توی ده نمکور طاووس خانوم زنی بوده که تازه بچه سومشو به دنیا آورده بوده، دو ماهی میشده، تا این که یه شب سردی می‌ره کهنه ‌های بچه ‌شو بشوره، دیروقتم بوده، همه جا هم تاریک، همین طور که مشغول می‌شه یه دفعه سروصدای دایره و طبل و بزن بکوب می‌شنوه... یعنی چه؟ این چه صدائیه!؟ تعجب می‌کنه، عروسیه کیه؟ مگه می‌شه؟ چطور باخبر نشده؟  حیرون و متعجب پای حوض و چاه آب می‌مونه، اولش فکر کرده بوده خیال ورش داشته، امّا جمعیت تو کوچه همین طور می‌زدن و می‌اومدن جلو، خلاصه کهنه‌های بچه‌رو می‌اندازه کنار حوض و می‌آد پای در، درو واز می‌کنه ببینه چه خبره، زن و مرد و بچه ها غوغایی راه انداختن بودن که اون سرش ناپیدا، همین طور خیره نگاشون می‌کنه. بچه‌ها و زنا چراغ دست‌شون گرفته بودن و یه عده هم می‌رقصیدن و می‌رفتن، عروسم جلو بوده، جمعیتم بکوب و شاد و خرم از پُشت سر دنبالش، یه دفعه فکر و خیال ورش میداره به خودش میگه نکنه اینا از ما بهترون باشن؟ اینو که به خودش میگه ترس می افته به دلش اما تا میاد بسم الله بگه یه دفعه چشمش می افته به زرین خانوم زن مش یونس. پای در خونه همدیگه رو می بوسن . می پرسه زرین خانوم اینا کی هستن ؟ زرین خانوم میگه مال روستای پشت کوه هستن، مگه نمی دونی اینا عادت دارن عروسشونو تو یکی دو تا روستا بگردونن. بیابریم عروسیشون خیلی قشنگه. طاووس خانوم میگه آخه بچه هام خوابیدن. زرین خانومم میگه خُب بچه های منم خوابیدن. اتفّاقا مش یونس پرسید کجا میری، گفتم سرو صدا میاد برم ببینم چه خبره. شوهرتو  نپرسید کجا میری؟ گفت چرا بهش گفتم میرم کهنه بچه رو بشورم. آخه اون وقت سروصدا نمی اومد. زرین خانومم گفت چشمت روشن! قدمش مبارک باشه، گفت ممنونم... حالا بگو چی کار کنیم؟ زرین خانوم گفت مش یونس گرفت خوابید. اونم گفت شوهر منم خوابیده حالا بهتر نیست برم یه لباس قشنگ تر بپوشم؟ اونم گفت همین خوبه بریم اینا دارن برمیگردن روستاشون. گفت بچم یه وقت بیدار نشه، زرین خانومم گفت نترس باباش کنارش خوابیده ، راه بیافت بریم. طاووس خانومم چادرشو میکشه سرشو همراش میره.

طاووس خانوم بین راه میگه وای اگه نبودی من که جرأت نمی کردم از خونه بیام بیرون. اونم میگه عیبی نداره زود بر می گردیم...خلاصه طاووس و زرین خانوم زیر نور مهتاب تو اون هوای سرد خودشونو می رسونن به جمعیتی که همراه عروس می رفته. جشن عروسی بوده دیگه، همچین بوده که غریبه‌رو از آشنا تشخیص نمی‌دادن... عروسی و بزن و بکوب حواسشونو طوری پرت کرده بوده که دیگه نمی‌فهمیدن سرما یعنی چی؟ خلاصه جمعیت همین طور میرن تا از ده خارج می‌شن، حالا چطور شادی می‌کردن و می‌رقصیدن و اسپند دود می‌کردن، فقط خدا می‌دونه، طاووس خانوم  و زرین خانوم یه دفعه متوجه می‌شن کجاهستند، برمی‌گردن و چراغ‌های ده نمکورو می‌بینن که سوسو می‌زده، حالا دیگه رسیده بودن پای کوه که پشتش یه روستا بوده. پاهاشون درد گرفته بود، سرما هم کم کم می‌آد سراغشون، اما طاووس یه دفعه حالش بر میگرده به خودش میگه من اینجا چی کار می کنم؟ همون وقت می خواسته از زرین خانوم سئوال کنه ما این جا اومدیم چی کار؟ اینا کی هستن؟ اما یه دفعه می بینه میون جمعیته از زرین خانومم خبری نیست. مهمونای عروسی هم همین طور می‌خندیدن، طاووس خانوم تا می‌آد دستی به سرش بکشه، یهو چادر از سرش می اُفته و تو دلش خالی می‌شه، ای داد خدا رحم کنه، نگو چشم انداخته بود به پاهاشون، پاهای خوشگلی داشتند اما بدبختی این که بیشترشون جز چند تایی سُم داشتند! دوباره چشماشو می ماله، پس زرین خانوم کجا رفت؟ اینا که آدمیزاد نیستن، چه خاکی تو سرم بریزم؟ همون وقت تا میاد بگه بسم الله زبونش قفل میشه. طاووس خانوم بازم چشماشو می ماله، بازم خیره می‌شه، که یه دفعه جیغ می‌کشه، مهمونا دورش حلقه می زنند، بهش میگن نترس برات عروسی گرفتیم. ببین داماد چقدر قشنگه! طاووس زن بیچاره هم تازه می فهمه چی به سرش اومده. همون وقت موهاشو میکنه و تو سروصورتش می‌زنه، می خواد بره  پای کوه اما از ترس همون جا می‌افته، مهمونا شادی می کنند بعد یکی از اون جمع کنارش می شینه و دستی به موهای طاووس میکشه و میگه این چقدر قشنگه! این مال منه شما برید من می خوام نازش کنم! طاووس دوباره جیغ میکشه، حسابی هول میکنه، نه راه پس داشته نه راه پیش. همون جا از حال می‌ره، همون جا می‌افته انگاری صد ساله خواب رفته...بیچاره طاووس خانوم!

تا فردا نزدیکی ظهر همه جارو دنبالش می‌گردند، اما انگار آب شده رفته تو زمین، خلاصه یکی از اهالی ده به نام گرگعلی با گاریش از کنار روستای پشت کوه رد می‌شده که می‌بینه یه زنی نشسته داره یه ساقه خشکی‌رو از زمین می‌کنه، تعجب می‌کنه یه زن تنها این جا چه می‌کنه؟ می‌ره سر وقتش، یه دفعه جلوی زن درجا خشکش می‌زنه، آخه طاووس خانم همسایه‌شون بود، این بنده خدا هم خبر نداشته چی به چیه، بهش میگه طاووس خانوم اینجا چه می کنی؟ اونم بهش می خنده. گرگعلی می ایسته مقابلشو نگاش می کنه،  طاووس دوباره بهش می خنده، گرگعلی هم که دلش داشته تکون می خورده، میگه تنها اومدی اینجا؟ میگه آره اومده بودم عروسی. میگه کسی باهات نیست؟ میگه با زرین خانوم اومده بودم اما گمش کردم. گرگعلی همون جا می فهمه از ما بهترون آوردنش اینجا. یه نگاهی به اطرافش می کنه بعد دستشو میگیره و بهش میگه این پشت عروسیه می خواهی  ببینی؟ طاووسم میگه آره . بعد باهاش میره.

گرگعلی که آروم میشه و آتیشش می خوابه، یه تیکه پارچه گلدار خوشگل از تو گاریش در میاره میده به طاووس خانوم بهش میگه، اینو سرت کن که نامحرم نبینتت. پس رفته بودی عروسی ؟ میگه آره . گرگعلی بهش میگه یه وقت به کسی نگی با من رفتی عروسی، میگه نه من با زرین خانوم زن مش یونس اومده بودم عروسی. گرگعلی هم همین که خیالش راحت میشه، سوارش می‌کنه و خودش پیاده راه می افته سمتِ ده نمکور، حالا جمعیت ده پای رودخونه و روی پشت‌بوما جمع شدن و دارن گرگعلی رو می‌بینن که یه زن رو سوار گاریش کرده خودشم داره پیاده می‌آد. آقا نصرت شوهر طاووس خانوم زودتر از همه می‌ره سراغ گرگعلی، خواهر طاووس خانوم، بچه شیرخوار طاووسو بغل گرفته و از پشت سر راه می‌افته، بقیه بچه هاشم به دنبالش. اون وقت گرگعلی برای شوهر طاووس خانوم تعریف می‌کنه که چطور پای کوه دیدش و سوارش کرده و همراه خودش آورده، اما نصرت با یه چشم دیگه ای به گرگعلی نگاه میکنه، به شک می افته. از زنش می پرسه کجا بودی؟ و طاووس میگه همراه زرین خانوم رفته بودیم عروسی! زرین خانوم میگه من تو خونم خوابیده بودم مش یونس خودش شاهده نصفه شبی عروسی کجا بوده طاووس خانوم چی داری میگی، دروغ نگو ، نکنه با از ما بهترون رفته بودی. میگه آره اما تو اومدی  بهم گفتی بریم عروسی منم گفتم بریم اون وقت با هم رفتیم اما بین راه گمت کردم. من دروغ ندارم بگم . اون وقت بود که مش یونس شهادت داد که زنم تو خونه بوده ، تو جاش خوابیده بوده. ننه نصرتم که شهادت مش یونس رو میشنوه میره زیر گوش پسرش میگه زنت هوایی شده جن رفته تو جلدش کاریش نداشته باش. بعد بچه نوزادشو میده دستش میگه بیا اینم بچت گرسنشه بهش شیر بده. طاووس بچشو بغل میگیره و نصرت یه نگاه دیگه ای به گرگعلی می کنه و بعدش چشم میندازه به تیکه پارچه ای که طاووس رو سرش انداخته بود. با خشم و غضب داد میزنه اون چیه رو سرت از کجا آوردی؟ پس چادرت کو؟ طاووس با ترس و لرز میگه نمی دونم کجا افتاده اما اینو آقا گرگعلی دادش به من و نصرت دوباره یه نگاه ناجور دیگه بهش میندازه و گرگعلی میگه راست میگه دیدم سرش لخته گفتم نامحرم نبینه، بد کردم؟ و نصرت زبونشو گاز میگیره و دیگه معطل نمی‌کنه تا می‌تونه بد و بیراه به زن بیچاره می‌گه، ملاحظه هیچ‌کسی‌رو هم نمی‌کنه، طاووس خانومم مثل آدمای حیرون به نوزاد تو بغلشو، شوهرشو و بچه‌هاشو و مادر شوهرشو و خواهراشو و ننه بابای خودشو و بقیه اهل ده نگاه می‌کنه، آخه چشماش حیرون مونده بوده، نه حرفی داشته بزنه، نه اعتراضی، هیچی نمی‌گه، آخرش خیلی که ازش می‌پرسن دوباره جواب می‌ده رفته بودم عروسی، از عروسی می‌آم، چند بار بگم؟ بعدش نگاه می‌کنن به پاهاش از سرما سیاه و کبود شده بوده، خلاصه می‌برنش حموم، خوب شستشوش می‌دن، دو تا از زنای ده این قدر سر به سرش می‌ذارن تا آخرش براشون تعریف می‌کنه، چطور بردنش عروسی، زنا هم وقتی حرفاشو میشنون زبونشونو گاز میگیرن. خلاصه می‌گن هنوز زنا از حموم بیرون نیومده بودن که خبر به شوهر طاووس خانوم می‌رسه، بهش می‌گن زنت هوایی شده کار به کارش نداشته باش، شبونه عروسی از ما بهترون رفته بوده... دیگه طاووس خانوم بیچاره نه بچه‌هاشو می‌شناخته نه شوهرشو، مثل یه تیکه سنگی، چوبی، یه جا قرار می‌گرفته، بچه‌هاش کم‌کم از مادرشون ناامید می‌شن، شوهر طاووس خانوم یه چند وقت دیگه می‌ره یه زن دیگه می‌گیره... ننه بیچاره طاووس خانوم دست دختر و نوه‌هاشو می‌گیره و می‌بره پیش خودش و تا می‌تونه دامادشو نفرین می‌کنه، یه دایه هم می‌گیره برای نوه کوچکش، چند ماه بعد آخرش زن بیچاره می افته می‌میره کسی هم نفهمید چرا مُرد؟ لابد از غصه، چه می‌دونیم، خدا عالمه. اما تو ده نمکور هیچ کسی حکایت طاووس رو فراموش نمیکنه که شبونه با از ما بهترون رفته بوده عروسی . دخترای ده هر وقت یادش می کنند تنشون می لرزه و بسم الله میگن خصوصا از وقتی که یکی از دخترای دم بخت نمکور زنی شبیه طاووس رو دم دمای غروب تو قبرستون می بینه که داشته برای خودش می گشته. ازش می پرسه شما کی هستید، اونم میگه یه روزی خونم تو همین ده بوده، ده نمکور الآنم داره میرم روستای پشت کوه، میگن امشب اون جا عروسیه میایی بریم اون جا بهت خوش میگذره ها...دخترابوالقاسمم که وحشت کرده یه جیغی میکشه که صداش سه دور تو ده نمکور می چرخه. اهل ده وحشت زده جمع میشن و با خودشون میبرنش . بعد از اون دیگه هیچ دختری از ده نمکور دم دمای غروب تنهایی بیرون نمیاد، چه برسه به شب تاریک یا مهتابی. اونا هر شب با ترس و لرز می گیرند می خوابند آخه بعضی شبا سر و صداهایی می شنوند انگار که عده ای راه افتادند تو دشت و صحرا می گردند. بعضی ها میگن حتما اهالی پشت کوه عروسی دارند چون اونا عادت دارند همراه عروس اطراف دهشون  و یکی دو روستا بگردند، آخه رسمشونه. زرین خانومم فکرش حسابی مشغول شده. گاهی هم وقتی تو جاش خوابیده از خودش می پرسه: یعنی من رفته بودم دنبال طاووس خدا بیامرز اونو ببرم عروسی از ما بهترون. چطور ممکنه پس چرا خودم یادم نمیاد؟