در یک روز تیره و ابری مرد جوانی به نام "فریدون" وارد مغازه چاقوفروشی در "سلطانآبادِ" رُباط کریم میشود. چاقویی را انتخاب و پولش را به دست "سهراب" مرد فروشنده میدهد و مغازه را ترک میکند اما دقایقی بعد دوباره باز می گردد و خطاب به سهراب که باجناقش حسن نیز کنارش نشسته میگوید که از خرید چاقو منصرف شده است. حسن جلو میآید و اعلام میکند روی ویترین رو مگه نخوندی، جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه. فریدون بی اعتنا به او رو به سهراب می کند و دوباره تقاضا میکند چاقو را پس بگیرد، اما آن دو نفر زیر بار نمیروند. بعد سهراب برای آنکه از شر او خلاص شود پیشنهاد تعویض میدهد و هنگامی که سعی می کند از داخل ویترین چاقوی مورد نظر خودش را به دست او بدهد، ناگهان ضربات مرگبار فریدون بر بدن سهراب وارد می شود. فریدون بلافاصله درمیان دادوفریاد سهراب متوجه حسن میشود و او را نیز لَت و پار میکند و با همان چاقوی خریداری شده از مغازه بیرون میزند. از دادو فریاد آنها عدهای جمع میشوند و فریدون برای گریز از لبه تیز و خونی چاقوی خریداری شده نهایت استفاده را میبرد اما سرانجام در انتهای کوچهای درهمان سلطانآباد گرفتار پلیس و مردم میشود و این جنگ و گریز در کمتر از یک ربع ساعت خاتمه مییابد. انتهای کار این دعوا نیز در بیمارستان رقم میخورد. سهراب و حسن را تحت مداوا قرار میدهند. فریدون بازداشت و به زندان میافتد. حسن روی تخت بیمارستان با مرگ دستوپنجه نرم میکند و با یک روز تأخیر به سهراب که روانه گورستان شده بود، میپیوندد. و این پرده آخر فروش یک چاقوی خوش دست در یک روز تیره و نیمهابری بود. اکنون بگویید آیا حاضرید جای آن صاحبخانه خوش شانس باشید در حالی که دستِ فریدون هرگز به شما نخواهد رسید؟ کمی فکر کنید و بعد تصمیم خود را اعلام نمایید، به قول معروف شانس فقط یک بار در خانهی شما را خواهد زد. راستی آیا از خود پرسیده اید چرا فریدون برای پس دادن چاقو دوباره به مغازه بازگشت و این فاجعه رقم خورد؟ نکته عجیب ماجرا همین جاست و ما داشتیم با حواس پرتی تمام از آن میگذشتیم. او بعداً اعتراف کرد که چند دقیقه پس از خرید چاقو فکری از خاطرش گذشت و یکدفعه از کُشتن صاحب خانه اش منصرف شد و به همین دلیل دوباره داخل مغازه رفت تا آن را پس دهد. فریدون هرگز نگفت و یا کسی هم از او نپرسید این چه فکری بود که تو را از کشتن صاحبخانهی خود منصرف نمود؟ اما به گمانم مرگ یا تقدیر فریدون را فریب داده بود. اورا تحریک کرد تا صاحبخانه اش را بکشد و بعد هم او را پشیمان ساخت و سپس به بهانه پس دادن چاقو، او را بار دیگر به مغازه سهراب کشاند غافل از آن که قرار بوده با چاقوی خریداری شده، خون سهراب و حسن این باجناق های نادان ریخته شود و دست آخر فرشتگان مرگ آن دو را با خود به گورستان حمل کنند. آیا آن دو خواهر بد شانس میدانستند هردو با هم سیاهپوش و در دو روز ابری و دلگیر شوهران خود را به خاک خواهند سپرد، سرنوشتی که هیچ کسی انتهای آن را نمیتوانست حدس بزند و من داشتم با خودم فکر میکردم مجموعاً چهار نفر در این دایره تقدیر بودند و تصمیم بر آن بود فقط خون یکی ریخته و روحش فبضه شود اما در عوض آن سه نفر دیگر مُردند و تنها همان کسی که قرار بوده بمیرد، زنده ماند!
نظرات