چرا عاشق میشوند؟ چون میتوانند با هم بخندند
ایلکای
تمرکز کافی برای خواندن کتاب ندارم و دلیلش را هم میدانم. از آن دست عدمِ-تمرکزها نیست که به دلیل بیحوصلگی است؛ چون با خواندن، مطالب را میفهمم و حتی میتوانم برای جلسهی امشبِ دیسکورد، توضیحشان دهم. اما از آن دست عدمِ-تمرکزها است که نمیتوانم هنگام خواندن، نویسنده باشم. این عادت را با کتابها دارم، حتی کتابهای بد، که در نقاطی که به من سرنخی میدهند، ایدههای خودم را پرورش بدهم. معمولا کنار کتاب یادداشتشان میکنم. هرچند خیلی حواسم هست که نویسنده را مصادره به مطلوب نکنم. بدترین روش کتاب خواندن این است که به جای اینکه نویسنده را بفهمیم، فقط چیزهایی که برایمان جالب بوده را در ذهنمان پررنگ کنیم و بعد ازش ریویو بنویسیم؛ و خب، چه چیزی برای ما «جالب» است؟ آنچه که از پیش میدانیم. بنابراین این شیوهی کتاب خواندن منجر میشود به تایید افکار پوسیدهی قبلیمان و هیچ ایدهی جدیدی وارد مغزمان نمیشود.
اما از طرفی هم، فهمیدن دقیقا یعنی ایجاد رابطه با نویسنده و بنابراین لازمهی فهم متن این است که متن را از آنِ خود بکنیم. اتفاقا ایدههای خودمان را از زبان نویسنده بیرون بکشیم. ولی حواسمان هم باشد که نویسنده موضعش چیست. بفهمیم که نویسنده اگر واقعا داشت نظر ما را میخواند چه میگفت و چرا با ما مخالف بود. بتوانیم یک ساختار کلی برای کتاب و ایدهی نویسنده پیدا کنیم. در غیر اینصورت، خود را در این خطر قرار میدهیم که از همهی کتابهای عالم خوشمان بیاید، چون بالاخره چیزی برای دادن به ما دارند و یک جایی، در صفحهای یا پانویسی، یکی از عقاید ما را تایید میکنند.
چیزی که نمیگذاشت این قسم تمرکز را داشته باشم، این بود که میدانستم باید بنویسم. چیزهایی توی سرم بود که باید بیرون میآمدند و اجازه نمیدادند تا از بحث ژیژک پیرامون رابطهی اینگرید برگمن و روسلینی، ایدههای تازهای تولید کنم. مثل معدهای که هنوز غذای قبلی را هضم نکرده. این شد که سوندکلود را باز کردم و غوغا پخش کردم. تو را افسون چشمانت گوش کردم و بعد که آهنگ بعدی پخش شد، از یک گروه ایرانی، هیچ حوصلهاش را نداشتم و غوغاهای دیگر را پخش کردم. آنجا که میگوید، میبوسمت در بین طالبها، نمیترسی؟
مسئلهی آنتاگونیسم برای من مهم شده است این روزها. همهچیز بهش ربط پیدا میکند و توضیح خواهم داد چرا. حرف اصلی این است که باید آنتاگونیسم را حفظ کنیم، بجای حل کردنش در خودمان. تا هیچوقت یکدست نشویم، تکقطبی نشویم، دیکتاتور نشویم. باید عوامل مخالف را حفظ کرد و گفتگو با آنها را اتفاقا فرصتی برای حل اختلافات در نظر نگرفت.
آن رابطه با نویسنده که بالاتر گفتم، شاید از همین دست «حفظِ آنتاگونیسم» باشد. درست است که از نظرات او استفاده میکنیم تا ایدههای خودمان را در زندگی روزمره پرورش دهیم، اما همچنان پتانسیل مخالفت را باید حفظ کنیم. کتاب را هرگز کاملا در خود حل نکنیم و خود نیز به طور کامل در آن ادغام نشویم.
اما در رابطههای عاشقانه چطور؟ آنتاگونیسم چه جایگاهی دارد؟
سادهترین راهش این توجیه است، زمانی که دو نفر با عقاید متضاد با هم دوست میشوند. توجیه اساسی این است که، درست که ما علایق مشترکی نداریم، و درست است که تا پیش از آشناییمان، محلهایی که از آن لذت میبردیم، برای یکی کتابخانه بود و برای دیگری نایتکلاب، اما این اتصال باعث شده است دنیایی را به واسطهی آن دیگری تجربه کنیم که ممکن نبود در بین حلقهی دوستانِ متشابهمان تجربه کنیم. ممکن نبود مهمانی با موزیک مبتذل و آدمهایش را تجربه کنیم، اما حالا با این رابطه این را هم تجربه کردیم و چه چیزی مهمتر از تجربهی همهچیز در دنیا.
توجیه دیگری نیز برای صحه گذاشتن بر روابط فوقالذکر وجود دارد. اینکه در نهایت، هرچقدر که آدمهای شبیه به هم، آدمهای شبیه به خودشان را پیدا کنند، باز اختلافات وجود دارد. مثلا شما از دور فکر میکنید این دو آدم چقدر به هم میآیند، چون هر دو «کتابخوان»اند. اما من به شما خواهم گفت ابداع کلماتی مثل کتابخوان در این کانتکست، کاملا ایدئولوژیک است. این همان ایدهی ابلهانهای است که تلویزیون سعی میکند با تبلیغِ کتابخوانی بهش دست بیابد. اینکه مدام میگویند کتاب خواندن خوب است، اما چه کتابی؟ آیا فرقی بین کتابها هست؟
نکتهی انحرافی این تبلیغ این است که ما میگوییم کتاب بخوانید، اما تنها کتابهایی را که خودمان دوست داریم در اختیارتان قرار میدهیم. در رابطهی آن زوج خوشبخت کتابخوان هم، اتفاقا خود لفظ کتابخوانی هیچ نقطهی اشتراکی بین این دو ایجاد نمیکند. خیلی فرق است بین خواندن کافکا و خواندن شرح آدورنو بر کافکا. مثل هر چیز دیگر، کتابخوانی یک پیشرفت نیست، اینطور نیست که بگوییم اگر از یوناس یوناسون شروع کنید لزوما به خواندن هگل خواهید رسید. حتی اگر از خود هگل هم شروع کنید به جبهههای کاملا متفاوت و متضادی ممکن است برسید. جبهههایی که، از قضا، دقیقا بر زندگی روزمره و روابط شما تاثیر میگذارند، اگر که کتابها را واقعا بخوانید، به این معنا که ایدههای خودتان را از دل آنها پرورش دهید.
بنابراین هیچ فعالیتی، لزوما نقطهی اشتراکی نیست بین دو نفر. همین گوش کردن به غوغا هم دو معنی مختلف برای آدمها میتواند داشته باشد. اینکه «رقص کن مثل گیسویت در باد»، بیت مورد علاقهی شما از آن شعر باشد یا بیتِ «رقص کن با امید آزادی، رقص کن بین انبار دست و پاها». اینکه قبل از گوش کردن به غوغا، ویلهلم رایش خوانده باشید متفاوت است با وقتی که نخواندهاید. بنا نیست دو نفر که اسکیتبرد میکنند به هم بیایند چون هر دو آن را دوست دارند. این دقیقا رسانه و جامعه (و هرچه که اسمش را بگذاریم) است که فعالیتها را شبیه به هم جلوه میدهد.
اوه چه عالی! تو هم دوست داری بروی در کتابفروشیها، پس بیا با هم دوست شویم. تو هم دوست داری بروی اسکیت، تو هم چای دوست داری، تو هم فلان سریال را دوست داری.
سریال آفیس، ورژن امریکاییاش، دقیقا میتواند این جنبهی تراژیک از ایدئولوژی عشق را به ما نشان دهد. همهی افراد حاضر در فیلم چنان تودهای شدهاند، چنان از خودِ خاصِ خود، از استایلِ بوکوفوسکیاییِ خود دور شدهاند که، مسئلهی ولنتاین برای آنها این است که با یک نفر جور شوند. که از تنهایی در بیایند. خوشبختترین زوجها، آنها هستند که در کنار یکدیگر میخندند و بدترینْ آنها که با هم دعوا میکنند. زمانی که یک رابطه را تمام میکنند، نفر بعدیای را میبینند. چرا عاشقش میشوند؟ چون میتوانند با هم بخندند. همهی لحظات رمانتیک سریال اداره با این احساس خوبِ در کنارِ یکدیگر، همراهی دارد.
مسئله برای افراد این است که ما به هم میخوریم، چون در کنار یکدیگر خوشحالایم. سرنوشت افراد برای مای مخاطب قابل پیشبینی نیست، اینکه چه کسی با چه کسی جور میشود، چون واقعا نمیتوانیم برای آنها معیاری در نظر بگیریم. بگوییم جیم فقط با فلان مدل میتواند باشد و مایکل با فلانیها. فقط لازم است دختری داشته باشیم که با معیارهای تلویزیونی جذاب باشد و مردی که «اهمیت بدهد» و کادویش را سر وقت بخرد. بعد به راحتی میتوانیم قانع شویم که زوج خوشبختی در فیلم ساخته شده است و اگر دوریِ کاری باعث شود آنها از هم جدا بیافتند، غصه بخوریم و چند اپیزود منتظر باشیم تا زوج خوشبختمان به هم برگردند.
مسئله این نیست آدمهایی که --بالفرض-- سلیقهی موسیقی ندارند، از هیچ موزیکی خوششان نمیآید؛ کاملا برعکس، افراد بیسلیقه از همهجور موزیکی خوششان میآید. فرقی ندارد در ماشین برایشان چه پخش میکنی و وقتی ازشان در مورد سریالها میپرسی، سریالهایی که دوست دارند را ذکر میکنند. حرف من این است که برای «سلیقه داشتن» باید از چیزهایی بیزار بود. باید از ژانرهایی در موزیک و سینما متنفر بود. برای خوشلباس بودن باید از انواعی از لباس بیزار بود.
آدمهای سریال آفیس، بیسلیقهترین افرادند، آنها ایدهآل یک جامعهی پساصنعتی امریکایی هستند. افرادی که همه شبیه به هم شدهاند و فقط با تغییر چند چیز کوچک میتوان آنها را به جای هم گرفت. دوایت گاهی خوشقلب است و گاهی بدجنس. جیم گاهی فان است و گاهی هم همه را مجبور میکند بجای وقت تلف کردن در اداره، به کارشان برگردند. هرکسی ممکن است هر کاری را بکند در هر اپیزود، و با هرکسی گوی عشق مبادله کند. این است بیخودیِ آدمهای این سریال. اتفاقا هدف ایدئولوژیک سریال میتواند این باشد که، درست است که شما یک مشت کارمند کسل هستید، اما بیایید کمی در زندگیِ مزخرفِ روزمرهتان تغییرات بامزه ایجاد کنید. و مهمترین این تغییرات چیست؟ عشق. عشق در دنیای پساصنعتی، آن پرنکهایی است که جیم برای رفع کسالت بر دوایت وارد میآورد. اما در انتهای روز آیا واقعا فرقی بین جیم و دوایت هست؟ خیر.
در سی و دو سالگی ام، چهل ساله نیستم اما سناریوهای روابط را از بر شدهام. مسئله برای من دیگر این نیست که آیا فلانی فاکتورهای خفنبودگی را دارد یا نه، و اگر دارد بروم باهاش دوست بشوم. چون بازی را من پیشاپیش باختهام، ما باختهایم. عشق در این دوران چیزی نیست جز ابژهسازیِ متقابل دیگری، برای اینکه از فشار کار و کسالت در روزگار سرمایهداری و کرونا، جان به در ببریم. مسئله برای من این نیست که ما چقدر به هم میآییم، بلکه این است که هیچ شواهدی پیدا نمیکنم تا این گزارهی دهشتناک را نقض کنم که ما دیگری را به خاطر خودمان میخواهیم. چه در بین کسانی که به من میگویند بیا دوستمان شو، و چه کسانی که من در فانتزیِ بودن با آنها رفتهام، هیچ مدرکی دال بر عشق خالصِ صنعتیزدهنشده نمییابم.
شاید از همین رو هم هست که باید این دوران را دوران خودارضایی نامید. برای آنانکه هنوز جرئت یکی نشدن با جماعت را دارند، کسانی که هنوز به خود اجازهی خواستنِ-ناممکن را میدهند، با خود نشستن و در فکرها و خیالات خود غرق شدن، دلرباترین عشق است. اگر ادعا میکنید که چنین نگرشی ناشی از خودپسندی است و عشق است که باعث میشود تا به دیگری هم اهمیت دهیم، باید بگویم شما پیشاپیش عشق را کشتهاید. عشق شما عشق آفیسی است. عشقِ خوش گذراندن و دمی ناهار خوردن با معشوق برای کاهش استرس استثمار روزانه است. در زمانی دیگر، زمانی که معلوم نیست کی برسد، --شاید درست در بحبوحهی یک میِ شصت و هشتِ دیگر--، عشق هم ممکن میشود. و چه چیز قشنگتر از این عشق خواهد بود در آن دوران رخداد؟ هیچ. آن روز که طاقت هجرت نداشته باشیم، محبوب زیبا. آن روز که انقلاب مدام، آنتاگونیسم را در دلهای ما زنده نگه دارد. آن روز که درمان عشقمان را از تو جوییم، محبوب زیبا.
نظرات