در کوچه موعود چنارها

شیدا محمدی

 

دوستش داشتم با این که قد بلندی نداشت، چهره اش هم زیبا نبود حتی گاهی فکر می کردم آن دو خط باریک که به جای لبهایش پنهان بود زیر  خنده و حرف های ریز، چقدر نازک و نادیدنی اند و چشم هایش… چشم هایش خاکستری بودند حتی می توانم بگویم بی رنگ. وقتی لج می کرد و یا از حسادت غلیظ می شد غیظش، رنگشان تیره می شد. ولی وقتی عاشقانه خیره می شد به مردمک های فرار و خندان من، رنگ هایش دو تیله قهوه ای رنگ بودند که دوست داشتم بردارمشان و بزنم به سنجاق سرهای سیاه ام.

دوستش داشتم برای دستهای نرم و مهربانش. دستهایش وقتی مهربان گونه ام را نوازش می داد و موهایم را می بافت دو گیس خیس و تابدار. دست هایش وقتی که غمگین بودم مرا می برد به کوچه ی دلباز و پنهان چنارها و ریشه های تنومند و قطورشان را نشانم می داد، شاخه ها را با من می شمرد و هر برگ را می گفت «هر ورقی دفتریست معرفت کردگار».

کج خلق که می شد زیر گوشش زمزمه می کردم «روز بهارست خیز تا به تماشا رویم / تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار». شک، شوق وار از گردنش می آویخت و آویزان از بازوهای هایش راه می رفت به جای پا و آوا-وار چشم هایش را می سایید بر کف پا و می گفت «خاک پای توام». «وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم /شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار».

دلم که نرم نمی شد، دست و نگاهم را بر می داشت و می زد به کوچه های علی چپ و چپ چپ می رفت اخم هایش تا روزهای ابری و درخشان. دست هایش را می پیچید در دستمال ابریشمی پر نقش و نگار و دهانش را که پنهان بود زیر واژه های فریبنده چون اژدها می گشود و سوگندم می داد به روز، به بهار، به فصل آغازین چنارها و چون می دانست نسب ام می رسد روزی به آن ریشه های مرموز، نرم نرمک دست هایش را چون رنگین کمانی عبور می داد از میان ابرهای رقیق نگاه ام و رویاهایی که چون برگ های بی شمار چنارها ریخته بود در خزان حیات خانه امان.

بامداد که شهر از فتنه و افسانه خفته بود، مرا می برد به همان کوچه موعود چنارها و در سایه سار شاخساران پرهیبتش و هوایی گلگلون می گرداند. درست در آن دقیقه ی دقیق روی نوک پا بلند می شد تا قدش را برساند به نزدیکترین شاخه ی تنهای درخت لیموی کوچه و یواشکی لیموی تازه و زردی را از شاخه جدا می کرد و می گذاشت میان دستانم. رایحه ای حیرت آور در مشامم می پیچید و اندک اندک زمان عقب می رفت کج کج تا آن لحظه ای که حالا یادم نیست و من در میان دستانش مدهوش می شدم. عقوبتِ عقربه هایِ عفریت و من شاخدار از درختِ حلق اش می زدم بیرون.