«ونوس ترابی»

 

دستش یک کاسه خونی بود که به صورتم آب سرد می‌پاشید. یک بطری پلاستیکی که تهش را فشار می‌داد تا آب با فشار بیشتری به صورتم بپاشد. خوف داشت صورتم را لمس کند. پلکهام آماس داشت و داغ بود. هر قطره آب را میان آن پرده متورم حبس می‌کردم. می‌سوخت اما لهیب نمی‌انداخت. زیر بغلم را گرفت و از آن دخمه مچاله لای دو صندلی بیرونم کشید. مازیار نبود.

سرمای پاییز نشست روی شلوار خیسم. لرز کردم. چادر بقچه‌پیچ را دورم گرفت تا شلوار را دربیاورم. کفش‌هام را هم خودش زودتر درآورده بود. کف ماشین خیس بود و بوی سرکه می‌آمد.

مازیار نبود.

سِر بودم. دستهام دو تنه درخت خشکیده آویزان از تنم بودند. خودش شلوارم را درآورد. پشت همان ماشین. روی صندلی که جای دخترش بود. نگاهش می‌کردم. دانه‌های عرق از شقیقه‌اش لیز می‌خورد و روی خط ریشش محو می‌شد. مطلقن چشم در چشمم نمی‌شد. شلوار را مچاله کرد و چپاند در کیسه‌ زباله‌ای که نمی‌دانم از کجا آورده بود. پرید پشت فرمان و بخاری را دوباره گیراند. پاهایم لخت بود اما با حرارت بخاری داشت جان می‌گرفت. پلیوری پشمی آورد و پیچید دور پاهایم.

از جمجمه له شده مجتبی تا اینجا و حالا، زمان ایستاده بود. چیزی یادم نمی‌آمد. در یک اتاقک نیمه سرد بودیم. ماشین همانجا پارک بود. قفسه‌های چوبی ایستاده به دیوار نم کشیده اتاقک، زهوار در رفته اما تکان‌نخور به نظر می‌آمد. شیشه‌های خالی نوشابه‌های قدیمی کانادا درای و کوکاکولا، جعبه ابزار، اره و چکش، چند سینی مسی و آبپاش پلاستیکی. فانوس و گاز پکنیکی. چشمم تار می‌دید. اما فهمیدم پارکینگ خانه‌ای باید باشد. در را بست و قفل مرکزی ماشین را زد و خودش از در دیگری بیرون رفت که به حیاط بزرگی باز می‌شد.

تمام جانم تیر می‌کشید. الوارهای آویزان از بدنم بیشتر. باتوم خونی‌اش را کجا گذاشته بود؟ روی صندلی شاگرد هیچ ردی نبود. یا باید زیر صندلی باشد یا صندوق عقب. ابزار آدم‌کشی‌اش را نمی‌توانست خِرکش کند همه‌جا. جاساز می‌خواست. سرم روی گردن بند نمی‌شد. سنگین بود. شقیقه‌ام طبل می‌کوبید. فکر خون سیاه روی آسفالت، خون مجتبی و آن جمجمه سوراخ شده، ریشه‌های گردنم را می‌جوید. و من آن زن هیچی ندار دگوری بودم که نه دستش بالا آمده و نه زبانش چرخیده بود. صاف آمده بود لانه قاتل مردم. منتظر بود برایش تصمیم بگیرند. آن‌هم آن تن لش را بکشد اینور و آنور.

برگشت. یک پیراهن زنانه بلند آبی و ژاکتی سفید دستش بود. قفل را زد و باز بی‌آنکه کلمه‌ای از دهانش دربیاید، اول یک جفت جوراب واریسی پایم کرد.

-گرمت می‌کنه. بعدن درش بیار. من میرم توی حیاط منتظر می‌مونم تا این لباسارو بپوشی. مادرم توی خونه منتظره. اما قبلش باس با هم چند کلوم حرف بزنیم.

لباس‌ها را گذاشت و رفت. این‌بار در ماشین را قفل نکرد. فقط گفتم

-مازیار؟

از همان لای در گفت.

-بپوش میام می‌گم.

در را بست.

طعم خون از ماشین و دستها و حتی لباسهایی که لمس کرده بود، کوتاه نمی‌آمد. می‌دانستم آخرش بالا خواهم آورد. روی همه این لحظات. روی خودش. روی خودم. نمی‌دانم چطور پوشیدم. اما پوشیدم آن پارچه‌های دستمالی‌اش را. بوی تمیزی می‌داد. بوی مادرها. اما مگر مادر این آدم می‌تواند همچین بویی بدهد؟ آن بچه‌دانی که قاتل بیرون می‌دهد. اما کدام زنی است که بداند بچه‌اش کی و کجا قاتل می‌شود. کدام زن دوام می‌آورد اگر بداند؟

برگشت. جلوی پایم دمپایی ابری سایز کوچکی گذاشت. به زور پا فرو کردم و ایستادم.

-بچه‌م کو؟

نگاهم کرد. ده پانزده ثانیه. تمام صورتم را سلول به سلول با چشمهاش طی کرد.

-سمین. آدم گاهی مجبور می‌شه

-خفه شو! فقط بگو بچه‌م کو

-نخواستم توجیه کنم اون بچه مزلف رو که دنبالمون افتاده بود...

-به جون بچه‌م جیغ می‌زنم یه کلمه دیگه بگی...

-آدم رو مجبور نکن با بچه خودش تهدیدت کنه!

تخم چشمهام تیر کشید. بچه خودش؟ داشت تهدیدم می‌کرد؟ با بچه خودش؟؟

-الان می‌برمت تو. پیش مادرم. بهش گفتم خیلی مریضی و حوصله حرف زدن نداری. چیزی ازت نمی‌پرسه...اما بهتره ساکت باشی سمین. به سگ قسم واسه همه‌مون بهتره.

سگ را لای دندان‌های به هم فشرده‌اش رنده کرد.

-سکوت کنی همه‌چیز اونجور که باید پیش میره. مجبورم اینطوری ساکتت کنم. آدم بچه خودشو که...یعنی بلایی سر بچه خودش نمیاره. ولی به جان همین مادرم، به مرگ خودش، یه کلمه حرف زیادی بزنی، مازیار رو ازت می‌گیرم و دیگه رنگشم نمی‌بینی. مادر من هیچی، مطلقن هیچی درباره من نمی‌دونه. بخوای براش رمان بخونی، چشمم رو روی محبتم بهت می‌بندم. الان فقط قصه، من نیستم. امنیتی شده ماجرا. پس زبون به دهن بگیر.

نشست جلوی پاهایم.

-سمین به من گوش کن. زمان همه چیزو حل می‌کنه. فقط سکوت کن. خیلی قولا دارم بهت بدم ولی الان چشمات خون داره می‌پاشه بیرون. یه امشب رو دووم بیار تا فردا یه کارایی بکنم. سمین قسم‌ت می‌دم...

-بچه‌م...

-بردمش پیش خاله‌م. همینجا زندگی می‌کنه. دور نیست. شب میارمش. فقط باید از تو مطمئن شم.

- بچــــــــــــــــــه‌م

جیغ زدم. حرفهاش سیخ داغ در گوشم بود. بچه‌ام را به گروگان گرفته بود. دست گذاشت روی دهانم

-سمین...خواهش می‌کنم. خاله‌م بی‌آزاره، علیله. الان رفتم سر زدم. به خدا خواب بود.

-این بچه اصلن خواب نداره...کشتیش نه؟ کشتیش...

-خاک توی سرت واقعن که زبون نفهمی. اون بچه چه گناهی داره آخه؟ ولی به جان مادرم دیگه نمی‌بینیش. پس خفه‌خون بگیر سمین.

با یک دست یقه لباسم را گرفت و با دست دیگر در ماشین را کوبید و بست. همانطور که دخترهای خیابان را روی زمین می‌کشید، به سمت در ورودی حیاط خرکشم کرد. باورم نمی‌شد. پوستم بوسه‌هایش را چطور باید بالا می‌آورد؟ زبانم، اسمش را چطور می‌خواست قی کند؟

زانویم مالید به پله‌های ورودی. حالیش نبود. مرا دنبال خودش می‌کشید. بعد هلم داد روی زمین. افتادم کنار حوض بزرگ وسط آن حیاط بزرگ که درخت‌های چنار و سروش چنان بلند بود که نور را در آسمان می‌شکست. همه‌چیز ملتهب بود. حتی قامت سیاه کشیده آن‌همه درخت یا کاشی‌های شکسته و رنگ‌پریده حیاط.

چشم‌هاش دیگر مهربان نبود. بالای سرم ایستاد. همانطور ایستاده، پا گذاشت روی قفسه سینه‌ام و فشار داد. جانم داشت بالا می‌آمد.

-می‌دونی که همینجا می‌تونم چالت کنم سمین. به خاطر دردی که چهارسال پیش بهم دادی. به خاطر روزایی که از بدبختی به سرم آوردی. به خاطر گریه‌ها و عذابی که برای خودم و مادرم آوردی. به خاطر شکی که سازمان بهم کرد. تو خیلی به من زخم زدی. اگه مادر بچه‌م نبودی، همون روز به بهونه اغتشاش‌گر می‌نداختمت وسط گرگای اخیه کش که با خشتکشون ازت حرف می‌کشیدن و بعدشم همونجور آش و لاش و پاره پوره یه جایی توی بیابون گم و گورت می‌کردن. جنگه، احمق، می‌فهمی؟ جنگ! پس به خاطر همون بچه خفه‌خون بگیر. نه! نمی‌دونی! من واس خاطر مادرم، سر می‌برم دختر! باتوم که سهله! پس خفه شو!

پایش را برداشت. نفس بالا نمی‌آمد. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. مشتی محکم در کمرم کوبید. نفس مثل تیغ ماهی که در گلو گیر کرده باشد و یک‌آن بیرونش بکشند، خراشید و سوزاند و بالا آمد. ته مانده همان بطری آب را به صورت پاشید و با ژاکتی که آورده بود، خشن صورتم را خشک کرد. بعد زیر چانه‌ام را بالا گرفت و گفت.

-پس چی شد؟ خفه‌خون! مازیار رو شب میارم پایین کنارت. اما پیش من می‌خوابه! پس گه خوری اضافه نداریم. راه بیفت!

هل می‌داد. از پشت سر می‌آمد.

تمام دیوار حیاط را پارچه سیاه پوشانده بودند. روی پله‌های ورودی ساختمان قدیمی حیاط-باغ شمع‌های سیاه روشن بود. عکس جوانی با روبان سیاه سر در ورودی روی یک میز قرار داده شده بود. کنارش یک ظرف حلوای تزئین شده با پودر نارگیل و خرمای جعبه‌ای که روی هردو پلاستیک کشیده بودند. شمع‌ها می‌سوختند. با شعله‌های تکیده.

با پایش زد دانه دانه شمع‌های روی پله را انداخت روی زمین و شعله‌ها را خاموش کرد. فحش‌های ناموسی می‌داد. نرسیده به میز عزا، پرید بالا و پارچه سیاه بالای در ورودی را کند و با انزجار روی زمین انداخت.

-مادر قحبه رو!

یقه‌ام را مرتب کرد و انگشت سبابه‌اش را دوباره به نشانه اخطار روی بینی‌اش مماس کرد.

-حاج خانم! ما اومدیم...مهمون آوردم...

در را که باز کرد، بوی هل خزید در شقیقه. گرم شدم. یاد مادرم افتادم. چای معطر. چای احمد مورد علاقه بابا. بهارنارنج پیچیده در کیسه. شب‌های بی‌خیالی خانه پدری و یلدای سرخ و آجیلی. مادرم کجا بود حالا؟

کسی آرام به در نزدیک می‌شد. قدم‌های موقر و صدای عصایی که شمرده شمرده به کاشی پوک ضربه می‌زد.

-خوش اومد پسرم. عزیزم. جانم. خوش اومد هم خودش هم مهمونش!

صدایش همان عطر چای دم کشیده با هل بود. آغوشش مرهم درد بی‌مادری. نفهمیدم کی به گریه افتادم. آن زاری خفقان گرفته تنها در لابلای پوست نرم گردن یک مادر می‌توانست افسار بترکاند.

-اِوا...مادر. جان جان دخترم. چی شدی تو؟ بیا توو ببینم.

پسرش زیر بغلم را گرفته بود اما گوشت بازویم را نیشگون گرفت. یعنی حواسم باشد. یعنی تیغش بالای سر خودم و پسرم است. یعنی دستش به سلاخی عادت دارد.

-گفته بودم حاج خانوم، یکم حالش بده. گویا خونه‌ش رو دزد زده و اینم ترسیده!! واسه همین بچه رو بردم پیش خاله. زیاد درگیر حرفش نکن بذار استراحت کنه.

روی مبل دراز کشیدم. مادرش نرم بود. مثل ابر. دلم ریش شد. این زن بیچاره هیچ از پسرش نمی‌دانست. دست روی سر من می‌کشید و گونه‌ام را نوازش می‌کرد.

-مادر براش سوپ درست کردم. بکش بیار از روی اجاق!

نفسش بوی رازیانه می‌داد. دلم در چروک‌های مهربانش گیر کرد.

-پس زخم دل پسر من تو بودی؟! جوونم داشت از دست می‌رفت عروسکم...کجا بودی اینهمه سال؟

صدایش از آشپزخانه آمد.

-حاج خانوم گفتم که زیاد به حرفش نگیر. حالش خوب نیست.

چشمهام هنوز ورم داشت و می‌سوخت. نور آزارم می‌داد. روسری دور گردنش را باز کرد و انداخت روی صورتم. دنیا رنگی شد. رنگین کمان به در و دیوار پاشیدند. بوی لاله کوهی در تنم پیچید. نفس عمیقی کشیدم. انگار جایم امن بود. انگار نه انگار پسر همین زن بود که آنطور آدم سلاخی کرده بود، آنطور پا روی سینه من گذاشته بود و خرکشم کرده بود خانه پدری...

ادامه دارد...

- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدم‌ها و سؤال‌ها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر می‌گذرد
- نهم: سوسک‌دانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن

عکس: Roberto De Mitri