در سوگ کشته شدن بکتاش آبتین 

شیدا محمدی

 

آبتینم،

عشق سال‌های سیاه تهران تا تبعید،

نگفتی من چگونه در غیاب حضورت، سایه نشین سکوت شوم؟ نگفتی من چگونه حتی می‌توانم این چند هجای سیاه را «س و گ» را بنویسم؟ حتی پنهانی در این شباروز همانند، شهامت تکرارش را به نجوا هم ندارم چرا که چنین رختی بر قامت خنده‌های تو دوخته نشده است. من کاغذین جامه پوشیده‌ام و هر آنچه می‌نویسم در غم فقدان تو «پنداری دلم خوش نیست». با اینهمه، می‌نویسم، چرا که «ستیز با قدرت، ستیز حافظه با فراموشی است». و تو با شعر بلند زیستنت، نیک‌ترین نیکویی‌ها را سرودی در عصر عسس‌های عبوس و پلشتی پر مماشات نایارانت. مرگ چون تو گُردی را چگونه باور کنم وقتی خنداخند هجویه‌هایت تالارهای سخت‌اندیشان را چنان می لرزاند که پس‌لرزه‌های نعره و بیم‌شان می‌رسد به این سوی مرز و سیلابی می‌ریزد به خوابگه مورچگان. و عاشقانه‌های غم آهنج‌ات همچون نامه‌های سربازی بود در سنگر پیش از رخت بر بستن. تو در روزان غم فزای زندان و کوژان شب‌های بی‌ماهتاب تهران، «آ- ز- ا- د- ی» را سرودی ساختی برای کودکان فردا. راستی آبتینم، هیچ فکر کرده بودی به حروف ناپیوسته این کلمه؟ یکایک‌شان در مجاورت یکدیگرند بی آنکه هرگز به هم بپوندند! همچون ما گسستگان و بی جواران خویش. انگار فرهنگ‌های حقیر، همه واژه‌های ارجمند را تحریف می‌کنند، از آنجمله نام تو را، از «آتـبـین» به «آبـتـین»؛ مبادا کسی به یاد آورد که:

چو ضحاک بگرفت روی زمین

پدید آمد اندر جهان: آتـبین!

با این همه، آن سوی زاری‌های مادرم در ابیات تنهایی تو، زمزمه‌ای بود در گاهواره‌ی ناگرم مام وطن «چقدر دست مرا کم می‌گیری/ چقدر مرا دست کم می‌گیری» که قتل تو را باور پذیر می‌کرد. چرا که تاریخ خونین ما، نَطع سرخ و بالا بلندِ بریدن سرهاست! سرهای بریدۀ بی‌جُرم و بی‌جنایت! پس من چگونه می‌توانم فغان شهر را در خودم ساکت کنم؟ چگونه می‌توانم بی‌روشنایی خنده‌های شاد تو و آن شور زیستنت، پلشتی این جهان را تاب بیاورم؟

یار اندوه گسار من، در حزن تو «وقت من وقتی است که در سخن نگنجد» و دل سوخته تر از آنم که آهی برآورم تا از لاژورد شعر برگذرد. اگرچه از بزرگ توس تا سعد سلمان، از مویه‌های سعدی تا فراق نامه‌های عراقی و از سوگنامه‌های خاقانی شروانی تا شاملو... برگ سبز شعر پارسی، در سوگ آزادمردان و دلیرانی سیاه شده است که همچون تو استوار ایستادند در برابر تاریکنا و چنان در نور آمیختند که خود رنگی از حقیقت زمانه شان و زمانه مان شدند. چنان که فردوسی توسی در سوگ سیاووش صحنه‌ای می‌آراید و زبانی می‌پالاید که هنوز مویه‌های سرزمین من از میانش پیداست.

گرفتند شیون به هر کوهسار

نه فریادرس بود و نه خواستار

...

برفتند با مویه ایرانیان

بدان سوگ بسته به زاری میان

همه دیده پرخون و رخساره زرد

زبان از سیاوش پر از یاد کرد

سوگ سیاووش با آن پاکی و پیراستگی که بر پیمان خویش راسخ بماند چنان بر فردوسی توسی سهمگین بود که از خون او راستان دیگری در این سرزمین سر برآوردند که تو بی هیچ شبهه‌ای از سلاله سیاووشانی. ایستاده در برابر تیغ و تیغه‌لیسانی که با سوهان زبان یا سکوت، تیغ را تیز می‌کنند! و تو را چه باک! آنسو، تو به روشنایی می‌پیوندی، و این سو، همدمان تیغ، به نشخوار نواله‌های مهتران ژاژ می‌خایند!  اینها را چه آزرمی از دریوزگی‌ی ننگ-نام!  و خزیدن در برابر تخت به امید بخت! و بوسیدن پای منبر، به امید آنکه من بر کشند به فرِ ...! و دریغ من از جان شیرین توست ‌ای گشاده دل وُ گشاده رخ وُ گشاده سخن.

و جایی از اسلامی ندوشن در سوگ کشته شدن ایرج می‌خواندم:

«ایرج بی‌گناه‌ترین پهلوانی است که در شاهنامه بتوان یافت حتی از سیاوش و فرود و سهراب مظلوم‌تر و شهید‌تر است. هر چند که داستانش به غم‌انگیزی داستان آن سه نیست. او به سادگی گمان می‌کند که می‌توان با سلاح مهربانی و خوبی، به نبرد خشونت و زشت خویی رفت»  و تو رفتی یگانه‌ی من، اما هنوز آوازت را می‌شنوم در پسلای لرزالرز پرده‌ها و اهتزاز پرچم‌ها و طنین شیپورها: مثل صدای شاملو — رسا و آهنگین! — بُرّان، همچون کلمات صادق هدایت در پلشتی واژگون زمانه ما. و چه کور خوانده‌اند مرغان مرگ‌اندیش! هنوز هیچ نشده، تو تکثیر شده‌ای! عسس، همچنان، از انبوه خنده و خرَد و اندیشه و زیبایی ی تو در هراس است! و از میان همین انبوه، چه جنگاورانی سر برآورده‌اند به کین‌خواهی! اینها، همه جا صدای تو خواهند بود، شعر تو خواهند بود چنانکه تو گویی، من و ما را با این جهان دگر کاری نیست مگر، همانگونه که تو می‌خواستی فرا گزاردن زیبایی؛ و ایستادن و نه گفتن به زبونی و حقارت.