نیمه‌ های شب بود که عزت هیجان‌زده از خواب بیدار شد و در جای خود نشست. چراغ خواب ضعیفی داخل اتاق روشن بود. از بیرون سرو صدای سگها به گوش می رسید. عزت نگاهی به اطراف اتاق و جای خوابش انداخت و بعد آرام زنش را صدا زد.

ـ پروین. پروین خوابی یا بیدار؟

زنش چیزی زیر لب گفت و جابجا شد و باز در خواب فرو رفت.

ـ پاشو پروین، پاشو.

و بعد با تکان دستِ عزت چشمانش را گشود.

ـ هان چیه، چی شده؟

ـ بلند شو.

ـ برای چی؟ چی شده، دزد اومده؟

و سپس با نگرانی در جای خود نشست و نگاهی به سوی پنجره انداخت.

ـ نه بابا دزد کجا بود.

ـ پس چی شده، بیدارم کردی برای چی؟

عزت بلند شد و چراغ اتاق را روشن کرد و باز روی تشک کنارش نشست و گفت:

ـ یه خواب عجبیی دیدم.

ـ عزت! برای همین منو بیدارم کردی؟ برق رو خاموش کن خواب از سرم می‌پره.

ـ اَه چقدرغُر می‌زنی زن، خواب بپره عیبی نداره.

ـ چت شده امشب؟

ـ گوش کن ببین چی میگم، یه خواب عجیبی دیدم بهت بگم باورت نمیشه.

ـ من فقط می‌خوام بخوابم. باشه بعداً تعریف کن.

ـ فقط بگو چی خواب دیدی؟

ـ اول برق رو خاموش کن تا بگم.

ـ خواب حسابی از سرم پریده اگه بهت بگم چی خواب دیدم از سر تو هم می‌پره!

ـ خیله‌ خُب بگو چی خواب دیدی، فقط زودباش می‌خوام بخوابم.

ـ باورت نمیشه. یه مردی رو دیدم اومد سمتم و یه حرف عجیبی زد. گفت اینجا یه گنجه!

پروین لحاف را کنار زد و چشمانش را گشود و به عزت خیره شد.

ـ تو هم باور کردی، کی بود اون مرد، شناختیش؟

ـ نه، غریبه بود. تا حالا ندیده بودمش. بهش گفتم کجا گنجه؟ گفت همین جا زیرپاتون. با دست اشاره به زمین کرد اما اون جایی که نشون می‌داد این اتاق نبود، بعدشم رفت. باورت میشه. میگم نکنه واقعاً اینجا گنجی باشه؟

ـ گنج کجا بوده، دلت خوشه ها، حالا یه خوابی دیدی. هر خوابی که درست نیست ول کن بابا. تازه میگی اون جایی که نشون می‌داده، این اتاق نبوده.

ـ اصلاً خوابه یه حال و هوایی داشت که نگو. نمی‌تونه بی‌حساب باشه پروین... بلند شو، بلند شو!

ـ پاشم برای چی نصفه‌ شبی؟

ـ پاشو این تشک و لحافو ببراتاق بغل تا من بهت بگم.

ـ عزت زده به سرت‌ها.

ـ پاشو، پاشو معطل نکن!

و بعد بلافاصله تشک و لحاف و بالش را به اتاق دیگر منتقل کردند و سپس فرش را کناری زدند و کاشی‌های کف اتاق ظاهر گشت. پروین نگاهی به زیر پایش کرد و آن وقت رو به شوهرش کرد و گفت:

ـ توره خدا عزت ول کن گنج کجا بوده؟

ـ بهم حق بده کنجکاو بشم. خوب نگاه کن به نظر میاد کاشی‌ها یه بار کنده شدند، این قسمت، درست نمیگم؟

پروین جلوتر آمد و به کف اتاق زیر طاقچه خیره شد وگفت: خُب که چی.

ـ یکیشم شکسته، می بینی؟

ـ اما اینا که دلیل نمی‌شه. داری خیالات می‌کنی. توره خدا بیا بریم بخوابیم. من که رفتم بخوابم.

ـ پروین باور کن یه چیزی هست. این یه خواب معمولی نبود. من که دیگه خوابم نمی‌بره.

ـ می‌خواهی چی کار کنی، نکنه خیال داری اینجا رو بکنی!

ـ نه. اول میرم سراغ صادق.

پروین با اعتراض گفت:

ـ یه وقت نیاریش اینجا.

ـ نه بابا بچّه شدی. دستگاه  گنج یابشو دو سه روزی ازش امانت می‌گیرم میگم می‌خوام برم روستا.

ـ اگه گفت منم میام چی؟

ـ نمیگه. تو کاریت نباشه. اون هزار تا کار داره، فقط به کسی حرفی نزنی، حواست جمع باشه.

ـ آره فقط همینم مونده که مسخره این و اون بشم.

ـ هر جور می خوای فکر کن اما فقط سکوت کن، بقیه‌اش با من.

فردای همان شب عزت با دستگاه گنج‌یاب داخل خانه شد. پروین پرسید آیا صادق کنجکاوی نکرد و عزت پاسخ داد:

ـ رفتم در خونش. زنش گفت رفته کرمان. اما دستگاه رو تحویلم داد. گفتم بهش پیغام بده دو سه روزی میرم روستا بعدش امانتی رو میارم تحویل می‌دم. خندش گرفته بود می‌گفت آقا عزت شما هم افتادید دنبال گنج. منم گفتم سنگ مفت گنجشکم مفت. خدا رو چی دیدی! الان دیگه معلوم میشه این خواب چرت و پرت بوده یا یه خبری هست... زودباش پرده رو بکش، هر چند دید نداریم اما محکم کاری بد نیست...ببینم کسی که قرار نیست امشب بیاد اینجا؟ اکرم و بچهّ هاش، یا کبری و شوهرش؟

ـ نه بابا. اومدی تو درو بستی؟

ـ بستم. در بسته‌ است، نگران نباش.

و بعد عزت فرش را کناری زد و همین که کاشی‌های کف اتاق ظاهر شدند دستگاه گنج‌یاب را روشن کرد و آن را در سطح اتاق به حرکت درآورد و ناگهان دستگاه در اوج ناباوری آن دو به صدا درآمد. عزت حیرت‌زده و متعجب چشم به پروین دوخت. پروین گفت: نکنه دستگاه اتصالی کرده؟

ـ اتصالی کرده چیه. داره نشون می‌ده این زیر یه چیزی هست.

ـ عزت خاموش کن یه بار دیگه روشنش کن.

عزت دستگاه را خاموش کرد و بار دیگر کلیدش را زد و این بار از فاصله دورتری آن را به حرکت درآورد اما همین که به دیوار زیر طاقچه و محل مورد نظر نزدیک شد بار دیگر به صدا درآمد.

عزت شگفت زده گفت: هر چی هست، همین جاست!

وپروین زنش مات و متعجب به عزت چشم دوخت و گفت:

ـ خیلی عجیبه. هم خوابی که دیدی هم این دستگاه که داره چیزی رو نشون میده... میگم بیا بریم اون اتاقم آزمایش کنیم. اگه اون‌جا هم به صدا بیافته، معلوم میشه خوابت چرت و پرت بوده!

پروین بلافاصله به کمک عزت اتاق دیگر را خلوت کردند و موکت سبز کف آن را کناری زدند و سپس عزت کلید دستگاه را زد و آن را در کف اتاق به حرکت درآورد. عزت گفت: می‌بینی. هیچ خبری نیست.

و پروین با تعجب گفت: حالا ببرش اون اتاق.

و دستگاه روشن در اتاق مقابل دوباره به حرکت درآمد و برای بار سوم همین‌که به دیوار زیر طاقچه نزدیک شد شروع به علامت دادن کرد. عزت دستگاه را خاموش کرد. فوراً فرش را به حالت اول برگرداند و هر دو همان‌جا نشستند. مات و متعجب و حیرت‌زده. باورشان نمی‌شد. پروین مدام می‌گفت! یعنی چی امکان نداره. شاید تو بنایی یه فلزی، وسیله‌ای زیر کاشی‌ها جا مونده که این دستگاه صداش درمیاد.

ـ آره ممکنه، اما خوابی که دیدم چی؟

ـ راست میگی، دارم به همین فکر می‌کنم. آخه این دستگاه چطوری متوجه میشه؟

ـ حالا وقت این حرفا نیست، دستگاس دیگه، امواج می فرسته اگه گنجی چیزی باشه صداش در میاد.

ـ وای تپش قلب گرفتم یعنی فکر می‌کنی چیه این زیر؟

ـ گنج! فکر می‌کنم گنجه. دوست نداری یه گنج مفت گیرت بیاد؟

ـ تو هم دلت خوشه من که میگم امکان نداره. حالا بعداً معلوم می‌شه بی‌خودی دلتو خوش نکن.

ـ ببین چی دارم میگم، با هیچ کس حرفی نمی‌زنی.

ـ باشه. تو هم اگه اینو دیگه نمی‌خواهی ببر تحویلش بده.

ـ تو همین فکرم. امروز می‌برم تحویل میدم میگم فعلاً از رفتن منصرف شدم. بعداً با آقاصادق یه سر میر‌یم روستا. اینو ولش کن، حالا باید ببینیم صاحب این خونه اینجا میشِسته یا قبل از ما یه مستأجر دیگه؟

ـ اسم صاحبش آقا غلامه.

ـ گمون کنم، اما آقای سلطانی بهتر می دونه، چون ما خونه رو از اون کرایه کردیم.

ـ عزت من دارم می‌ترسم، اگه کسی چیزی هم اینجا گذاشته باشه یه وقت نیاد دنبالش.

ـ اصلاً چرا گذاشته و رفته؟ اینا همش باید معلوم بشه.

ـ از کجا می‌خواهی بفهمی؟

ـ آقای سلطانی که خونه رو ازش کرایه کردیم... بدون این‌که بویی ببره باید ته و توشو دربیارم. اون با من فقط جایی حرفی نزنی.

ـ نه بابا خیالت راحت باشه. اما دلم داره شور میزنه نمی‌‌دونم چرا.

ـ. شور نیست، هیجانه گنجه!

ـ ای بابا دلت خوشه عزت ، مطمئن باش اگه گنج بود قسمت من و تو نمی‌شد اینم به همین راحتی.

عزت سیگارش را کشید و بعد براه افتاد. ابتدا دستگاه گنج‌یاب را تحویل زن صادق داد و بعد یک راست سراغ آقای سلطانی رفت و سر حرف را اینگونه باز کرد:

ـ زنم از این خونه خوشش اومده می‌خواستم بدونم صاحبش قصد فروش نداره؟

آقای سلطانی دستی بر سبیل مشکی و کلفتش کشید و بعد به عزت چای تعارف کرد و گفت:

ـ عرض کنم خدمتتون این خونه ماجرا داره. صاحبش آقائیه به نام غلام جباری نمی‌دونم می‌شناسیش یا نه؟

ـ نه. نمی شناسمش، روزی هم که قولنامه کردیم نبودش.

ـ آره به من وکالت داده بود، اما گمون نمی‌کنم قصد فروش داشته باشه. آخه مِلک پدریشه، می خواد نگهش داره.

ـ حالا شما بپرسید ممکنه راضی به فروش بشه.

ـ از کی بپرسم؟

ـ از خود آقای جباری صاحبِ ملک.

ـ اینجا نیست.

و بعد همین که آقای سلطانی چایش را سرکشید، سیگاری به او تعارف کرد. عزت از او تشکر کرد و از جیب پیراهنش پاکت سیگارش را در آورد و سیگاری آتش کرد. آقای سلطانی نیز پس از روشن کردن کبریت شعله‌اش را مقابل سیگار گرفت و نفسش را تو داد و پکی به آن زد و هر دو مشغول شدند. کمی بعد پسر جوانی که همکارش بود داخل مغازه شد و آقای سلطانی فوراً او را پی کاری فرستاد و بعد ادامه داد:

ـ پسر فضولیه. ردش کردم رفت. از حرفامون سر درنیاره بهتره.

ـ درسته... بله می‌فرمودید.

ـ عرض می‌کردم خدمتتون. این ملک از پدرش بهش ارث رسیده، اما الان خودش گرفتاره. یه چند ماهیه زندانه. گمونم به مشکل مالی خورده، بین خودمون بمونه.

ـ خاطر جمع باشید.

ـ بیشتر تو کار عتیقه‌جاته. قبل از این‌که بیفته زندان می‌گفت چند تا چک داشتم پاس نشده. رفیقشم مدتی هست که خبری ازش نیست. اسمش قدرته حتی پلیس اومده بود اینجا راجع بهش تحقیق می‌کرد. خانواده‌شم ازش هیچ خبری ندارند، انگار آب شده رفته تو زمین، خودشم که تو زندانه. احتمالاً به خاطر بدهی و چک‌های پاس نشدشه. اینه که میگم از فکرخریدش بیا بیرون. ولی شنیدم بزودی قراره آزاد شه حالا کِی معلوم نیست. اما بعید می‌دونم بفروشه. اگه آزاد شد دیدمش، بهش میگم. خبرت می‌کنم. دو تا مِلک داره یکی همین ملک پدریشه که شما توش می‌شینید یکی هم خونه خودشه که زن و بچه‌هاش می‌شینند.

و عزت پرسید: شما می دونید قبل از این که به ما اجاره بده، خونه دست کی بوده؟

ـ چطور مگه؟

ـ همین‌جوری پرسیدم.

ـ هیچ‌کس، خونه خالی بود. قبل از این‌که بره زندان سفارش کرد اینجا رو اجاره بدم اونم شش ماهه... فکر کنم موعد شما دو ماه دیگه سر میرسه.

ـ اشکالی نداره. ممکنه زودترم بلند شیم. یه جایی رو دیدیم زنم خیلی خوشش اومده...میگه اگه اینجا رو نتونستیم بخریم، بریم اون جا...معلومم نیست شایدم رفتیم کاشان اما اگه این آقای غلام جباری صاحب مِلک خونه‌رو بفروشه حتماً می‌خریم... یه تیکه زمینم تو شمال دارم اونو می‌فروشم اینو می‌خرم. آفتاب گیره خونه بدی نیست. حیاطشم دید نداره، خونه خوبیه، خلاصه اگه بفروشه من خریدارم. پس خبر با شما.

ـ نگران نباش. حواسم هست.

و هوا که تاریک شد عزت به خانه برگشت. کمی هم پکر بود. پروین زنش از دمغ بودن حالش پرسید و او گفت:

ـ نگفتم این زیر یه چیزی هست!

ـ چطور مگه؟

ـ صاحب اینجا تو کار عتیقه‌‌جاته. پس شک نکن یه چیزایی این زیر هست.

ـ اگه این گنج قدیمی نیست، پس ممکنه مال صاحب این خونه باشه.

ـ اشتباه نکن یا از قبل اینجا بوده یعنی خودشم خبر نداره یا چیزی رو اینجا مخفی کرده که نمی‌خواد کسی بفهمه.

پروین گفت: توره خدا بی خیالش شو. از فکرش بیا بیرون یه وقت کار دستمون نده.

ـ چه کاری، تازه خودشم زندانه.

ـ ای وای، دیگه بدتر، برای چی؟

ـ نمی‌دونم. احتمالا چک بی محل داده به اینو و اون، رفیقشم گم و گور شده خلاصه کارش بو داره.

ـ توره خدا ول کن خطرناکه، اگه صاحبش چیزی بفهمه بیچاره می‌شیم.

ـ چطوری می‌خواد بفهمه، کاشی‌ها رو می‌کَنیم خیلی با احتیاط بعد هر چی این زیر باشه معلوم می‌شه.

ـ اگه مال صاحب خونه باشه که حرومه ما نمی‌تونیم ازش استفاده کنیم.

ـ مطمئن باش اگه مال خودش بود اینجا قایمش نمی کرد!

ـ ای بابا هنوز هیچی معلوم نیست، چه فکرایی می‌کنی.

ـ همین فردا معلوم میشه.

ـ راستی راستی می‌خواهی اینجا رو بکنی؟

ـ بی‌صدا، چرا که نه؟ هر کسی از همسایه‌ها اگه چیزی پرسید بگو زمین و دیوارها کمی رطوبت داره می‌خواهیم قیرگونیش کنیم... با احتیاط کار می‌کنم نگران نباش.

ـ هی تو بگو خیالت راحت باشه، اما من دلم شور می‌زنه.

ـ فقط یکی دو روز تحمل کن بعد همه چی عادی میشه.

ـ اگه موقع کندن یه دفعه سروکله صاحبش پیداش شد چی؟

ـ چه حرفیه میزنی، خونه رو اجاره کردیم. دو ماهه دیگه هم وقت داریم. فردا صبح دست به کار می‌شم. فقط مواظب باش کسی داخل خونه نیاد. تا اینجا رو نکَنم از فکر این خواب بیرون نمیام.

همان شب اتاق را خالی کردند و عزت همین که آفتاب بالا آمد با احتیاط شروع به شکافتن درزهای کاشی کف اتاق کرد. پروین با نگرانی و کنجکاوی گاهی برایش چایی می‌آورد و گاهی هم میوه پوست می‌کند. چهار ردیف از کاشی‌های کف اتاق زیر طاقچه را با احتیاط و بدون آن‌که آسیبی ببینند بیرون آورد و سپس بوی نم و خاک کم‌کم فضای اتاق را فرا گرفت. پروین پرده را کنار زد و پنجره را کامل باز کرد تا هوای تازه داخل اتاق شود. فضای داخل اتاق توسط شاخ و برگ درخت داخل باغچه کاملا استتار شده بود وعزت با خیالی راحت مدام سیگار می‌کشید و عرقش را پاک می‌کرد و بلافاصله پس از صرف ناهار، خاکبرداری آغاز شد. اما در همان ساعتِ اول بود که یک صندوق قدیمی و یک گونی سفید خون‌آلود نفس را در سینه‌شان حبس کرد! پروین به حال تهوع افتاد اما سروصدایش در همان فضای خانه دفن شد. اشتباه نمی‌کردند. گونی آغشته به خون خشکیده بود. زیر پایشان تا حدی نم داشت و زیاد طول نکشید که بوی تعفن احتمالا جسد داخل گونی به مشامشان خورد! عزت صندوق را بیرون کشید و پروین از شدت وحشت می‌لرزید و عزت که ترسیده بود و درحالی که عرق از سر و رویش می‌ریخت او را ساکت کرد و به گوشه‌ای نشاند و گفت:

ـ آروم باش، نه دادبزن نه سروصدا کن وگرنه می‌ریزند داخل خونه حواست جمع باشه. بلند شو برو تو اون اتاق الان درستش می‌کنم. می‌تونی یه کم اسفند دود کنی این بوها از بین بره؟

ـ دارم از وحشت سکته می‌کنم. به گونی دست نزن. اینجا یه جسده، یه نفرو کشتن. حتماً همون رفیقشه که گم شده، بدبخت شدیم. گفتم بهت بی خیالش شو، گوش نکردی.

ـ درستش می کنم، نگران نباش.

ـ یعنی چی نگران نباش، این گونی خون آلوده...

ـ ما به اون کاری نداریم، به ما ربطی نداره.

ـ یعنی چی به ما ربطی نداره، بیچاره شدیم، آخر گرفتار میشیم می دونم.

ـ نترس، درستش می کنم، اول بزار ببینم این تو چیه.

و عزت بی معطلی قفل صندوق را شکست و درش را گشود و بعد حیرت زده به داخلش خیره گشت. پروین هم جلو آمد و کنارش نشست و هر دو دست‌های لرزان خود را داخل صندوق و میان سکه‌های قدیمی طلا و جواهرات گرانبها فرو بردند.

ـ این همه سکه‌ی طلا و این همه جواهر! باورم نمیشه...

ـ همشون عتیقه ان...نمیشه قیمتشونو تخمین زد...دیدی پروین. دیدی خوابم درست بود. حالا باور کردی. دیگه پولدار شدیم، عجب جواهراتی! بدبختی دیگه تموم شد، به این جسدم دیگه فکر نکن، یکی دیگه کشته به ما هیچ ربطی نداره، حالا زود باش پاشو اِسفند دود کن قبل از این‌که این بوی تعفن گرفتارمون کنه... پاشو پاشو، بوش داره خفم میکنه، زود باش اسفند دود کن...

پروین بلند شد و با شتاب و هیجان به سمت آشپزخانه رفت و عزت در همین فاصله لبه‌ی گونی را گشود و چشمش بر جسدی افتاد که متلاشی شده بود. جلوی دهانش را گرفت اما حالت تهوع مجالش نداد و همان جا عقی زد و در گونی را بست. از جایش بلند شد دست چپش را روی تاقچه گذاشت و لحظاتی به گونی خون‌آلود خیره ماند. بعد عرقش را با سرآستینش پاک کرد و سپس قوطی سیگار و فندکش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و روی طاقچه گذاشت. حالش نامیزان بود و بلافاصله سیگاری آتش زد و در فکر فرو رفت.

ـ نامرد کلکشو کنده تا همه رو خودش تصاحب کنه. چه بی‌شرفه این غلامه، ای حروم لقمه!

پروین حالت تهوع داشت و هنوز صدای عق زدنش از توی آشپزخانه شنیده می‌شد عزت سیگارش را تا نیمه کشید و بلافاصله خم شد و خاک‌های نیمه‌مرطوب را روی گونی خون آلود ریخت. پروین چند بار ظرف آتش و اسپند را داخل اتاق چرخاند تا این که دودش با بوی نم و خاک و کمی هم بوی تعفن جسد در هم آمیخت. سپس شکاف پنجره را بیشتر گشود و در اتاق را کاملاً باز کرد و عزت نیز با خاک‌انداز وکف دستهایش خاک‌ها را در جای خود قرار داد و روی آن را لگد کرد و دقایقی بعد هر دو کنار صندوق قدیمی پر از سکه و دستبند و گوشواره و اشیاء قدیمی دیگر نشستند و حیرت زده و متعجب به آن خیره ماندند.

ـ دارم خواب می‌بینم یا بیدارم؟

و عزت در پاسخش گفت: بیداری اما این گنجیه که به خوابم نمی‌تونی ببینی.

ـ عزت اینجا رو زودتر درستش کن. باید از اینجا بریم. حالا مطمئنی تو گونی جسد بود؟

ـ آره. فکر کنم جسد یه مَرد بود، احتمالاً همون قدرت دوستشه که گم شده.

ـ یا امام رضا، عزت بیچاره شدیم. این غلامه صاحبش میاد سراغمون. توره خدا هر کاری می‌کنی زود باش.

و بعد دوباره عقی زد و سرش را پایین گرفت.

ـ برو از اتاق بیرون تو حیاط بشین. یه شربتی درست کن بخور تا حالت جا بیاد. برای منم درست کن، خنک باشه! ضمناْ مراقب همسایه ها هم باش. من اینجارو که مرتب کردم میام پیشت.

ـ نمی‌خوام بیایی پیشم. شربتت رو میارم همین جا بخور، فقط کاشی‌ها رو زودتر سرجاش بگذار تمومش کن. حالم داره بد میشه. من دیگه با این جسد تو این خونه نمی‌مونم.

آخر شب اتاق به حال سابق برگشته بود. عزت از خستگی آش و لاش شده بود اما صندوق پر از سکه های طلا و جواهرات همچنان به او انرژی و هیجان می‌داد. پروین چراغ را خاموش کرد و پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد تا دوغابه‌ای که عزت روی کاشی‌ها ریخته بود کاملاً خشک شود. عزت در حیاط خانه را قفل زد و بعد شام دلچسبی خوردند و بار دیگر در صندوق را گشودند و او درحالی که همچنان عرق می‌ریخت و چشمانش از حدقه درآمده بود حیرت زده و متعجب سیگار دود می‌کرد و از شدت هیجان و شادی زنش را می‌بوسید. پروین هم یک گردنبند پر از جواهر روی سینه اش نشاند و یک جفت گوشواره‌ به گوشش آویزان کرد و دستبندی نیز بر مچ دست چپش انداخت و بعد مقابل آینه ایستاد و گفت:

ـ وای عزت چقدر قشنگه... نگاه کن چقدر قشنگه. خیلی قیمتیه. میلیون ها تومن پول این سکه‌ها و جواهراته. فکرشو بکن. واقعاً چه خواب عجیبی دیدی...هنوزم باورم نمیشه...

اما عزت شوهرش کنار صندوق جواهرات از حال رفته بود و ته مانده سیگارش داخل جا سیگاری دود و خاکستر می‌شد. او موفق شده بود گنج خود را از دنیای وهم و خیال به داخل خانه‌اش بیاورد و خوشبختی و سعادت را با تمام وجودش احساس کند و پروین زنش هنوز باور نداشت به چنین گنجی به این سادگی دست یافته بود.

دو سه هفته بعد همین که آثار کنده‌کاری در کف اتاق کاملاْ از میان رفت، عزت و پروین خانه را تخلیه کردند و به آقای سلطانی گفتند به کاشان می روند اما آن دو به خانه‌ای دربست در سوی دیگر شهر که با آنجا فاصله زیادی داشت نقل مکان کردند و همه چیز را با خود بردند به جز جسد قدرت رفیق غلام جباری را.

با این که برق طلاها و سکه‌ها چشمان پروین را می‌زد اما همچنان دلش شور می زد. از غلام جباری ترس داشت و گاهی خواب گونی خون‌آلود را می‌دید. همه‌اش نگران بود غلام جباری از زندان آزاد شود و بعد به سراغ گنجش برود. نمی‌توانست فکر و خیال نکند. اما حال‌ و روز عزت کم و بیش بهتر از او بود، حداقل تا زمانی که به کارت شناسایی‌اش احتیاج پیدا نکرده بود، همه جا را گشتند اما فایده‌ای نکرد.

کارت شناسایی‌اش گم شده بود و دقیقاً هنگامی به وحشت افتاد که یادش افتاد کارت داخل جیب پیراهنش بوده، همان پیراهنی که در روز کندن کف اتاق و خاکبرداری تنش بود! و با ترس و اضطراب برای چندمین بار دست در جیب خالی همان پیراهن کرد و آنگاه زهرابه‌ای از وحشت و هراس از گلویش پایین رفت. پروین هنوز نمی‌دانست چه اتّفاقی افتاده است. عزت اشتباه نمی‌کرد کارت شناسایی و قوطی سیگار و فندکش داخل جیب همان پیراهن گلدار و زردرنگش بود و ناگهان یک بار دیگر همان روز هول انگیز و شگفت انگیز را به یاد آورد، همان لحظاتی را که قوطی سیگار و فندک را روی طاقچه گذاشت و سپس سیگاری کشید و آنگاه با سرعت و هیجان خاک‌ها را در جای اول خود ریخت، اما آنچه که از نظرش گذشت، رعشه بر تنش وارد آورد طوری که پشتش لرزید، زیرا آن روز بی‌آن‌که متوجه شده باشد، کارت شناسایی‌اش میان خاک‌های کف اتاق افتاده و همان‌جا در کنار گونی خون‌آلود جسد قدرت دفن شده بود!