اگر نگوییم همه حوادث اما بیشتر آنها ماجرای پنهانی در خود دارند که معمولا برای ما فاش نمی شوند!
جلیل همین که از آپارتمان بیرون زد شروع کرد به قدم زدن. یک پارک وسیع مقابل خانه ی شان قرار داشت اما ترجیح داد به قدم زدنش ادامه دهد. نیمهی ماه در آسمان میدرخشید و به ندرت ماشینی از کنارش عبور میکرد. وقتی خیابان باریکی را به انتها رساند دوباره از راهی که آمده بود، برگشت. در چند قدمی خانه اش نگاهی به پارک آن سمت خیابان انداخت. مظفر یکی از همسایهها هر وقت عشقش میکشید یا سرحال بود می آمد به پارک و بعد به اتّفاق گپ میزدند و سیگار میکشیدند. اما امشب هر چه نگاه کرد خبری از او نبود با این حال پنجره آپارتمانش هنوز روشن بود. جلیل خود را به تقاطع و سه راه نزدیک خانهیشان رساند. کمی توقف کرد. سپس برگشت و این بار وارد پارک شد و روی نیمکتی که تقریباْ پشت به پنجره خانهاش بود، نشست. جلویش سه درخت قدیمی و پرشاخ و برگ دیده میشد. کنار او یک تیر چراغ برق قرار داشت که نور آن جلوی پایش را روشن کرده بود. از همانجا سرش را کمی خم کرد و نگاهی دیگر به سمت منزل مظفر همسایهشان انداخت. خبری از او نبود. بعد سیگارش را درآورد و مشغول شد. نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت نیمه شب بود و جز صدای جیرجیرکها و سگها و عبور آرام ماشین ها آن هم به ندرت هیچ صدایی به گوش نمیخورد. هوا آرام و ساکن بود و حتی در میان شاخ و برگ درختان هم بیحرکت مانده بود. کمی آن سوتر سگی از برابر چشمان جلیل عبور کرد و در سایههای میان درختان گم شد.
نیم ساعت گذشت. شاید کمی هم بیشتر. سیگار دیگری آتش زد. دقایقی بعد طاهره زن جلیل آشپزخانه را مرتب کرد و چراغش را خاموش کرد. داخل سالن گشتی زد تا اینکه ذهنش متوجه جلیل همسرش شد. آمد پای پنجره و نگاهی به پارک مقابل خانهاش انداخت. ناگهان چشمانش از هم باز شد و ترس بدنش را لرزاند و جیغ کوتاهی کشید. به سرعت پنجره را باز کرد و آنقدر دقیق شد که مطمئن شود آن شخصی که جلوی نیمکتی روی زمین افتاده، جلیل شوهرش نیست. بعد ناگهان به یاد رنگ پیراهنش افتاد و دوباره ترسید. انگار رنگ آبی آن بود که باعث گشت فریادی بکشد. هم مطمئن بود جلیل بر زمین افتاده و هم نبود. بلافاصله چادرش را روی سرش انداخت و سراسیمه و شتابان از خانه بیرون زد. بین راه یا پنج تن و یا ابوالفضل از زبانش نمیافتاد. فقط وقتی پای نیمکت رسید کلماتش آتش گرفتند و وحشتی ناگهانی او را به فریادی دیگر کشاند. از میان پنجرههای خاموش و روشن آدمهایی شبح وار با کنجکاوی به سمت او چشم دوخته بودند. اولین کسی که به سرعت خود را به او رساند، مظفر بود همسایه اش که بلافاصله جعبه سیگارش را داخل جیب شلوارش فرو کرد و با هر تلاشی بود در میان جیغ و داد طاهره، جلیل را از روی زمین بلند کرد و او را روی نیمکت نشاند. اما او گویا به خواب رفته بود. سیگارش روی زمین افتاده بود و طاهره درحالی که ناباورانه به این منظره چشم دوخته بود دوباره فریاد کشید. فقط نمیفهمید مظفر چه میگفت. کمکم عدهای دیگر از همسایههای دور و بر اطراف او حلقه زدند و دقایقی بعد که معلوم نشد چه کسی آمبولانس خبر کرده بود همانجا مرگ جلیل را بر اثر سکته قلبی اعلام کردند! ایست قلبی او را به خواب ابدی فرو برد و پروندهی زندگیش را برای همیشه بست. اما پس از مرگ جلیل، تنها چیزی که بعدها فکر طاهره همسرش را به خود مشغول کرده بود، مچبند طوسی نقش و نگارداری بود که به چشم خود دیده بود، چیزی که هرگز آن را به دست جلیل ندیده بود و توانست تا مدتها فکرش را به خود مشغول سازد.
مدتی گذشت تا اینکه نزدیک سومین سالگرد مرگ نابهنگام جلیل، در شبی که اهل خانه و برخی اقوام جمع بودند، بیژن برادرزاده متوفی ماجرای خوابی را برایشان تعریف کرد که هیچ کس از جمع هشتنفره حاضر آن را باور نکرد. طاهره که جزییات این رویا را شنید دهانش کلید شد و دو دختر بزرگ جلیل آن را توهم و زاییده فکر و خیال بیژن پسر عمویشان به حساب آوردند. دو شب مانده به سومین سالگرد، بیژن در حضور والدین و تنها خواهرش و خانواده ی مرحوم جلیل خواب کابوسواری را در سکوت عمیق حاضرین از زبان عمویش اینگونه تعریف کرده بود:
ـ یه مدتی دچار بیخوابی شده بودم. اون شبم خوابم نبرد. بیرون کمی قدم زدم بعدشم تو پارک روی نیمکت نشستم و سیگاری دود کردم تا اینکه دیدم یه نفر از دور داره نزدیک میشه. هیکل و قد و قامتش به مظفر همسایهمون میخورد. نزدیکتر که شد دیدم خودشه. بلند شدم با هم دست دادیم. انگار اونم مثل من بیخوابی به سرش افتاده بود. نشست کنارمو گفت:
ـ از دور که دیدمت فهمیدم خودتی.
ـ تو هم که مثل من شدی.
ـ من شب زندهداری میکنم.
بعدش سیگاری بهش تعارف کردم. گفت:
ـ خیلی وقته ترک کردم، یادت رفته؟
ـ یادم نمیاد. کجا بودی این وقت شب؟
ـ گشت میزدم. رفته بودم نیشابور، تازه برگشتم.
ـ بیخبر رفتی.
بعدش دست کرد تو جیبش یه مچبند طوسی خیلی قشنگ درآورد و داد به دستم و گفت:
ـ اینو برای تو آوردم. دفع بیماری و خطر میکنه!
ـ آخه من عادت ندارم از این چیزها به دستم ببندم. دستت درد نکنه اما راستش، اعتقادی هم ندارم.
گفت: ضرر نداره بدش به من.
وخودش مچبند رو قلاب کرد به دست چپم.
گفتم: دستت درد نکنه، جبران کنیم. خندهای کرد بعدش گفت دوست داری یه سفری با هم بریم. گفتم بدم نمیاد... گفت اما اول باید بیخوابیت درمون بشه. گفتم میخوام برم دکتر ببینم چی میگه. گفت از فکر و خیاله. گفتم فکر و خیال ندارم. راحتم. گفت چه بهتر... بعدش نمیدونم چی شد برگشتم سمت خیابونو نگاه کردم که یه دفعه چشمم به پنجره خونهشون افتاد. یه نفر از پشت پنجرهشون تو طبقه سوم دیده میشد. گفتم: انگار مهمون داری، پس چرا اومدی بیرون؟ برگشت نگاهی به طرف خونش انداخت و گفت: غریبه نیست. یه نگاه بهش انداختم و گفتم کجا خیال داری منو ببری سفر؟ گفت هر جا دوست داشته باشی. خرجتم با من! از حرفش تعجبم شد. رفتارش مثل سابق نبود. پرسیدم نیشابور جای خوبیه؟ گفت خیلی، میخواهی بریم اونجا بهت خوش میگذره. گفتم بریم چه اشکالی داره. اونجا رو هم میبینیم. اما وقتی گفت من الان از اونجا دارم میام یه دفعه دستم لرزید و سیگار از لای انگشتام افتاد. اومدم دولاشم سیگارو بردارم گفت ولش کن. برگشتم نگاش کردم و با تعجب گفتم درست متوجه نشدم. گفت ای بابا حواست کجاست؟ نیشابور رفتن که کاری نداره، به سه سوت رفتم و اومدم، بعد به خودم گفتم تا نرفتی خونه بیام ببینمت. گفتم مظفر امشب مثل اینکه حسابی شنگولی! گفت چه جورم تا یادم نرفته بهت بگم تو ارتفاع سیگار کشیدن لذتش خیلی بیشتره. درست منظورشو نفهمیدم. گفتم یعنی چی؟ گفت برو لب یه بلندی بایست یا بشین همون جا سیگار بکش اون وقت ببین چه حالی میده. نگاش کردم. یه خندهای کرد و اشاره به درخت مقابلمون کرد و گفت: اون بالا هم جای خوبیه! با تعجب گفتم مظفر حالت خوبه، برم بالای درخت سیگار بکشم؟ اما وقتی گفت شوخی نمیکنم جدی میگم، قیافش یه کم تغییر کرد. به خودم گفتم امشب این مظفر چرا اینجوری شده، این حرفا چیه میزنه؟ گفتم فقط همین مونده برم روی درخت سیگار بکشم، اون وقت نمیگن این مَرده دیوونه شده. یه تبسمی کرد و گفت: الان که کسی نیست. گفتم مظفر پاشو برو انگار زده به سرت، برو ممهونت تنهاست. گفت جلیل چقدر سخت میگیری برای همینه دنیا به کامت نیست. هنوز خیلی مونده تا پیرشی. باید مثل مار بخزی بری بالای درخت اونجا بشینی و برای خودت سیگار بکشی و اطرافتو تماشا کنی!
این حرفو که زد فکر کردم واقعاً زده به سرش. یه ترسی افتاد به دلم که بیشتر منو به تعجب انداخت. کمی بهش شک کردم مثل دفعات قبل نبود. حرفاش شبیه همیشه نبود. یه کم ساکت شد بعد گفت: میخواهی بهت نشون بدم چطوری میشه خزید و رفت بالای درخت؟ داشت چی میگفت؟ یه خندهی سردی روی صورتم خشکید. متعجبِ حرفاش مونده بودم که یه دفعه سرم به سمت پنجره خونشون چرخید. یه مردی پشت پنجره بود. برگشت گفت: اون جارو ولش کن، به من نگاه کن. دیگه داشت کمکم منو میترسوند. گفتم پاشم برم خانومم تنهاست گفت یه کم دیگه صبر کن تازه اول شبه... دوست نداری ببینی چطوری میرم بالای درخت؟ گفتم مظفر مثل این که قاطی کردی. گفت کی من؟ خیلی راحته نگام کن یاد بگیر! اینو که گفت یه دفعه مثل آدمهای مست و گیج افتاد زمین و مثل ماری لغزید و به تنش موجی داد و به سرعت خودشو به سمت تنه درخت مقابلمون کشوند و دورش حلقه زد و مثل برق رفت روی شاخهای نشست. منو میگی نفسم بند اومد. همه اعضای بدنم قفل شده بود میخواستم داد بزنم نمیتونستم. دهنم کلید شده بود. از همونجا صدام زد و گفت دیدی چقدر راحت بود. تو دستش یه سیگار روشن بود. متعجب مونده بودم. به خودم گفتم خدایا دارم خواب میبینم. اما انگار فکرمو خوند برگشت گفت: جلیل خواب نیستی؟ از بیخوابی اومدی اینجا پس چرا فکرهای پرت و پلا میکنی؟ اینو که گفت نفسم به شماره افتاد. تپش قلب داشت دیوونهام میکرد چشمام سیاهی رفت. میخواستم بگم مظفر، مظفر، اما سرم به سمت خونشون چرخید یه دفعه پنجره سالنشون باز شد. خودش بود مظفر پای پنجره بود تا منو دید گفت: حاجی نرو الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام. سرمو چرخوندم دهانم باز مونده بود. اگه بدونی بیژن چه وحشتی کرده بودم. اسم مظفر به زبونم چسبیده بود. با اینکه وحشت کرده بودم اما سرمو بالا گرفتم ببینم واقعآً کسی شبیه مظفر روی شاخه درخت نشسته که دیدم آره هستش. یه پُکی به سیگارش زد و گفت: آه خدا لعنتت کنه مظفر کیفمو خراب کردی!
بعد با خنده نگام کرد. یه دفعه برگشت بهم گفت: جلیل خوابت نبره رو نیمکت، میخواهی بیارمت اینجا از این بالا سیگار کشیدن یه کیفی داره که نگو. اگه دوست داری به سه شماره میارمت اینجا... تا این مزاحم نیومده بیارمت اینجا یه صفایی با هم بکنیم... اینو که گفت نفسم تو سینهام موند. خشکم زده بود. قیافش تو اون تاریکی بالای درخت برقی زد و بعد مثل مار خزید و رفت دو تا شاخه بالاتر نشست. بدنم شده بود مثل سنگ. میخواستم فریاد بکشم اما نمیتونستم. نفهمیدم کی اومد پایین. ایستاد جلوم و با خنده گفت: جلیل این چه قیافهایه به خودت گرفتی منو باش که میخواستم امشب ببرمت سفر قندهار! میایی همرام یا برم؟ نگاش کن این چه قیافهایه به خودت گرفتی؟ طلسمم کرده بود. دیگه نفس نمیکشیدم یا تو سینهام مونده بود. بعدش سرشو آورد جلوتر. نگاش کردم دیگه اصلاً شبیه مظفر نبود. آروم گفت: سفر قندهار باشه برای بعد، رفیقم از قرقیزستان داره صدام میزنه. من رفتم به امید دیدار! هنوز بدن لمس شدهام روی نیمکت بود که زبونم باز شد و یه بسمالهی گفتم و قلبم جمع شد و برقی تو سرم پرید و افتادم روی زمین و دیگه چیزی نفهمیدم.
نظرات