خلوت میکنند. مدت زمانی نسبتاً طولانی میگذرد تا اینکه خانم "دکتر فروزان" داخل اتاق میشود. او برای امضا کردن جواز دفن به آنجا آمده است، اما لحظهای متعجب باقی میماند. آیا درست میبیند که علائم حیاتی آن هم پس از گذشت چهل و پنج دقیقه و قطع کلیهی دستگاهها هنوز دیده میشود!؟ در زمانی که آنها ناباورانه دوباره به عملیات سیپیآر مشغول هستند، ما آنها را به حال خود رها میکنیم و به سراغ محمدعلی لطفی میرویم، این مسافری که ارابهی مرگ او را همراهی میکند. خودش اینطور تعریف می کند: "فقط اولش سخته... احساس خستگی مفرط میکردم. حال عجیبی داشتم. قبلاً نیز، وقتی آخرین بار داخل خونه بودم، درست قبل از اینکه وارد مرحله بیهوشی شوم، این احساس رو تجربه کرده بودم. اون روز هم به نظرم می اومد دنیا داره تیره میشه. حس میکردم در وجودم چیزی رو به اتمام است. چهار دختر و همسرم رو طور دیگهای میدیدم. گویی تصاویری در غروب بودند. میدونستم وقت رفتنه. دقیقاً لحظهای که دچار ایست قلبی شدم، هرچند به ظاهر بیهوش بودم اما من وجودم رو کاملاْ حس میکردم، حسی شبیه به زجر کشیدن. زیاد طول نکشید تا اینکه احساسم به یک حال عمیق لذتبخشی تبدیل شد. دلم غش میرفت. یک خوشی بسیار دلپذیر، تو گویی در فضایی معطر رها و شناور بودم. باور نمیکردم. داخل اتاق پرستاران رو میدیدم که روی شخصی خم شدهاند و در حال ماساژ قلبی هستند، اول متوجه نشدم کیه ولی بعد که چهره اونو دیدم، به شدت جا خوردم. خودم بودم. زمان در آن لحظات مفهومی نداشت. گویی همهجا حضور داشتم. شاید باورتان نشه اما من لحظه تولدم رو دیدم. مادرم رو دیدم که درحال به دنیا آوردن من بود! بعد دوباره خودم رو درازکش داخل اتاق دیدم. انگار خوابیده بودم. امّا به ظاهر مُرده بودم. دکترها و پرستارها خسته و ناامید کنار رفته بودند، زیرا به حساب آنها من مُرده بودم! دیدم که چشمامو شستند و پاهامو بستند و ملحفه رو روی صورتم کشیدند. یعنی تموم شد! اما ناگهان در بالای سرم فردی رو دیدم که نمیتونستم تشخیص بدم مَرده یا زنه؟ بلند قد و خوشاندام بود. اون به قدری زیبا بود که بیاغراق میگویم که در همان لحظه عاشقش شدم! نمیتونم زیبایی اونو وصف کنم. هرگز کسی رو به این زیبایی ندیده بودم. اون لباسی کرمرنگ به تن داشت که بر روی آن پارچهای سفید انداخته بود. به من گفت: چیشده؟
گفتم: پدرم رو میخوام.
گفت: بیا پدرت اینجاست.
بعد بلافاصله پدرم رو دیدم که بالای بسترم گریه میکرد. هرچه صداش میزدم، نمیشنید. سپس همراه این فرشته نورانی به جایی رفتم. آنجا مردی نشسته بود که این فرشته زیبا خیلی به او احترام میگذاشت. چند گوی نورانی در اطرافش بود، این گویهای نورانی چشم رو اذیت نمیکرد. اون مرد یک گوی رو به سمت من گرفت. آن فرد یا فرشته زیبا گفت: بگیرش! و من تا آن گوی نورانی رو گرفتم، ناگهان خودم رو در اتاق آیسییو دیدم که دکتری با دستگاه الکتروشوک مشغول شوک دادن به قلبم بود. اما چیزی که برام عجیب اومد این بود که در مدتی که در بخش آیسییو بودم، چهار نفر دیگه نیز با من بودند. همگی وضعی شبیه به هم و کاملاً بحرانی داشتیم. ما پنج نفر بودیم و جالب اینکه در نزد اون مرد آسمانی و در آن فضای روحانی نیز پنج گوی نورانی وجود داشت. اون مرد گوی حیات را به دست من داد و من به دنیا بازگشتم اما آن چهار نفر در اتاق آیسییو همگی دار فانی را وداع گفتند !
آری محمدعلی لطفی دوباره گوی حیات را به چنگ آورد او کسی بوده و هست که در طول عمرش هرگز کسی را نیازرده، و بدِ کسی را هم نخواسته است. به دیگران کمک میکرده، بدون آنکه تظاهر کرده باشد. همسرش در طول بیماری او دائم دعا میکرده و آن روز نیزکه خبر مرگ همسرش را آوردند، او مشغول پخش کردن آش نذری میان همسایهها بوده است. ناامیدی مرگباری که پنجاه دقیقه بیشتر به طول نینجامید و هنوز ساعتی از خبر مرگ شوهرش نگذشته بود که دوباره خبر زنده شدن او را میآورند!
او از سفرمرگ بازمانده و ما نمیدانیم چرا؟ هیچکدام از دلایلی که بیاورند، قانعکننده نخواهد بود. فقط میتوانیم بگوییم ساعت مرگ او هنوز فرا نرسیده است. پس بنابراین زاویهی دوربین عکاسی دقیق تنظیم شده است: چشم در چشم ما و پشت به ردیف قبرهای خالی و یا مملو از مردگان!
نظرات