رمان تازه ام سی سال اسکله به همت نشر سرای بامداد تورنتو منتشر شد. اسد مذنبی
ورقی از کتاب
بی بی اوایل با اکراه تن به رابطه جنسی با شوهرش می داد ولی بعدا رام شد و اگر رمضان یکشب بخانه نمی آمد مثل دیوانه ها دور خود می چرخید. با اینحال هیچوقت اجازه نمی داد شویش لبانش را ببوسد. یکبار در ظهری پاییزی وقتی بی بی روی حصیر خوابیده بود، رمضان آهسته به زنش نزدیک شد و نگاهی به صورت زیبایش انداخت. هرگز گمان نمی برد چنین پری زیبایی نصیبش شود. بی بی پیراهن نازکی بتن داشت. بدنش عرق کرده بود و پستان هایش که به پیراهن چسپیده بود با دم و بازدم نفس هایش تیر می کشید. بی بی هیچگاه در روشنی عریان نمی شد و رمضان که در آرزوی بوسیدن بی بی می سوخت، آرام کنارش دراز کشید و لبهای هوس آلود کولی اش را بوسید. ناگهان بی بی بیدار شد و چند بار تف کرد. رمضان با دیدن چهره غضبناک بی بی وحشت زده عقب نشست. کولی چنگ زد ونصف گیس خرمایی خود را با مقراضی که نخ و رشته های گلیم می برید، قیچی کرد و انداخت جلو شوهرش. موهایی که زیر نور آفتاب به قرمزی میزدند. رمضان ترسان و لرزان به لکنت زبان افتاد و نجوا کرد: "شوی توام."
کولی با خشم فریاد زد: " دلوم نمیخواد لبی که ازش کفر می باره دهنم ببوسه."
رمضان پاسخی نداشت. بی بی بلند شد، نیم ساعت نماز خواند. بی وضو.
بی بی اهل نماز و روزه نبود. ندیده بود لولی ها روزه بگیرند. بسیاری هایشان نماز هم نمی خواندند. بی بی نماز خواندن را از حفصه آموخته بود. اگر هم به ضرورتی نماز می خواند موهایش را نمی پوشاند. آنروز وقتی نمازش تمام شد، در اتاق را بست و بست نشست.
در ایام بست نشینی، رمضان از ترس جرات نمی کرد نزدیکش شود. اما یکروز دل به دریا زد و حکایت خود و بی بی را برای محرم اسرارش، تاجر حیدرآبادی بازگو کرد. تاجر حیدرآبادی لبخندی زد و گفت: "همین امشب وقتی دراز کشیده برو کنارش بخواب و بغلش کن." رمضان با تعجب پرسید: "می ترسم بیدار شود و مرافعه راه بیفتد."
دوستش خندید و گفت: "او هر شب بیدار است تا تو چنگ در روح و روانش بزنی، زن جوانت بی تاب است. بیش از این آزارش مده."
رمضان با ناباوری به توصیه دوستش عمل کرد و آن شب در اتاق را فشار داد. برخلاف تصورش در باز بود. رمضان آرام کنار بی بی دراز کشید. صدای نفس هایش را شنید. بناگوش بی بی را بوسید و موهایش را بویید. بوی روغن نارگیل می داد. بی بی هر روز صبح موهای خود را با شانه چوبی مرتب می کرد و با روغن نارگیل مالش می داد. رمضان با احتیاط دستش را گذاشت روی پستان های بی بی. و نافش را نوازش داد. نبض زنش تندتر زد. رمضان بی واهمه لب های گوشتالود بی بی را بوسید. و دستش پایین تر رفت. نفس اش با نفس های بی بی گره خورد. بی بی اما هیچ حرکتی نکرد. اینبار گردن کمر و پستان های بی بی را برای دقایقی طولانی بوسید. و ناگهان دستانش بی بی را برهنه کردند. و در آغوشش کشید. بوی تند روغن نارگیل از زیر بغل بی بی زد بیرون. بی بی تقلا کرد. مشت بر سینه های رمضان کوفت. موهایش را چنگ زد. خرناس کشید و لگد پراند و خود را انداخت روی شویش و اجازه داد رمضان سیرابش کند. وانبان کفر را چنان سخت گزید که لبهای هردو خونی شدند. چون از روزی که بی اجازه به عقد کافر درآمده بود به فتوای خودش خون رمضان را مباح اعلام کرده بود. و درحالی که نسیم خنک بادگیر تن داغش را نوازش می داد، کافر را تنگ در آغوش کشید و بخواب رفت و ققنوس درونش موقتا به خاکستر نشست.
رمضان حیران، قضایا را با تاجر حیدرآبادی در میان نهاد. دوستش گفت: "عاشق توست چون تشنه محبت است، متنفر است چون کفر می گویی."
نظرات