«ونوس ترابی»
زنان برای تصمیمات مهم راه میروند. زیاد. طولانی. بیمقصد. اما در زندان چه باید کرد؟ در یک چهاردیواری که حتی دیگر اختیاری هم نیست.
کلید خانهام را برده است. آرامشم را هم. با همان «سمین» کمرنگ سبز لجنی که روی ساعدش مانده بود و میمش از روی آن رگ برجسته بیعاری میگذشت. شاید هم میم مازیار بود. از آن اسم، تنها سماش برای من مانده. روی همان ساعد. همان که روی سر مردم فرود میآید یا دستهایشان را پشت گُرده تا میزند تا دولا شوند و قد خمیدهشان را در ماشین نعشکشی فرو کند. همان که به گوش دخترهای شانزده ساله سیلی میزند و تف بر زن روی ساعدش که آخ هم نمیگوید. آن سمین لجنزده هم شریک جرم است که اگر غیرت داشت، باید با همان سمش آب میشد و در رگ یارو فرو میرفت!
تمام شب چشمم از آن دایره سوخته روی فرش کنده نشد. دایرهای که شاهخال را دوباره به خانه من آورده بود. آن گردالی سیاه که دود زندگی مرا به چشم همه داشت فرو میبرد.
مازیار سرفههای خشک میکند. دم صبح هرچه خورده بود را بالا آورد. اما مگر بچهام چه میخورد؟ یک کاسه سوپ. نان بربری هم دوست دارد و در سوپ برایش تریت میکنم. دکترش سپرده شکر و شیرینی جلوی دستش نگذارم. نمیشود کنترلش کرد. از در و دیوار بالا میرود و جیغهای هیجانی میکشد و هی الکیخوش میخندد.
آب زرد بالا آورْد. از شاش به تن ماندهاش و حالا این استفراغ زرد، بوی سفیداب ماسیده به پوست چرک گرفته. حمام کردنش سخت است ولی چارهای ندارم. بغلش میکنم و با هم زیر دوش میرویم. با لباس. اولین بار است که جیغ نمیزند. میچسبد به تنم. دستها دار گردن و پاها گل کمر. آرام لباسهاش را درمیآورم. غر میزند. همینطوری میخواهد بماند زیر دوش. با لباس. اذیتش نمیکنم. حالا که نمیتوانم قدم بزنم و راه بروم، زیر آب فکر میکنم. زیر آب تصمیم میگیرم. مازیار خوابش میبرد. کف دستم شامپو میریزم و موهای نازکش را آرام به هم میمالم. بیدار که نمیشود، هیچ، سرش را در پستانم بیشتر فرو میبرد.
اما اشکالش اینجاست که یحتمل هردو کهیر خواهیم زد. نه او عادت به آغوش من دارد نه سینه من به این چسبیدن عجیب!
همانطور خودم را هم میشورم. یک آن یادم میآید که ۹ ماه این موجود در تنم شناور بوده است. دستم را میگذارم روی سرش. نافم تیر میکشد. ابروهایش را با انگشت اشاره طی میکنم. پهلویم به نبض میافتد. مژههاش بلند است. مثل مژههای او. تکتک و از هم گسسته. خاصه وقتی از حمام همآغوشی بیرون میآمد. رگ پستان راستم به تقلا میافتد. این بچه اوست. بچه او! این بچه همان آدم وحشتناک سوسکپوش است. همان مرد بیچاک و دهن با لباس آدمکشی شرعی و پوتینهای سیاه و شوکِر ساخت آمریکا!
سه سال است بچهام را نبوسیدهام مبادا دهانم به پوست مشترکمان نخورد. این پوست مشترک، این موهای عاریتی از او. این مژههای شاهخالی. تجسم گناه من! یادگاری فریب. اما این انصاف نیست. او از من تنها یک خال حمل کند و من نسخهای از او را. من طرد شوم و او بالا برود. من را اخ و تف کنند مردم و او، فردای شیلد و ماسک، برود نانوایی محلشان و خاشخاش دو تنوره سفارش دهد با سرشیر خامهای. نوکرم چاکرم کند و مردم از همهجا بیخبر تا کمر برایش خم شوند که آنها هم مخلصند! انصاف نیست که بوی باروت دستهاش را آب خالی هم بشورد ببرد و با همان دست گندم و نان و برکت را بزند زیر بغل و من اینجا با بچهای که اسم پدر ندارد در شناسنامه، هزار دروغ ببافم برای این و آن و هیچ آبی گناه زن بیشوهر و مادر تنهای شناسنامه مشکوک را نخواهد شست.
مازیار را در تخت خودم میخوابانم. جای پوتین گلی کنار در پیداست. او اینجا بود. همین دیشب. او که رفته بود. فرار کرده بود. با تمام فریبها و حرفهای قشنگش. خودش و باتوم و کلت و شوکر و تفنگ اشکآور اندازش... همه اینجا بودند.
موهای تَرَم را بالای سر جمع میکنم. مطلقن چشم بر هم نگذاشتم دیشب. باید فکر میکردم. ساعت هفت و چهارده دقیقه صبح است. جمعه. خوب است که ملت امروز سرکار برو نیستند. چشم روبرو شدن با هیچکدامشان را ندارم. سؤالها را از همین حالا نشنیده از برم.
پالتو را تن میکنم به بهانه نان بزنم بیرون. حالا دیگر میشود راه رفت. باید راه بروم. صورتم رنگ پریده است. یک مشت کشمش میریزم در دهانم. باید جان راه رفتن داشته باشم. خوب نیست پخش خیابان شوم بیآنکه افکارم را بهم دوخته باشم. آن دایره سوخته فرش زیر پنجره، این تو رفتگی در ورودی که دیگر حتی براده چوب و سریش هم کارسازش نیست. اینها همه نشانههای شاهخالند. او اینجا بوده. کلید خانهام را هم خودش برد. حتی از دهانم درنیامد که بیپدر کجا؟ مگر خانه بابای پدرسگت است که کلیدش را میبری؟ صنمی داریم مگر؟
اما همه اینها کشک است. زبانم چوب شده بود. انگار خون و آب بدنم همراه شاش مازیار گند زده بود به زار و زندگیام.
در را روی هم میگذارم چون کلیدی نیست. یدک هم ندارم. لازم نبود. خانه یک زن و بچهای که در عالمی دیگر سیر میکند که کلید یدک نمیخواهد. پنجره هنوز باز است. ممکن است بادی بیاید و در را در قفل بخواباند. یا گیریم حتی بی باد. اگر مازیار بلند میشد و میزد به سرش که برود بیرون چه؟ یادم میافتد که صاحبخانهمان چندبار واحدهای دیگر را با عکس رادیولوژی باز کرده بود. نداشتم در خانه. با کارت عابربانک هم میشد. به این امید، در را میبندم و از پلهها میآیم پایین. در ورودی ساختمان را باز میکنم. سرباز دیشبی هنوز اینجاست. وا رفته روی پله ورودی ساختمان. دارد با موبایلش گیم بازی میکند. مرا که میبیند، یکآن خبردار میایستد. شق و رق. معلوم است بدجور خوابش میآید.
-کجا خانوم؟!
دهانش بوی لاشه مردار میدهد. با این تن خسته و چشمان سرخ از بیخوابی و بویی که حکایت از گرسنگی بالای ۱۵ ساعت را میدهد، چه یا که را میپاید؟ کمی فاصله میگیرم.
-به شما چه؟ میدون جنگ دیشب کافی نبود، اسیریه؟
موبایلش را میچپاند در جیب و باتومش را با وضوح بیشتری بالاتر میآورد. عصبیست و بیتمرکز.
-نمیشه خانوم. جناب سروان دستور دادن کسی از این خونه بیرون نره تا بیان خودشون تکلیف دیشب رو مشخص کنن. اون یارو که شعار میداد هنوز توی این ساختمونه. اینجا یه جورایی پلمبه! علیالخصوص شما! تأکید کردن که اون خانوم جایی نره!
حساب کار دستم میآید. هم کلید خانه را برده، هم آزادیام را. انگار بار قبل من گریخته بودم نه او. چارهای ندارم. در دیگری هم نیست که بشود جیم شد. باید برمیگردم بالا. اما بی غر بروم حناق میگیرم.
-بچه من نون بیات نمیخوره. دیدیش که...شروع میکنه جیغ و فریاد. چیکار کنم؟
-هان همون مونگله؟
میغلم! دیگر باید این جقالخالق را یکجوری بچزانم!
-مرتیکه اینو دیشب هم ۲ بار تکرار کردی، هیچی نگفتم. انتظاری البته از شماها نیست. رئیستون شیش کلاس سواد داره آخه! چلغوز پولم میگیری واسه این بیسوادیت یا فقط واسه کشتن زن و بچه مردم فاکتور میزنی؟!
پاچه ورمالیده میآیم به چشمش. خوابش میپرد. باتومش را بالا میبرد و به نشانه تهدید میکوبد به دیوار بالای سرم.
-خفه شو. خفــــــــــــــه کثافت خراب!
جلیز و ولیز میکند! صدایش بم شده و خشدار. اما من هم میلرزم. ضربهاش به دیوار، آجر را خرد کرد و ریخت روی زمین. پاهایم تکان نمیخورد. از شوک است یا عصبانیت، جُم نمیخورم. کلافهتر میشود و چشمهای خستهاش مدام روی این طرف و آن طرف کوچه میدود.
-خراب ناموسته!
دوباره صدایش را میاندازد ته گلو
-گفتم برو توووووو
اینبار منتظر نمیشود و یک ضربه به پشت زانوی راستم میزند. پایم از درد تا میخورد. انگار استخوانم را گذاشتهاند لای در. جیغ میکشم و میفتم روی زمین.
***
مردم دانهدانه سر از پنجرهها آوردند بیرون. دوباره همهمهها و صدای اعتراضها بیشتر شد. سرباز ترسیده بود. مردم ریتم گرفتند:
-بیشرف، بیشرف،بیشرف...
زنها با لباس راحتی خانه و خواب دویدند بیرون تا به من برسند. هیچکس پارچه دیگری جز تنپوشش نداشت. پیرزنی جلوتر آمد و یک نر و ماده آبدار خواباند در گوش سرباز. پسر دست به اسلحه شد و گرفت سمت پیرزن.
-جون مادرم میزنم، بیای جلو به قرآن میزنم. مشقی نیستا...میزنم...
پیرزن هول نکرد. رفت جلو و با همان قد کوتاه، روی پاشنه بلند شد و بیترسْ گوش سرباز را میان انگشتهای شست و اشارهاش گرفت!
-تو ننه داشتی الان اینجا بودی؟ هزار پدری تو!
صدای سوت و کف رفت بالا. نمیتوانستم روی پایم بایستم. استخوان ران و ساقم با هم تیر میکشید. چشمانم سیاهی رفت. بیخوابی و ضعف و خشم آوارم کرده بود روی زمین.
بیهوا، قنداق تفنگ بر سر پیرزن فرود آمد و خون پاشید بیرون. جماعت محله با فریاد حمله بردند به طرف سرباز. صدای چند تیر آمد.
بس است. میخواهم بخوابم. کاش هنوز ادامه کابوس دیشب باشد و آن فکر وسواسی که چشمهام را وصله کرده بود به ساعدش و آن رگ زیر میم. دندانم میگفت آروارهات را شکر! بلند شو خاک بر سر! آنقدر سمج گاز میگیرم که خون من و خودش و مازیار و این مردم با هم بزند بیرون و همهشان را غرق کند.
سربازْ زیر دست و پای مردم محله مثل یک سنگ کوچک در باتلاق فرو میرفت...
ادامه دارد...
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
خوب می شه حس کرد جوش آمدن خون مردم رو، خشم جنون آمیزی که فقط باید منفجر بشه. و در این بین احساسات یک زن و بچه، نه مادر و فرزند.