ماشین سفید و خاک آلودی در انتهای راه آسفالتهای توقف کرد و مردی که سنش به چهل میرسید به همراه چمدانی کوچک از آن پیاده شد. کرایهاش را پرداخت و راننده که صورت استخوانی و لاغری داشت، چشمان تنگش را به مسافرش دوخت و گفت: لاستیکام کم باده وگرنه میرسوندمت.
و مرد کتش را پوشید و در پاسخش گفت: دستتون درد نکنه، بد راهیه، بین راه گرفتار میشید. پیاده میرم زیاد دور نیست برید به سلامت.
راننده باردیگر عذرخواهی کرد و دوری زد و در پیچ بعدی ماشین ناپدید شد و آن وقت مرد مسافر راه جاده خاکی را در پیش گرفت. کمی که جلو رفت، جادهی آسفالته پشت سرش در میان شاخ و برگ درختان دو طرف راه ناپدید گشت. تقریباً دو ساعت از ظهر گذشته بود اما زمان در این راه پرت خاکی و جنگلی گم میشد. باران شب گذشته همه جا را شسته بود و بوی گیاهان و رطوبت هوا به مشام میرسید. آفتاب میان ابرهای درهم ناپدید و سایه فضای دلگیری در اطراف افتاده بود. صداهای جنگل و درههای پیرامون از میان سکوت وهمانگیزی به گوش میرسید. مرد در حالی که چمدان کوچکش را حمل میکرد با انرژی و قدمهای محکمی پیش میرفت و دقایقی بعد به محلی که درختان با شاخ و برگهای خود تونلی سبز و پرسایه بوجود آورده بودند، رسید. صدای پرندگان از فاصلههای دور و نزدیک به گوشش میرسید. در کودکی نیز بارها همراه پدرش سوار بر قاطر از این مسیر عبور کرده بود. راه برایش آشنا بود و خانهی عمویش درست در انتهای جاده مه الود و خاکی قرار داشت. پیاده یک ساعت دیگر به آنجا می رسید و او بدون شتاب میرفت زیرا تا غروب آفتاب و تاریکی هوا و جنگل هنوز چند ساعتی مانده بود.
از تونل جنگلی که خارج شد، چشم انداز مقابلش میان مه غلیظی محو شده بود. هیچ عابری از آن حوالی عبور نمیکرد. پس از سالها دوری همه جا بدون هیچ تغییری به نظر می رسید جز اینکه نیمی از جاده آسفالت شده بود و برق هنگام شب تاریکیها را میزدود. مرد با احتیاط قدم برمیداشت زیرا هر چه جلوتر میرفت جاده نمناکتر و لغزندهتر میشد. سمت راستش مار تنومندی پوست انداخته بود و مسیرش در میان برگهای مُرده و خیس و بوتهها و گلهای کبودشان محو شده بود. آن سوتر روی تپهای سگی به رنگ تاریکی شبهای جنگل ظاهر شد و با آنکه مرد را دید که نزدیک میشد، بیصدا فرود آمد و به راه خود رفت. مرد مسافر میدانست همین که صدای رودخانه را بشنود راه نصف شده است اما به جای آبهایی که به دریا میریخت انگار صدای مه غلیظ بود که به گوشش میرسید. مه سپید همچون موجودی افسانهای و خیالانگیز درختان و تپههای سرسبز را میبلعید و پیش میآمد. باد مرطوب و ملایمی نیز میوزید و او گاهی توقف میکرد و گوش میسپرد تا شاید صدای رودخانه را بشنود. دقایقی بعد همین که بار دیگر ایستاد برگشت و به راهی که طی کرده بود، نگاهی انداخت و متعجب باقی ماند زیرا پشت سرش نیزهم چون مقابلش در میان ابر سپیدی از مه گم شده بود. آنگاه چشم خود را به اطراف گرداند و با مشاهدهی حجم گسترده و مواج بخار و رطوبت جنگل حیرتزده باقی ماند. مه غلیظ جنگل مقابلش را بلعیده و روی جاده خاکی نشسته بود. کمی جلوتر ناگهان صداهای اطراف در گوش مرد عابر خاموش شدند و آنگاه سکوت عمیق و ژرفی او را از حرکت بازداشت و به فکر فرو برد. متعجب و شگفتزده بر جای خود مانده بود زیرا دیگر زمان شنیدن صدای رودخانهی جاری به سوی دریا بود اما گویی طنین آوازش در عمق مه مانده بود. اندکی نگران شد اما خودش را نباخت زیرا راه را درست آمده بود و اگر همین طور پیش میرفت حدود نیم ساعت دیگر به انتهای جاده خاکی میرسید. کمی جلوتر چشمش به صخره کوچکی افتاد که در کنار راهش قرار گرفته بود. احساس خستگی میکرد. همانجا نشست و چمدانش را کنارش گذاشت و آنگاه به مه غلیظی خیره شد که راه خاکی و مرطوب را میبلعید و پیش میآمد و کمکم طعم خود را به مشام او میرساند. همان جا چرت کوتاهی زد و با صدای گرگی تنها و گرسنه هراسان چشم گشود و ناگهان خاطرهای از ایام کودکی در ذهنش زنده شد. خود را جمع کرد و با دست به مه غلیظ مقابلش موجی داد و گوشش را تیز کرد تا صدایی هر چند خفیف از رود جاری بشنود. آیا ممکن بود طی چند سال دوری از این منطقه مسیررودخانه عوض شده باشد؟ و بار دیگر صدای گرگی از میان جنگل انبوه و مهآلود مقابلش در گوشش طنین افکند. سرش را بالا گرفت و این بار صدای جغدی را شنید که انگار برفراز درخت پشت صخره نشسته بود.
هر چه میگذشت سکوت جنگل عمیقتر میشد و او پیش از آنکه حرکت کند، دست در جیبش کرد و تکه نانی از آن بیرون آورد و مشغول خوردن شد. بعد به سمتی که باید میرفت نگاهی انداخت. به سختی میتوانست مقابلش را ببیند. مه همچنان موج میخورد و او بخارش را احساس میکرد و صدای نفسهایش را میشنید. فقط خودش را میدید و این بر دلش اضطراب میانداخت. کمی که گذشت احسا س کرد از میان سکوت بیانتهای جنگل کسی نزدیک میشود. مه همچون ابر موج میخورد و فکر و خیالات مبهمی را از اعماق وجودش به او میرساند طوری که در آنها غرق میشد. یکبار دیگر احساس کرد کسی نزدیک میشود و این بار به صدا آمد و فریاد زد: آهای کسی اون جاست؟ و ناگهان طنین صدایی را شنید. شبیه به صدای عمویش بود که سالها پیش وقتی که او در جنگل گم شده بود، شنیده بود. اما این خیالی بیش نبود زیرا عمویش مُرده بود با این حال هر چه بود به او قوتی داد و از روی صخره سنگی و مرطوب برخاست و در راهی ناپیدا که قدمهایش در آن محو میشد براه افتاد.
مه متراکم و غلیظ همچنان پیش میآمد و او هر کجا پا میگذاشت بلافاصله آنجا گم میشد. دیگر صدای گرگ تنها به گوش نمیرسید و او فقط به انتهای این راه خاکی فرو رفته در مه میاندیشید. و کمی جلوتر همین که از شنیدن صدای رودخانه ناامید شده بود ناگهان خروش آن را شنید که سنگ ریزهها را میشست و در مسیری که از قدیم آن را میشناخت به سمت دریا پیش میرفت. یکدفعه جرقهی امیدی ته دلش را روشن کرد. تازه به مسیر رودخانه رسیده بود خیالش کمی راحت شد اما تنها چیزی که آزارش میداد راهی بود که دیده نمیشد و او مجبور بود از میان مه بگذرد.
کمی بعد از دور صدای قاطری شنید و ناگهان خاطرهی محو و گنگی از ذهنش گذشت اما همین که مه غلیظ و سنگین بیشتر او را به کام خود کشید، رد صداها را گم کرد زیرا احساس کرد اینک زمان در هم شدن واقعیت و خیال فرا رسیده است. هر چه پیش میرفت صداهای مُرده و فراموش شده بیشتر به گوشش میرسید و او را بیشتر به وهم و خیال میکشاند. یک بار تصمیم گرفت زیر درختی در آن مسیر خفته در مه توقف کند تا از این وضع خلاصی یابد اما ترسید به تاریکی بخورد و همین تصور او را ترساند. بعد سعی کرد به ندای درونش گوش بسپرد اما رد آن را نیز در این هوای اثیری گم کرد. تا ژرفای وجودش به خیالات و اوهام سپرده شده بودند و بخار مه غلیظ به آنها جان میبخشید. با احتیاط پیش میرفت. نفسش سنگین شده بود و گاهی چیزی میگفت که اگر عابر یا رهگذری از مقابل میآمد، صدایش را بشنود. حتی یکبار صدای خودش را شنید که با موج مه برگشت و او را ترساند. آنگاه توقف کرد و خوب به صدای عبور رودخانه گوش سپرد. دلش میخواست جریان آب همه ی توهمات درونش را میشست و به دریا می ریخت زیرا مضطرب شده بود و هر چه پیش میرفت قدمهایش همچون نفسش سنگینتر میشد. چند سالی از این راه خاکی و جنگلی عبور نکرده بود و انبوه هراس انگیز مه نیز بر نگرانیش می افزود. در همین اوقات یکبار دیگر صدای زوزهی گرگی را شنید و نمیدانست چرا احساس میکرد صدا از ژرفای درونش برخاسته بود. صداها چه واقعی، چه خیالی جملگی در میان امواج مه میچرخیدند و او را به توهم و ترس میکشاندند. دقایقی بعد و در حالی که صدایی واقعی را جستوجو میکرد ناگهان از شدت وحشت سرتاپایش سوخت و فریاد هراسانگیزی کشید. درختی بود بر سر راهش که همچون شبحی انسانی ظاهر شده بود. دوباره امیدوار شد، زیرا چشمش به نشانی افتاد که سالها پیش روی آن چیزی حک کرده بود. آن را لمس کرد. خیالش کمی راحت شد. به آن تکیه داد و نفس عمیقی کشید و بیاعتنا به رد نگاهش که در امواج مه گم شد به این اندشید که تا خانهی عمویش حدود یک کیلومتر بیشتر نمانده است و فقط باید دقت میکرد به سراشیبی طولانی رودخانه سقوط نکند. یادش آمد این درخت در کنار راه خاکی قرار داشت و به همین خاطر کمی خود را به وسط جاده کشاند و سپس بار دیگر براه افتاد. اما چند قدم که جلو رفت ناگهان پشتش تیر کشید و احساس کرد زیر پایش خالی شد و بعد آهی کشید. مجبور شد توقف کند. برگشت و در مسیری که طی کرده بود چند قدمی پیش رفت و با افسوس زیر لب زمزمه کرد: چمدونم! شاید پای صخره مرطوب جا گذاشته بود. بلاتکلیف مانده بود چه کند؟ نمیتوانست برگردد. جاده و جنگل و زمین و آسمان و درختان و بوتهها و علفها و صداها و هر چه بود و نبود در مه غلیظ محو شده بود و او همان لحظات صدای در هم و مبهمی را شنید که معلوم نبود از میان اوهامش برمیخاست یا به موجودی واقعی در آن اطراف تعلق داشت. با تأسف و اندوهی عمیق حتی چند قدم دیگر با ناامیدی در راهی که آمده بود، رفت اما باز متوقف شد زیرا دانست فایدهای ندارد و بار دیگر خود را به درخت کهنسال و قدیمی رساند و نفسی تازه کرد تا به راه خود ادامه دهد. حالا دیگر میدانست کجاست اما جا ماندن ساکش چنان او را به هم ریخت که نمیتوانست بر اعصابش مسلط شود.
چیزی به انتهای جاده خاکی و جنگلی نمانده بود اما هر چه میرفت بر شدت و غلظت مه افزوده میشد. تاکنون چنین حجم انبوهی از بخار سپید به چشم ندیده بود گویی در اوهام غرق می شد طوری که بار دیگر صدای عمویش را شنید و تا لحظاتی حتی تعجب هم نکرد اما کمی جلوتر مجبور شد بایستد زیرا این بار احساس کرد صدای پدرش را هم میشنود. انگار او را صدا میزدند. با این که به نظرش آمده بود اما صدای آن دو را شفاف و واضح شنیده بود و این همان خیال و توهمی بود که دوست داشت به همراه جریان رودخانه به دریا بریزد چون که میخواست هر چه زودتر به مقصد برسد و احساس کند هنوز زنده است.
و مثل همیشه روز دیگری فرا رسید. مه غلیظ محو شده بود و آفتاب صبحگاهی از میان شکاف ابرها میدرخشید. اما دیروز و در آن هوای مهآلود هیچ کسی در خانه ی انتهای جادهی خاکی را به صدا در نیاورده بود و این که مرد مسافری هرگز به مقصد نرسیده باشد در طول قرنها هزاران بار رخ داده است. برخی از آنها ساک و یا چمدانی را با خود حمل میکردند و بعضی دیگر بیآنکه دچار اوهام و خیالات شوند، با دستانی خالی به صداهای اطراف و درون خود میاندیشیدند و گاهی زیرلب آوازی را زمزمه میکردند تا ازترس و اندوه و غربت تنهایی رهایی یابند و این مسیری است که در طول قرنهای بعد مسافران دیگری نیز طی خواهند کرد، چه در هوای غبارآلود و یا در انبوه مه غلیظ و چه در هوای آفتابی و درخشان. آنها نیز زمزمهها و یا صداهایی را خواهند شنید که هرگز معلوم نخواهد شد آیا از ژرفای تصورات و اوهامشان برخاسته یا طنین صداهایی است که از گوشه و کنار و اطراف به گوششان می رسد. اما هر چه هست بدون هیچشک و تردیدی در آن میان صدای جریان رودخانهای که به دریا میریزد در گوششان طنین خواهد افکند و ما نیز اگر ژرفتر بیاندیشیم صدای مرموز آن را در اعماق وجودمان خواهیم شنید.
نظرات