قطارِ پاریس تا ژنو را که سوار شدم ـــ مردی بد ریش اما خوش لباسِ قدیمی‌؛ در صندلی‌ روبروی من نشسته بود. راه که افتادیم ـــ از پنجره به بیرون خیره شده و چیزهایی را آرام زمزمه کرده و آن را در دفترچه‌ای جیبی‌ چرمی رنگ رفته‌ای ـــ یادداشت می‌‌کرد. از پاریس تا ژنو با قطار؛ سه ساعت و اندی بیشتر راه نیست، به خصوص با این ماشین آلاتِ جدید و خط‌های برقی ساختِ اسپانیا ـــ مسیر زودتر از قدیم پیموده می‌‌شود. معمولاً در راه چیزی خوانده و نامه‌های الکتریکی و پیام‌های موبایلها را پاسخ می‌‌دهم. اما این بار حرکاتِ این مرد برای من عجیب به نظر می‌‌رسید، به خصوص این که به یک بار متوجه شدم که او بیشتر به جای نوشتن ـــ چیزی را پنداری نقاشی می‌‌کرد. مثلِ من که بیشتر اوقات این چنین می‌‌کنم. تصمیم گرفتم هنگامی که نوشتن را به پایان برده ـــ با او هم صحبت شوم.

ـ شما طراحی‌ و نقاشی را دوست دارید؟

این را از آن مرد پرسیدم.

با حوصله و نفسی بلند؛ عینکِ خودش را به روی میز کوتاه کنار دستَش گذاشته و چند لحظه من را براَنداز کرد.

+ می بینی؟

آن مرد چیزی را در آسمان به من نشان داده و این را پرسید.

تا قصدِ پاسخ به او را کردم ـــ آن مرد لب‌هایَش را لیسیده و بلافاصله گفت:

+ البته در واقعیت ـــ سوالِ من این نیست که شما چه چیزی را می بینید، بلکه پرسش این است که مغزِ شما چه چیزی را به جنابعالی وادار کرده تا ببینید!

بدنم با این جمله‌ی آن مرد ـــ یک لحظه سرد و لحظه‌ای بعد ء گرم شد. در عینِ حال که منظورِ اصلی‌ او را متوجه نشده بودم ـــ بلافاصله فهمیدم که با یک مسافرِ همیشگی‌ برخورد نکردم، آن مردِ عجیب به روی صندلی‌اش جا به جا شده ـــ به من نگاهی‌ انداخته و گفت:

+ آیا می دانید چرا ما اشکالِ مختلفی از ابرها را می بینیم؟

ـ خیر.

+ پاریدولیا.

کلمه‌ی پاریدولیا را خوب می‌‌شناختم، می‌‌دانستم که پاریدولیا یعنی‌ آدمها؛ علایم یا صداهایی را که ادراک (پنداشت‌ها و برداشت‌هایی را که از پیرامونِ خود داریم) کرده ـــ به صورتِ معنا دار می‌شناسد. پاریدولیای هنری از کودکی ـــ و بعداً در جوانی؛ به همراه دیدگاه مذهبی‌اش ـــ جز مقولاتی بوده که همیشه توجهِ من را جلب کرده است.

نگاهی‌ به بیرون انداخته و ابرها را دیدم.

ـ چه می‌‌خواهید بگویید؟

+ دولیا. اساساً یک پدیده ـــ یک نوع شناخت است. مغز یک محرکِ بصری تصادفی را پردازش کرده و به آن شکل قابل تشخیصی؛ برای ما می سازد. به عنوان مثال: درک نادرست یک چهره یا یک شبح در ابرها. چیزی شبیه به آزمونِ رورشاخ. با این امتحان آشنا هستی‌؟

ـ بلی، منظورِ شما همان آزمون روانی فرافکن بوده که در آن افراد مورد معاینه، تلقی خودشان را از لکه‌های عجیب و غریبِ جوهر گفته و بر اساس این تفسیر و تلقی، روانشناس؛ نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی‌اش را تشخیص می‌دهد. این امتحان به روی من نیز انجام شده است!

آن مرد خودش را نزدیک تر به من کرده و با صدایی آرام تر از قبل گفت:

+ به همین دلیل همه‌ی ما یک جور چیز ـــ یک نمونه شکلِ تکراری را در موجودیتِ ابرها ـــ نمی‌بینیم.

از این پایانِ جمله‌اش جا خوردم، انتظار نداشتم این چنین چیزی را به من بگوید. بحث ـــ عمیق شده بود. از وی پرسیدم:

ـ شما... شما چه چیزی می‌‌بینید؟ چه جور شکل و چه حالتی‌ از این ابرها برداشت می‌‌کنید؟

آن مرد که حالا چین و چروک‌های صورتش به طرزِ مرموزی تکان می‌‌خورد ـــ نگاهی‌ دیگر به آسمان انداخته و گفت:

+ در آن ابر... شکل یک چهره... یک نیمرخ می بینم. بینی، دهان، چانه و دیگر اجزای کاملِ یک صورتِ انسان؛ وجود دارد.

+ تو چه می‌بینی؟

نگاهی‌ خیره وار، مثلِ یک جغد؛ به همان نقطه‌ای که آن فرد به من اشاره کرد بود ـــ انداختم... خیلی‌ ساده پاسخ دادم که:

ـ یک ابر... غول پیکر...دائم فرمِ پیکرَش ـــ تغییر می‌‌کند. از جنسِ موجوداتِ کتاب‌های اچ. پی. لاوکرفت... ابر با آن چشمانِ مهیبَش ما را تماشا کرده و در حالِ این تصور است که ما چه بوده و چه جور موجودی هستیم!

با گفتنِ این جمله؛ دیگر آرامشِ قبل را نداشتم. ترسِ عجیبی‌ به روی من سایه انداخته بود. پاهایم را بی‌ جهت تکان داده و پرده‌ی پنجره‌ی کنارم را کشیده تا بیرون را نبینم. از مرکز ارتباطاتِ شنوایی تعبیه شده در داخلِ سرم ـــ صدای عجیبی‌ را می‌‌شنیدم. مقداری ضربانِ قلبم بالا رفته و چشمانم را بسته تا از این احساساتِ نا مشخصِ خوفناک ـــ در امان بمانم. دلم می‌‌خواست هر چه زودتر به ژنو رسیده و دخترم را در آغوش بگیرم.

چند لحظه بیشتر نشد که به ژنو رسیدیم. با عجله کیفِ کوچکم را برداشته و آماده‌ی پیاده شدن از قطار شدم. آن مرد... راستی‌ آن مردِ عجیب و مرموز کجا رفت؟ چه شد؟... او را ندیدم. درها باز شدند، همه‌ای مسافرین در یک مه سنگین صبحگاهی ژنو؛ از قطار پیاده شده و یکی‌ یکی‌ ناپدید شدند. به آسمان نگاه کردم، خوشبختانه از آن ابر خبری نبود. آن مرد را دیگر ندیدم.

این پاریدولیای لعنتـــی...

زمستانِ ۲۰۲۳ میلادی، ژنو.