«ونوس ترابی»
ماشینش سفید بود. با روکش چرم کرم یا بژ. در تاریک و روشن غروب، روی چشمهای خو گرفته به ظلمات نمیشود حساب کرد. اصلن مگر اهمیتی هم داشت. مازیار روی پاهایم خوابیده بود. نور خیابان روی صورتش میافتاد و رجهای تیره و زرد-نارنجی میزد. چادر را از دور کمرم کشیدم بیرون و انداختم رویش.
-اگه سردشه بخاری بزنم.
منتظر جوابم نشد. باد گرم زد به صورتم. رگ گردنم پیچید دور نای. داشتم خفه میشدم. شیشه را کمی پایین دادم. قفل مرکزی را زد. پوزخند زدم. ترس فرار من افتاده بود به جانش و هی هر تکهاش را داشت میجوید. تلخیاش آن بود که آن ترس از عشق برنمیآمد. میترسید بروم و پتهاش را روی آب بریزم. این دیگر شوخی یا عشق و عاشقی نبود. من و بچهام...بچهاش، زندانی این باتوم به دستی بودیم که نه میتوانست بابا باشد نه فاسق و نه معشوق!
سرم را نزدیک شیشه نیمه باز بردم. هوا سرد بود اما مغز تش گرفته مگر چه میخواست؟ باد سرد. شوک یکباره. مور مور برای بیداری. نباید یادم میرفت کجا بودم و با که میرفتم. سرما خیلی چیزها را یادم میآورْد. دویدن در خیابان برای نوزادی که در تب میسوخت و جیبِ نداری. ترمز رانندههای دندان زرد که یا داشبوردشان را برایت باز میکردند و پول نشانت میدادند یا دست به خشتک واماندهشان، لبخندهای کثیف میزدند و چشمکهای جاکشی حوالهات میدادند. شبهای بیکسی زمستان. خاموش کردن بخاری برای قیچی کردن پول گاز. شیشههای بخار شده. لحاف دستدوز مادرم. تنها یادگار مانده از خانه پدری. بوی اکالیپتوس در قابلمه روحی* مانده روی بخاری خاموش. او کجا بود همه آن سالها؟ سالهای تبهای پایین نیامدنی مازیار و نداشتن پول تاکسی تا درمانگاه. سالهای درمان خانگی با آت و آشغال و قاتق کردن قرصهای گچی استامینوفن و چاقویی که از بس قرص تخ کرده بود، دیگر نای بریدن چیز دیگری را نداشت.
-خب بکش بالا. سرما میخورین هردو!
نوک بینیام بیحس شده بود. مچاله شدم کنار مازیار. دستم را دراز کردم تا مچ پاهاش و جمعش کردم در بغلم. چشمهاش را باز کرد و دوباره بست. قی کرده بود. لای مژههای بلند. موهاش را کنار زدم و در رجهای نور سر عرق کردهاش را با انگشت شخم زدم. دنبال دستمال گشتم. یک جعبه باریک دستمال کاغذی، لای جیب پشت صندلی او بود. دست کردم تا بیرون بکشم. یک پلاستیک بیرون آمد. پر از تنقلات بچهگانه. اسمارتیز. شکلاتهای کَرهای. چوب شور. بسته کوچک چیپس. صدای پلاستیک را شنید و آینهاش را روی صورت من تنظیم کرد.
-مال دخترمه!
دخترش. دختر داشت. بچه دیگری غیر از مازیار. شاید هم همسن مازیار. بلکه هم بزرگتر. کسی چه میداند. شاید همانروزها که در بغل من میلولید هم زن داشت. منتظر بود چیزی بپرسم. دیگر جان فکر کردن نداشتم. چیزی برای پرسیدن باقی نمانده بود. برای چه میپرسیدم؟ آدم مگر از زندانبانش چیزی میپرسد؟ کیسه را فرو کردم سر جایش. با همان چادر سر مازیار را خشک کردم و شیشه را بالا کشیدم. راستی آن چادر چطور روی سرم آمده بود؟ من که چادری نداشتم. یادم آمد در خانهام را که میبست، آن چادر سیاه زیر بغلش بود. بعد انداخت روی سر من تا توی ماشین خزیدیم. پارچه سیاه را به بینیام نزدیک کردم. بوی ماندگی میداد. چیزی بین بوی نا و لباسهای بقچهای! چندشم شد. مال زنش بود؟ یا یکی از همان فاطی کوماندوهای چرک و سریش؟ با فشار از زیر خودم و مازیار کشیدمش بیرون و انداختمش کف ماشین. مازیار نالهای کرد و دوباره در بغلم گرد شد. چقدر قرصها گاهی آدم را نجات میدهند. با آن اعصاب قلقلکی، اگر شروع به گریه میکرد، نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و نیندازمش در بغل بابای ناسورش. شاید تا جان داشتم میدویدم و دور میشدم. کافی بود نقهای کند و از آن واکهای وحشی دربیاورد.
نیم ساعتی بود میراند.
حواسش مدام در آینه بود. اما اینبار من را نمیپایید. هرسه آینه را مثلثی به هم قفل کرده بود و چشمش از این به آن میپرید.
-این کیه دیگه؟
نفهمیدم چه گفت. اما عصبی بود. سرعت ماشین را کم کرد. حتی ایستاد جلوی یک سوپر مارکت. چشمش به آینه بود.
تلفنش را برداشت و شمارهای گرفت.
-الو؟ بیا طرفای سد خندان. جی پی اس روشنه. پیدام میکنی. قفل کن. نمیدونم ولی حدسم زرده. وایمیسم تا برسی بعد حرکت میکنم. آره اونم وایساد!
از سوپرمارکت پسری بیرون آمد با کارتنهای خالی بزرگ. نگاهی به من و شاهخال انداخت. ابروهایم را به نشانهای که خودم نمیدانستم چیست بالا بردم. نگرفت. شاید هم زیادی تاریک بود.
-حاجی اینجا واینسااا! ماشین داره بار میاره.
شاهخال هنوز روی آینه قفل بود. شیشه را پایین داد.
-چشم. دارم میرم. بچهم یکم حالت تهوع داشت ایستادم.
پسر اهمیتی نداد و رفت به ماشین پشتسری هم تذکر بدهد.
صدای ویبره موبایلش آمد.
-اومدی؟ قفل کردی؟ آره سفیدم امروز.
ماشینش را میگفت یا خودش را؟
-ببین من میرم ولی پوشش بده. ببین میاد یا نه. توی ترافیک نری توی قیف. تمام!
گوشی را انداخت روی صندلی شاگرد و دنده را با صدا جا داد.
-سمین یه چیزی میگم ولی نگرخیا! یکی از محله شما داره پا به پامون میاد. هرجا میریم. یه پراید یشمی درب و داغون! میشناسی؟
میشناختم. مجتبی بود. شاگرد بقالی که به خاطر وضعیت مازیار، خودش برایم خریدها را میآورد. این آخریها هم انگار نظر لطفی به من داشت. خودش همه خریدها را ضدعفونی میکرد و در پلاستیکهای تمیز و مرتبتری میپیچید. اُرد هم میداد که فقط زنگ بزنم و خودم زحمت آمدن را نکشم. به لطفش، پنیر و شیر و ماست تازهام به راه بود. میگفت پراید یشمیاش را از دم قسط برداشته و با همان هم جمعهها مسافرکشی میکرد تا هم نانی درآورده باشد و هم از همصحبتی با مردم، عصر جمعه را یک طوری رد کند. تنها بود. مدام تکرار میکرد تنهاست. میخواست از این دیوار سیمانی حرفی بکشد. هیچوقت کلامی نشنید. من خالی از محبت و اعتماد و حوصله بودم. شاید هم دنبال یک زن بیوه بود. هرچه بود، این دیوار نم میکشید اما آوار نمیشد.
چرا دنبالمان افتاده بود؟ اصلن مگر هر یشمی، لگن مجتبیست؟ لابد رد میشود و میرود. پرش نباید پر به شاهخال بگیرد. پر شاهخال باتوم است و کلت و ابزار بیشرفی. دخل ماشینش پول خرد ندارد. فقط تا دلت بخواهد با هر تکان و دستاندازی، صدای کلید بلند میشود. با خودت میگویی ولاه که کلید سوراخ موشهایشان است!
-من باس بفهمم این بچه مزلف کیه دنبال کون ما افتاده. سمین، ایستادم، سر خودتو و مازیارو ببر زیر صندلی. تا میتونین خم بشین و برید پایین. شاید اسلحه داشته باشه!
لال شده بودم. دستهام رگ و ریشه میت بود که رویش پوست خشکیدهای کشیده باشند. فرمانش را میبردم بیآنکه سؤالی بپرسم. آرام میراند. پیچید در کوچهای تاریک. شاید بنبست بود. یک حجله با چراغهای سبز و قرمز ته کوچه کز کرده بود. تمام روشنایی از همان تکه میآمد.
ماشین ایستاد. سر خودم و مازیار را پایین نگه داشته بودم و چیزی نمیدیدم. صدای گلن گدن کلتش آمد. از لای دو صندلی نگاهش کردم. کلت آماده را گذاشت پشت کمرش. از زیر صندلی شاگرد، باتوم درآورد و گذاشت همانجا روی صندلی. تکان نخورد. هنوز آینهها را میپایید.
-نخیر! این پدرسگ تنش میخاره. سمین هر اتفاقی افتاد تکون نمیخوری. دیدی نیومدم، آروم پیاده شو و بچه رو بگیر توی بغلت و از توی جوب برو. همینجا عمدن چسبوندم به جوب! دیوونه بازی و قهرمان بازی درنیاریا. همین که گفتم. یا علی!
باتوم را قاپید و پیاده شد. صدای بلندی آمد. مثل کوبیدن چیزی روی کاپوت ماشین. جرئت نداشتم سرک بکشم. صداهای مردانه میآمد. فحشهای رکیک. مادرها و خواهرهای همدیگر را به خشتک این و آن حواله میکردند. کسی صدایم کرد.
-سمیــــــــــــــــن
کشیده و عاجز. صدای شاهخال نبود.
-سمین...سمین...فرار کن!...آی مردم!
صدای مجتبی بود. داشت مردم را خبر میکرد. بلند شدم و از پنجره پشت سر بیرون را نگاه کردم. چراغ ماشین پشتی روشن مانده بود. نور بالا. میزد در چشم و رد کشیده سفید پس پرده نگاهت باقی میگذاشت. اما میشد دو نفر را دید که افتادهاند به جان هم روی کاپوت ماشین.
یکی لیز خورد روی زمین و دیگری نشست روی سینهاش. دستش بالا میرفت و با حرکات تند و ضربتی، باتوم لاغرش را میکوبید روی سر آنکه روی زمین افتاده بود. با هر ضربه، بدنش بالا میپرید. شمردم. سه آی با کلاه گفت، به الف کشیده یک هن عمیق. بعد ساکت شد. بدنش هم دیگر نپرید. چراغهای ماشین هنوز روشن بود. باتوم به دست بلند شد و ایستاد. احساس کردم چیزی از باتومش میچکید. شاید هم تأثیر نور چراغ در چشمهایم بود که داشت آب میآورد. خبری شده بود ولی از وحشت سکسکه گرفته بودم. دوباره مچاله شدم ته ماشین. میتوانستم همانموقع بچهام را بردارم و فرار کنم. اما پاهایم قفل شده بود. بیحس و بیرمق.
صدای باز شدن در ماشین آمد. شمردم. یک، دو، حالا تمام میشوم. حالا میزند. گوله یا باتوم. حالا میزند و خلاص!
-رجبی کجایی مرتیکه؟ ترافیک یعنی چی؟ فرز و جنگی بیا که باید جمع و جور کنی یه چیزیو....نه بابا نشد. سمج بود. گفتم میفته خفهخون میگیره. سمج بود. نمیتونم پشت تلفن. فقط ببین...لباس فرم گذاشتم کنارش...لختش کردم. نه بابا، اسم روی لباس نیست. فعلن حواسا رو پرت میکنه. ولی جان مولا جمع و جور کنین. من تمام. زنگ نزن مگه کار رو تمیز کرده باشی. یا علی!
دست کرد پشت صندلیاش و از همان دستمال کاغذی مانده در جیب، هفتتا کشید بیرون.
دستهاش خونی بود.
ماشین را گذاشت در دنده و همانطور که داشت دور میزد، روی باتوم را هم دستمال میکشید.
بوی آهن، بوی فلز زنگ زده پیچید.
زیر لب فحشهای ناموسی میداد. سرم را بالا آوردم تا با چشمهای خودم ببینم جلوی پراید یشمی با چراغهای روشن چه خبر بود.
دنیا میتوانست همانجا تمام شود. در همان ده ثانیهای که گذشت تا فرمان را به سمت چپ با کف دست بچرخاند تا منتهاالیه و بعد به راست و شش ثانیهای که ماشین را عقب و جلو کرد و تو و نگاهت کش آمدید میان سر و صورتی که غرق خون بود و چشمهای باز مانده و تن لخت و لباسهای سوسکی افتاده کنار جسد.
اما چرند است. هیچ دنیایی اینطور تمام نمیشود. آمده بود دنبال من. بلکه من و بچهام را نجات دهد. بلکه یکی از بیشرفهایشان را گیر بیندازد.
اما نه صدایی از من درآمد نه خودش.
شانزده ثانیه. چشمم ماسید روی دایره خون سیاه کنار سر بیجان.
سر او. سر من
شاهخال با دست راست سرم را هل داد پایین و همانجا نگه داشت. مایع داغ از لای شلوارم ریخت در کفشها. کفشها که پر شد، لبریز، بالا زد و راهش را پیدا کرد روی کفپوش ماشینش.
سمین، لای زخم باتوم مجتبی و استخوان متلاشی شده جمجمهاش دلمه بست.
*روی
ادامه دارد،،،
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
عکس از Noel Oszvald
آرزو داشتم سمین با خشم و نفرت به شاه خال هجوم بیاورد و این سمبل رژیم را از بالکن به پایین پرتاب کند. اما خداوند داستان نطلبید.
داستانی برای این دور و زمانه کثیف و خونین. بسیار خواندنی و تامل برانگیز.