«ونوس ترابی»

تعداد دفعاتی که سوار هواپیما شده‌ام، انگشت‌شمارند. دو یا سه بار. بار دوم را یادم مانده. با شاه‌‌خال رفتیم وان. هدیه تولد من بود. آنجا بود که دادم روی یک ساق پایم خال سین بزنند و روی دیگری، شین. به هم می‌آمدیم. سین و شین‌مان. من خال سمی داشتم و او شاهی. وقت بدمستی، مدام می‌‌خندید و می‌گفت که خودم را مثل دم لیز سگ‌ماهی به شین‌اش چسبانده‌ام! وگرنه آدم حسابی و استخوان‌دار مگر سین می‌شود! از بی‌سوادی مأمور ثبت‌احوال، «ث» نقطه‌دار را انداخته‌اند لای چرخ‌دنده‌های سین! آخر «سمین» هم شد اسم دخترانه؟ هرچه برایش آیه می‌آوردم که سمین یعنی آس یعنی تک و یک‌بیار، دستگاه می‌گرفت که بیشتر معنای «چاق و خیکی» می‌دهد تا عالی! آقاجان این سیمین بوده و یارو هم چشم و چار درست و درمان نداشته و یک چیزی پای شناسنامه گذاشته و تف‌مال و تمام!

بی دک و درز می‌خندید. اصیل و ادا تکانده. سرش که الو می‌گرفت از الکل، می‌شد حتی بیشتر دوستش داشت. خودش و شوخی‌هایش را. شاداب بود و گاهی هم مشنگ. صدای مار از سین من درمی‌آورد و همان ساق پای سین خورده‌ام را با زبانش نیش می‌زد و بعد به دندانم می‌گرفت. به شین‌ام اگر دست می‌زد، واویلا بود. به جانش می‌افتادم. در آفتاب داغ شهر وان. در هوایی که بوی نمک دریا را برداشته بود و خالی می‌کرد روی گردن شاه‌خال وقتی رگ‌هاش را به نیش می‌کشیدم. در عرقی که بوی جلبک مانده بر صخره می‌گرفت و لای بزاقم می‌پیچید تا آن شین بی‌شرف وامانده را از ساق چپ تا پرزهای زبان او بکشاند به دندان آسیای من.

چرا یاد هواپیما افتادم؟ هربار که مسافری پول بار اضافه را می‌دهد، جان می‌کنم تا میان بار مجاز و جیب مسافر، بده بستانی عادلانه پیدا کنم. یک معادله منصفانه. یعنی هواپیما با بار اضافه سقوط می‌کند اما اگر مسافر ما به تفاوت بار مجاز و غیرمجازش را بدهد، هرچند هم سنگین، طیاره آخ هم نمی‌گوید! هیچ مسافری نمی‌داند بار مجاز چقدر است! اما پول میدهد تا غیرمجازش مجاز شود.  هیچ مسافری نمی‌داند پول چه را دارد می‌دهد؟ اغماض یا اهمال را. هیچ مسافری قرار نیست وسواسی به این موضوع فکر کند که جان بیشتر می‌ارزد یا یک مشت پارچه و کاغد و پلاستیک. آنچه اهمیت دارد، تیک‌آف است و اوج و نشستن و رسیدن. حتی کسی تصورش را هم نمی‌کند که یک چمدان می‌تواند قاتل باشد! حالا اسمش را بگذارند سهل‌انگاری یا تصادف و سانحه. چمدانی که می‌آید در قسمت بار، بی‌گناه و زبان‌بسته است. حتی با چند کیلو اضافه بار!‌ تو نمی‌دانی پول، قتل را تبدیل به تصادف می‌کند. رسم کثیفی‌ست. آدم‌ها رسم‌های کثیف را زودتر عادی می‌کنند. آدم‌ها بلدند برای همه‌چیز برهان بتراشند. مسافر زودتر، بار تقصیر سقوط یا سانحه هوایی احتمالی را با همان جرینگ‌ها از خود تکانده است.

رد داده‌ام! 

آنکه در خیابان، نصف صورت مردم را با شات‌گان می‌کَنَد می‌برد، اگر بیاید در رختخواب من، عشق می‌شود! به شرطی که من ندانم یا به شرطی که دلیل بتراشم که او فقط یک عامل اجراست! یعنی اگر دستور ولایی آن پیرسگ جلاد باشد، ایرادی ندارد؟ قتل تا یک جایی قتل است. بقیه‌اش می‌شود دفاع، جلوگیری، تصادف، قصاص، شهادت، اشتباهی یا فقط اجرا!

خیر قربان!‌ من خیلی وقت است سین و شین را داده‌ام از ساقهایم پاک کنند. لیزر می‌سوزاند. بوی سوختن بلند می‌شود. صدای ویزی می‌آید که دلت را ریش می‌کند. اما کافی‌ست نیم‌ساعت دندان بگذاری روی جگر. دود می‌شود می‌رود. رد بی‌شرفی و خامی. رد ندانم و نمی‌دانستم! رد مردی که لای رگهای پستانت بیشتر از قلبت ماسیده است. شب‌هایی که شیرش داده‌ای تا بخوابد. رو اندازش را مرتب کردی، نچاید. نبات برایش داغ کرده‌ای که از سردی شراب دل‌ضعفه نگیرد. پرسان پرسان رفته‌ای تا عرق کشمش و زیره برایش جور کنی تا به کبدش بسازد و شنگول و لول، به خال سیاه وسط تورفتگی دو ترقوه‌ات بخندد و میان خنده، تمام جانش چشم شود و قربان همان خال برود و یک نفس ببوسدش. رد مردی که زیر ناخن‌هایش باروت بود و می‌گفت گریس‌کاری کرده. همان که دمپایی لاستیکی‌ و شلوار کردی‌اش خاک بند سیاسی داشت  اما مظنه قیمت آدم‌ها خوب دستش بود. همان که باتومش زودتر از مردانگی‌اش بالا می‌آمد! 

صدایی می‌پرسد حالا از پوستت تکاندی، لیزری برای خاطرات و مخ دیوانه‌ات هست؟ با تجسم مسلم یارو که زاییده‌ای چه می‌کنی؟!

دارم می‌لرزم. زیردوش با مازیار خوابم برده بود. میان خواب و بیداری دست و پا زده‌ام. این آبگرم‌کن حلبی هم که یک ساعت بیشتر آب را گرم نگه نمی‌دارد. هردو داریم زیر دوش آب سرد می‌لرزیم.

گریه مازیار بالا می‌رود. بیشتر در بغلم مچاله می‌شود. نای بلند شدن ندارم.

-چته خب؟ منم خوابم برده بود دیگه!

می‌آیم بلند شوم. بدنم سر است. این بچه مگر کنده می‌شود؟

-باشه...باشه...هیسسسسسس! یه لحظه کولی‌بازی درنیار تا پاشم لباساتو بیارم. الان گرم میشی. حوله رو گذاشتم بالای بخاری....وای بسه!

دستهاش را از گردنم جدا می‌کنم. نمی‌شود. نمی‌خواهد بروم! سعی می‌کنم بلند شوم. وزنش دوبرابر شده. خودم هم سنگینم. انگار روزها در دریا شناور بوده‌ام. خواب بود یا بیداری؟ آن فریادها، آن پیرزن، آن سرباز و آنهمه خون...

دستم از روی کاشی‌های حمام لیز می‌خورد و هردو دوباره پخش زمین می‌شویم. سر مازیار می‌خورد به شیرآب دوش. از گریه غش‌ضعفه می‌کند. همراهش به گریه می‌افتم.

-مامان بمیره پسرم...نه چیزی نشد...آروم

دست می‌کشم روی سرش. خونی نیست اما معلوم است درد دارد. آب از سر و روی هردومان می‌چکد. می‌چسبانمش به خودم تا آرام شود. شروع می‌کنم به خواندن آن نوای دشتی که مادربزرگم پای دار قالی می‌خواند. همه‌اش را نمی‌دانم ولی کم‌کم آرام می‌شود.

-موسی موسی، موووسی...بچه‌م به گور، موووسی...یارُم سی چه، سنگ بی...یارُم دلُم، تنگ بی...دًشِسّون اوفتیده، به خاک و خون، مووسی...از تپونچه جوشید، خون دلُم موووسی...

چشم‌هایم را بسته‌ام. یاد وان و خاطراتش رهایم نمی‌کند. حس می‌کنم آن دایره سوخته روی قالی زیر پنجره، دهان باز کرده و اگر برویم از حمام بیرون، هردومان را می‌بلعد. دهان شاه‌خال است انگار. شاید هم چشم‌هاش وقتی مازیار را دور اتاق دنبال می‌کرد.

صدای در می‌آید. قفل می‌شوم در مازیار. اگر او آمده باشد، چه؟ با قطع شدن نوای دشتی، مازیار دوباره به گریه می‌افتد. دیگر نمی‌توانم روی صداهای بیرون حمام تمرکز کنم. تف به شانس، حالا نه! نه اینطور...نمی‌خواهم ببینمش. نمی‌خواهم اینطور مرا ببیند. خوار و خاک بر سر! سرم را فرو می‌برم در شانه خیس مازیار. دارم می‌لرزم. دیگر حتی جیغ‌های بچه‌اش را هم نمی‌شنوم. کاش می‌شد آدم خودش انتخاب کند به کدام خواب برود یا از کدام بیدار شود یا نه خواب به خواب برود به درک.

سوز می‌پیچد در حمام. در را کسی باز کرده و از پنجره‌های باز مانده، کوران می‌آید. سینه پهلوی این بچه روی شاخش است. خودم هیچ. باید لباس‌های خیسش را درمی‌آوردم. آخر مرا چه به مادری! من خودم مادر می‌خواهم. من خودم بغلی می‌خواهم که شین را بکشد و بگوید تمام شد!

شین را بکشد؟ چقدر شین مال است این زندگی. ای شاشیدم به اول و آخرش با همان شین بوی سگ توپیده گرفته! شرم و شوک. حتی شاش مازیار هم با همان شینی شروع می‌شود که شاه‌خال! که شلیک...

دستی می‌رود زیر کمر و زانوهای تا شده‌ام. من و مازیار ماسیده به من را یکجا بلند می‌کند. هردو یله می‌دهیم به سینه‌ای که انگار امروز لباس سوسکی ندارد و صدای شکستنی و پیچ و مهره نمی‌دهد.

جان مقاومت ندارم.

تنها سردم است. سنگینم. در گوش‌هایم طبل می‌زنند.

تا اتاق خواب هشت قدم است. همیشه وسواسی شمرده‌ام. یک تا هشت. اما قدم‌های او هفت‌تاست. یکی را کجا جا انداخت؟ با دهانش حوله مازیار را از روی شوفاژ دیوارکن می‌کند و همینطور سرپایی می‌اندازد روی سر بچه‌اش. این باد بیچاره‌ام می‌کند، می‌دانم! هنوز چشم‌هایم را باز نکرده‌ام. نمی‌خواهم چشمم بیفتد به آن رگ‌های گردنی. یا گوشی که هیچ‌وقت لاله نداشت و بی چک و چانه‌ای چسبیده بود. نمی‌خواهم مژه‌هایش را ببینم و از شباهتش با مازیار، دلم نرم شود.

با همان تن و لباس خیس هردومان را می‌گذارد روی تخت. صدای دویدنش می‌آید و بعد بسته شدن پنجره‌های سالن و آشپزخانه. چشم‌هایم بی جرئت‌اند. بوی تنش همان است. کاپیتان بلک اما این‌بار خجالتی. انگار ته مانده پافی چند ساله است. یا اینطور به مشام من می‌آید.

سمت چپ تخت تو می‌رود. نشسته است و دارد لباس‌های مازیار را درمی‌آورد. نمی‌بینم اما صدای اعتراض بچه‌اش را خوب می‌شناسم. آن اِ کشیده و تکان دادن دست و پا. با حوصله است و تاب می‌آورد. حوله را برمی‌دارد و سر مازیار را خشک می‌کند و پتو را می‌کشد روی تنش. می‌آید این سوی تخت. هنوز نمی‌تواند یا نمی‌خواهد به من دست بزند. یک کلام هم نگفته است. تنها صدای نفسش را می‌شنوم. روبدوشامبر حوله‌ای‌ام را از پشت در اتاق خواب برمی‌دارد و می‌آورد کنارم. نمی‌داند چه کند. پتو را جا به جا می‌کند. بعد روبدوشامبر را می‌گذارد روی شکمم. بلند می‌شود می‌رود.

صدای بسته شدن در اتاق خواب می‌آید. فرجه داده است! بی باتوم! بی اسپری فلفل. بی شلیک ساچمه و گاز اشک‌آور و گلوله. در صلح است با این خانه و در جنگ با خیابان!

باید لباس‌هایم را دربیاورم. لباسی هم برای مازیار پیدا کنم. حالا وقتش نیست به «او» فکر کنم. درجه شوفاژ را بالاتر می‌برم. هردو دست‌کم با تن خشک می‌رویم زیر لحاف.

چیزی روی اجاق است انگار. عطر آویشن خانه را به عرق انداخته. اما بوی باروت و گاز اشک‌آور نه از دیوارهای این خانه می‌رود نه از حافظه  من و خیابان.

ادامه دارد...

- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدم‌ها و سؤال‌ها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر می‌گذرد
- نهم: سوسک‌دانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن

تصویر:

Mist Man

Blind Light - Antony Gormley, Hayward Gallery, London