مسابقه انشای ایرون

 

اژدها

حسن خادم
 

 

از وقتی توانستم راه بروم از ناحیۀ سر، خودم را خیلی سنگین حس می‌کردم. امّا رفته رفته به این احساس عادت کردم و آن را پذیرفتم زیرا می‌دیدم که یک نفر درکنارم است، آنقدر نزدیک که به خیالم به من چسبیده است. دوتا چشم که به حالت غریبانه‌ای به من خیره شده است.

حدوداً هفت ساله بودم که فرق خودم را با مادرم شناختم. یک روز در همیشه قفل کمد باز و مادرم درحیاط مشغول شستن لباس‌ها بود. جلو رفتم و مقابل در کمد قرارگرفتم و آن را به طرف جلو کشیدم. در داخل آینۀ کمدی، یعنی درست دربرابر من، پسری ایستاده بود که دو سر داشت. دو سر با دو قیافۀ مختلف. درست همان لحظه بود که به آنچه تا آن روز حس می‌کردم یقین کامل پیدا کردم و از آن روز به بعد غم و اندوه به دلم راه یافت. من یا ما، آدمی یا جانوری بودیم که دو سر داشتیم و دو دست و دو پا. از تمامی اعضای بدنمان تنها و فقط این سرمان بود که دو قلو خلق شده بود و بقیۀ اعضای بدن ما مثل این بود که درهم مخلوط گشته و اصلاً هیچگونه کمبود و یا نقصی دردیگر اعضا وجود نداشت. چگونه شرح بدهم که چه می‌کشیدم. چگونه خودم را و شرح جریانات درونی و گاه برونی خودم را برایتان بازگو کنم. من یعنی سرسمت راست با سر سمت چپ بدنم فرق کلی داشتیم. مثل دو نیروی متضاد همواره در جنگی نابرابر، مخوف و ناشناخته درستیز بودیم. نمی‌توانم و به راستی کشنده است شرح این جدال که باید با دشمنت انجام بدهی.

خانۀ ما در یک محلۀ خلوت واقع شده بود. من، نه بهتر است اشتباه نشود ما یعنی من و سردیگرم یک مادر داشتیم و یک پدر که ماهی یک بار به دیدن ما می‌آمد، چند ساعت با مادرم می‌نشست و گفتگو می‌کرد، آن هم در خلوت که مبادا صدای ما او را اذیت کند. آن وقت از فاصلۀ چهار پنج متری ما را برانداز می‌کرد و محبتش را از این فاصله برایمان می‌فرستاد. خوب حس می‌کردم که هیچ علاقه‌ای به ما ندارد و فقط تظاهر می‌کند و خدا می‌داند که چطور راضی می‌شد که همان نگاه مختصر را به ما بیاندازد.

رفته رفته شناخت کافی به اطرافم پیدا می‌کردم. اولین شناخت من روی مادرم بود. این زن یک لحظه از یاد خدا غافل نمی‌شد و بیشتر ساعات روز را به عبادت و نماز می‌پرداخت. نمی‌دانم دیگر چه از خدا می‌خواست! روحیۀ مادرم خیلی تعجب آور بود و اصلاً انگارنه انگار که پسرش دوسر دارد. یک سرشرور، و یک سری که با عبادت و به خلوت‌های مذهبی او تمایل دارد. ما تا به حال بیرون را ندیده بودیم، یعنی در بیرون از خانه راه نرفته بودیم و این کشنده ترین قسمت درک و حس ما بود. من به این کار تن دادم امّا سر دیگرم درعذاب سختی به سر می‌برد و فشار و درد فراوانی را ازاین کمبود که در نظر من تا حدی مصنوعی بود تحمل می‌کرد. وقتی سردیگر من تلاش می‌کرد و ازخود هیجان به خرج می‌داد من نیز باید احساس ناشی ازاین حالات را تحمل کنم و با او به ناچار همراه می‌شدم. نمی‌دانم می‌توانم شرح بدهم یا نه. فهماندن این مطلب به شما برای من بسی مشکل است امّا تلاشم را می‌کنم. ما در واقع دو شخصیت بودیم در یک تن. در تنی که دو سر داشت. شخصیت اول خودم هستم، همین کسی که برای شما شرح می‌دهد. من افکاری شبیه به مادرم داشتم و خیلی دلم می‌خواست مثل او رفتار کنم، یعنی می‌خواستم پا به پای او نماز بگذارم و درخلوت عباداتش شریک باشم. خیلی ساکت و قانع بودم. این کل شخصیت من بود و همۀ سختی‌ها را نوعی نعمت می‌پنداشتم، البته آرزوی داشتن اینها را نمی‌کردم امّا چون در رابطۀ مستقیم با خدا خود را حس می‌کردم هرچه به سمتم می‌آمد پذیرا می‌شدم و این آتشی بود که باید درونش بسوزم و هیج نگویم. امّا همۀ بدبختی‌های من با تصورات و افکارسردیگرم اوج می‌گرفت و مرا در تضادی دردناک رها می‌ساخت. سر دوم با آن دو چشم حریص و گشادش همیشه به من اعتراض می‌کرد و از رفتار و سکوتم انتقاد می‌کرد. او به من خشم می‌گرفت که چرا مثل آدم‌های مرده هستم و بازی و یا جست و خیز نمی‌کنم. این سرازنیروی عجیبی برخوردار بود طوری که می‌توانست بیشتر قدرت درونی و جسمی مرا تحت کنترل و ارادۀ خود قرار دهد و همین ریشۀ درد و عذاب درونی من بود به طوری که وقتی با میل و اراداۀ او مخالفت می‌کردم، به وسیلۀ اراده و نیروی خود جسم مرا که در واقع جسم او نیز بود به نفع امیال خود به کار می‌گرفت! دراینجا اگر من مقاومت نمی‌کردم درد و عذابی نمی‌کشیدم، امّا من چاره‌ای جزمقاومت نداشتم و این شروع یک جنگ درونی بین دو نیروی مخالف و ضد هم بود. عاقبت وقتی از مقاومت من خسته می‌شد به خواب می‌رفت ومن وحشت زده با چشمانم اطراف را می‌نگریستم و نگران از اینکه هر لحظه بخواهد برخیزد و مرا به کاری زشت و یا خلاف عقایدم مجبور سازد. مادرم به شخصیت‌های ما پی برده بود و هرموقع سردوم من درخواب به سر می‌برد به کنارم می‌آمد و آرام با من حرف می‌زد و گاه به اشاره به من می‌فهماند که دردم را می‌فهمد و مرا دلداری می‌داد. من هم از این که می‌دیدم همدردی دارم لذت می‌بردم. وقتی سردوم درطول روزمی خوابید من هم مجبوربودم دراز بکشم و مدتی را که او درخواب بود خیلی آرام دست و پایم را حرکت بدهم و فقط به اطراف خیره بشوم و یا طوری یکور بشوم و مادرم را که درحال عبادت بود ببینم که سر دوم از خواب نپرد، چونکه دست و پای من، دست و پای او هم بود!

وجود خودم را، فرق خودم را با سایر مخلوقات حس می‌کردم و این اختلاف عجیب مرا متعجب می‌ساخت. دو وجود ضد هم به گونه‌ای درهم مخلوط شده بود که اصلاً نمی‌شد آنها را جدا ازهم قرار داد و درعین اینکه هر یک برای خود وجودی مستقل بود! شکل واقعی خودم همان حس و شناختی بود که داشتم و این دست و پا که با هم دراستفاده ازآن شریک بودیم تنها یک وسیله‌ای بیش نبود. با این همه، احساس اینکه جای من باشید و دو سر با افکاری ضد هم داشته باشید خیلی کشنده‌تر ازاین حرف‌های بی‌احساس خواهد بود. وقتی که مادرم نمازمی گذاشت ما او را می‌دیدیم و اومطمئن بود که بیرون نخواهیم رفت چونکه در را قفل می‌کرد و دراطراف دیوارهای خانه نیز میله‌های طویل وصل شده بود، به علاوه اگر او می‌خواست بگریزد من به او اجازه نمی‌دادم و مجبور بودیم عذابی را تحمل کنیم. روی این اصل خودمان را با آن وضع عادت داده بودیم اگرچه می‌دانستم سر دیگر مخالف است و گاه و بی‌گاه مخالفت خود را بروز می‌داد. وقتی مادرم نماز می‌گذاشت او شروع به مسخره بازی می‌کرد امّا نه آنطور که او بفهمد. مثلا سرش را برمی گرداند به طرف من و لبخند تمسخرآمیزی بر لبش می‌نشست و گاهی سرش را تکان می‌داد و از حرکات او احساس تأسف خود را نشان می‌داد. من هم با تکان سر عقاید او را منکر می‌شدم. من فقط از یک چیز خوشحال بودم و آن این که وجود واقعی خودم را جدا از شرارت‌ها و سرکشی‌ها و شیطنت کاری‌های او می‌دیدم و همین به من امید می‌داد. اگرایمانی که به خدا داشتم نبود خیلی زود جنون و دیوانگی به من دست می‌داد زیرا تحمل آن همه درد و عذاب و تحمیل‌هایی که او می‌کرد احساس و افکار سالمی برایم باقی نمی‌گذاشت. مثلا وقتی غذا می‌خوردم او با قدرت غذا را به دهان خودش می‌گذاشت تا مزه و لذت آن را خودش بچشد و البته دو سه لقمۀ آن را هم به دهان من می‌گذاشت. من می‌توانستم در طول این مدت مقاومت کنم چونکه دستان او دستان من هم بود امّا برای این که به عذاب و جنگ درونی خاتمه داده باشم و مانع بروزش بشوم، از مقاومت دست می‌کشیدم و از لذت چشیدن غذا نیز می‌گشتم. مادرم نیز به رفتار او آگاه بود. به همین خاطر وقتی درطول روز می‌خوابید آهسته پیش من می‌آمد و چند لقمه‌ای به دهان من می‌گذاشت تا لذت غذا را بچشم امّا در واقع احتیاجی به غذا نبود چونکه کار مادرم فقط برای لذت چشیدن مزۀ غذا بود زیرا وقتی او می‌خورد من هم سیر می‌شدم و یا اگر من می‌خوردم او نیز سیر می‌شد. گاهگاهی می‌شد که من هوس می‌کردم نمازبگذارم آن وقت با سرسختی کامل او روبرو می‌شدم و اینجا من بودم که او را تهدید می‌کردم که اگر مخالفت کند درکارهای دیگر مزاحمش خواهم شد. گرچه مطمئن بودم او قدرت زیادی دارد و بر من غالب است امّا لااقل می‌توانستم نگذارم به راحتی به خواسته‌اش برسد و با غذاب‌های گوناگونی روبرویش می‌ساختم. بیشتراوقات به خواستۀ من تن می‌داد و زمانی که مشغول نماز می‌شدم عکس العمل منفی نشان نمی‌داد، امّا یکبار این عمل را انجام داد، یعنی لحظه‌ای که در رکوع بودم مثل این بود که همۀ نیروی شیطانی خود را به کار بست و خود را (مرا) سرپا نگهداشت. در طول این عمل عذاب سختی را تحمل کردم و به زحمت توانستم خودم را بر زمین بیاندازم و عبادت را ادامه دهم در حالی که درونم و تمامی حسم که در جسم و جانم پراکنده شده بود در یک نوع حرارت دردناکی می‌سوخت و من این‌ها را تحمل می‌کردم زیرا می‌دانستم این سر دیگر من نیست که این چنین عمل می‌کند این خواست خداست و براین خواسته گردن می‌نهادم. امّا من پس از نمازم ازاو انتقام گرفتم ودرموقع خوردن غذا و گرفتن لذت عذاب سختی را به او چشاندم، عذابی که بیشترش را خودم نیز حس می‌کردم امّا همین که مانع از لذت و شادی او می‌شدم برایم کافی بود.

کار مادرم همیشه عبادت نبود گاهی اوقات نیز گریه می‌کرد. امّا خیلی آهسته و مطمئن بودم که به خاطر وجود من اشک می‌ریزد. قسمت اعظم عبادت او برای نجات درون من و وجود من از این شیطان بدکار و بداندیش بود و من این را با تمام وجودم احساس می‌کردم. سر ماه که می‌شد پدرم در آستانۀ درخانه ظاهر می‌شد. او قدی بلند داشت و همیشه پیراهنی گلدار به تن می‌کرد. موهای سیاهی داشت امّا نمی‌دانم چشمش چه رنگی است، سیاه یا قهوه‌ای، چونکه هیچ وقت ازنزدیک او را ندیدم، آخرین فاصلۀ ما نزدیک به چهارمتر بود واغلب ازهمین فاصله یا کمی دورتر از آن ما را نگاه می‌کرد و یا احوالپرسی می‌کرد.حس می‌کردم چندشش می‌شد اگر به ما نزدیک شود. سردیگرمن اصلاً به رفتار پدرم اعتراض نمی‌کرد و هر موقع سر ماه پیدایش می‌شد فقط می‌گفت:

ـ هی پدر برام چیزی نیاوردی؟!

ـ چرا یک ماشین آوردم. کمی شکلات و وسایل دیگه. دادم دست مادرت ازش بگیر و بازی کن.

ـ خیلی خوبه، تو چقدر خوبی پدر!

و بعد به من نگاه می‌کرد و می‌گفت:

ـ پدر اینارو برای من آورده که بازی کنم، اگه بخواهی مخالفت کنی بد می‌بینی

و من مجبور بودم خستگی ناشی از فعالیت او را تحمل کنم. بازی‌های مسخره‌ای که بوسیلۀ آن خود را سرگرم می‌کرد و جسم مرا به بازی می‌گرفت و خسته و کوفته عاقبت به خواب می‌رفتیم.

*

چندین سال به همین ترتیب و چیزهایی شبیه به اینها گذشت، سالیانی که تکرار دوباره‌اش غیر قابل تحمل می‌نمود واز قدرت من کاملاً خارج بود. حس می‌کردم حتماً باید یک تحولی، یک اتفاّقی رخ دهد، دیگرتحمل آن وضع ممکن نبود، من دیگر یک مرد شده بودم، مردی با دو سر، مردی با دو شخصیت روحانی و شیطانی و همین مرا زجر می‌داد. دیگر هیچ نوعش را نمی‌توانستم تحمل بکنم. تنها چیزی که توانسته بود مرا وادار به مقاومت بسازد، یکی مادرم بود و دوم ایمانی که به خدا داشتم. تنها همین‌ها بود که به من قدرت می‌بخشید و همین ایمان بود که درسردیگرم وجود نداشت و سرانجام اتفاّق و حادثۀ غیر منتظره‌ای که انتظارش را داشتم به وقوع پیوست. تحولی که اصلاً نمی‌خواستم در این شکل ظاهر گردد و این درواقع مشقت دیگری بود که به من رسید و کمرم را شکست. صبحی که مثل صبح‌های دیگر نبود، مادرم دیگر ازخواب بیدار نشد و برای همیشه مرا ترک گفت. درون اطاق راه می‌رفتیم و بار دیگر خسته و حیرت زده در کنارش می‌نشستیم و من گریه می‌کردم و سردیگر فقط ناراحت بود و من ندیدم حتی اشکی از چشمانش دربیاید. اوازاین احساسات به دور بود. درطول آن روز حرفی که بیشتر ازهمه تکرارکرد این بود که:

ـ کلید تو جیب پیراهنشه، برداریم بریم بیرون.

و یکبار که مشغول تکرار این حرف بود ناگاه فکرعجیبی در سرم نشست و در همان لحظات به او جواب دادم:

ـ حالا نمیشه، من هم مثل تو سی سال میشه که بیرون قدم نگذاشتم بغیر از چند شب آن هم دزدکی. من هم دوست دارم بیرون قدم بزنم و مثل پدر به سفر برم و همین‌طورهم تو. امّا قبول کن که حالا نمیشه، این مادر ماست که اینجا افتاده، سی سال از ما مراقبت کرده و برامون وسایل مورد احتیاج رو فراهم آورده، حالا چطور دلت میاد اینقدر شوق داشته باشی و همین‌طور رهاش کنی و بری. باید شبانه مادر رو به خاک بسپاریم، بعداً می‌ریم برای خودمون می‌گردیم. حتماً نباید بریم جایی که آدم زیاد باشه، می‌ریم جنگل یا بیابون، جایی که بتونیم آزادانه بگردیم و دیگه مجبور نیستیم توی این خونه بمونیم. نظرت چیه؟

ـ خیلی خوبه منم موافقم.

ـ تو خونه چی پیدا میشه؟

ـ همه چی، بیل، کلنگ، تیشه، چاقو.

ـ به همۀ اینها احتیاج داریم، مخصوصاً چاقو وبیل و کلنگ. باید زمین رو بکنیم. شب می‌بریمش قبرستون. خدا بیامرزدش به راستی یک مادر بود، برعکس پدر که ازش متنفرم و نمی‌خوام قیافشو ببینم.

ـ راستی پدر کجاست؟ چند ماهی میشه که دیگه سراغ ما نمیاد.

ـ من چه می‌دونم، خیلی دوستش داری، چندبار بوست کرده؟

ـ چی میگی، خرجی ما رو اون میده، یادت رفته هرماه کلی وسایل سرگرمی و خوراکی برامون می‌فرستاد؟

ـ درسته حق باتوئه، فراموش کن.

شب فرا رسید. چادر نمازش را بررویش کشیدیم و ابتدا درخانه را بازکردیم و سپس او را بغل کردیم و به سمت قبرستان به راه افتادیم. قبرستان درست برابر خانۀ ما در فاصلۀ پانصد متری قرار داشت. هرموقع ازمادرم سؤال می‌کردم آن دور دورها چیست؟

می‌گفت:

ـ اون دورها قبرستونه. من همیشه پنجشنبه‌ها برای فاتحه خوانی و شادی روح پدرم و آشناها به قبرستون میرم.

مهتاب در آسمان می‌درخشید و ما هر چه می‌رفتیم به چیزی شبیه به قبرستان نمی‌رسیدیم. امّا عاقبت در برابر یک تپۀ کوچک توقف کردیم و جسد مادرمان را بر روی زمین قرار دادیم. وقتی محل به خوبی شناسایی شد به سرعت به خانه برگشتیم و وسایل مورد احتیاج را با خود آوردیم. فانوس، کلنگ، بیل و یک چاقو. به سرعت به محل سابق برگشتیم و شروع به کندن کردیم. چاله‌ای بزرگ کنده شد و پس ازخواندن فاتحه او را در پایین تپه به خاک سپردیم و علامتی برروی خاک جسد قرار دادیم تا بار دیگر بتوانم محل را شناسایی کنیم.

به خانه برگشتیم و قراربراین شد که یک روز دیگر بمانیم و وسایل مورد احتیاج را جمع آوری کنیم و بعد به سمتی خلوت و خالی ازآدم‌ها کوچ کنیم. همان شب وسایل مورد احتیاج حاضر شد: چمدان، پتو، چراغ، مقداری وسایل آشپزخانه، پولهای صندوقچه ویک چاقو. همۀ وسایل تهیه شده را درکنارمان قرار دادیم. مدتی از شب گذشته بود. کم‌کم بر روی تشک نرم دراز کشیدیم که بخوابیم و او خوابید. قبل ازخواب از لذت آزادی خارج ازخانه حرف می‌زدیم، از جایی که گاهگاهی مادرمان خیلی با احتیاط نشانمان می‌داد. ترس او فقط به خاطر مردم بود که مبادا بدانند پسرش دو سر دارد. لذت هوای بیرون را کاملاّ حس می‌کردم و دقیقه شماری می‌کردم تا این که ساعت مورد نظر فرا رسد و رسید! دستم را آرام بر زمین می‌کشاندم تا آنچه را که می‌خواستم لمس کنم و لمس کردم.

ـ چاقو! چاقو! چاقو!

و خیلی آرام و با احتیاط مثل این بود که می‌خواهم سر خودم را در بیداری ببرم! ابتدا چاقو را درکنارم قرار دادم و شروع کردم به فکر کردن. تصمیم وحشتناکی بود، امّا چاره‌ای جزاین نداشتم. من برای بقای خودم و عقیده‌ام اجبارداشتم این کار را انجام بدهم. یکبار دیگر چاقو را لمس کردم و خیلی آرام آن را به سمت گردن و سرچپم نزدیک کردم، خیلی آهسته چون که مثل این است که او در حال خواب به وسیلۀ دستانش تصمیم گرفته باشد سر خود را ببرد و ناگهان تمامی قدرتم را در دستان و اراده‌ام جمع کردم و با دست چپم موهای سیاه و خواب آلودش را چسبیدم و به سمت بالا فشاری به آن وارد ساختم و با دست دیگر که مثل چاقوی برنده بود و اصلاً در دستم چاقوی برنده بود گردن او را بریدم.

گردنم را بریدم و فریادمان به آسمان برخاست. چگرم بالا آمد و سوز و درد کشنده‌ای که سردیگر و تمام سلولها و اعصابم تحمل می‌کردند. سر از گردن کنده شد و سوزش وحشتناکی بر کنارۀ گردنم حس کردم. پارچه‌ای را به دوا آغشته کردم، کنار گردنم درمحل زخم قرار دادم. نمی‌دانم او بود فریاد می‌کشید یا خودم. مثل یک مرغ سر بریده دست و پا می‌زدم و درآن لحظات احساس سکوت و عبادت و رکوع و سجود نماز مادرم در سرم نشست و با این درد کشنده آمیخته شد و من بار دیگر فریادی کشیدم و باز فریاد کشیدم. طاقتم به سر آمد و ازخانه به بیرون زدم. اصلاً نمی‌دانستم کدام طرف بروم، فقط از شدت سوزش و درد به سرعت حرکت می‌کردم و چاره‌ای جز ناله و رفتن نمی‌دیدم. عاقبت پس ازطی مسافتی ازحال رفتم درحالی که در اطرافم پرازسکوت شب، مهتاب روشن و واق واق سگ‌ها بود.

صبحی روشن که نمی‌دانم صبح همان شب بود یا سه شب بعد بود، چشم گشودم. ابتدا حس این که دو سر دارم با دو شخصیت مرا آزرد. امّا حادثۀ دلخراش آن شب مثل برقی این تصور را سوزاند. به اطرافم خیره نگاه می‌کردم. بر روی تخت سفیدی قرار داشتم. دقایقی بعد پرستاری داخل اطاق و درنزدیک من قرار گرفت و بار دیگر از اطاق خارج شد و این بار با یک دکتر وارد اطاق شد. مدتی گذشت تا اینکه دکتر به حرف آمد:

ـ سلام مرد شجاع!

ـ سلام.

ـ چی شده، گردنت زخم شدیدی داره، چه اتفاّقی افتاده. چی گردنتو بریده؟

ـ می‌خواستم خودکشی کنم زدم گردنمو پاره کردم.

ـ که اینطور، برای چی، آخه اینم شد کار. خلاصه خیلی خون ازت رفته، امّا خیلی شانس آوردی داری خوب میشی، من درمانت می‌کنم به شرطی که قول بدی دیگه دست به این کارا نزنی.

ـ قول میدم. اشتباه کردم نفهمیدم!

ـ خب اگه چیزی لازم داشتی پرستار اینجا هست. زنگ رو فشار بدی میان پیشت.

ـ خوبه دکتر. سپاسگذارم.

ـ ولی خیلی عجیبه که گوشت اضافی آورده.

مدت ده روز دیگر در آن محل استراحت کردم. روز یازدهم عده‌ای داخل اطاق شدند و مرا با خود بردند.سه روز و سه شب تمام درزندان انفرادی ماندم تا اینکه روز چهارم دادگاهی تشکیل شد. مدارک به اندازۀ کافی جمع بود و آنها فقط می‌خواستند از من اعتراف بگیرند و من باید اعتراف می‌کردم که سر آن شخص را من بریده ام. سؤال بعدی آنها این بود که با تن او چه کردم؟

تمامی این حقایق و اتفاّقات را یک نوع تنفس می‌دانستم برای وجودی مثل من که توانسته بود شکل گیرد و به هستی پا گذارد و همۀ اینها را پذیرا شدم و عاقبت به اعتراف کشانده شدم.

ـ من سر اونو بریدم. آره سرشو من بریدم!

و عاقبت حکم اعدام من صادر شد. ده شب تا اعدام من مانده بود. اعتراف بعدی‌ام این بود.

ـ جسمشو سوزوندم، آره من اونو کشتم. تنش رو سوزوندم!

شب هفتم بود که در سلول باز شد و دنیا مثل شب دهم درذهنم نشست که گویا همه چیز خاتمه یافته است. نگهبان گفت:

ـ شما آزاد هستید. با من به دفتر بیایید و وسایلتونو بردارید و برید. بیرون منتظرشما هستند. بی‌گناهی شما ثابت شده است.

توی دفتر رئیس نگهبان مرا وادار ساخت تا دفتری را امضا کنم. زیر چند ورقه انگشت زدم و بعد لباسهایم را تنم کردم و درحالی که حیرت زده بودم عاقبت سؤالی از رئیس نگهبان کردم:

ـ چه اتفاّقی افتاده، از کجا می‌دونید من بی‌گناهم؟

ـ پدرتون شهادت دادند که شما کسی رو نکشتید. ما ازهمۀ موضوع باخبریم. بفرمائید برید، پدرتون بیرون منتظر شماست.

بیرون زندان مردی درکناریک اتومبیل ایستاده بود. وقتی چشمش به من افتاد مثل این بود که خوشحال شده باشد.لحظاتی بعد داخل اتومبیل شد و منتظرمن باقی ماند. درمقابل درزندان کمی مکث کردم و سپس درجهت مخالف مسیر اتومبیل به راه افتادم، پدرم وقتی عکس‌العمل مرا دید با ناامیدی به راه خود ادامه داد و پشت پیچ خیابانی ناپدید شد.

روز بود و آفتاب می‌درخشید. من در کنار جوی آبی ایستاده بودم. مادرم درزیرخاک خفته بود و پدرم را برای همیشه ترک کردم و سردیگر من معلوم نبود کجا افتاده بود. روز بود و ظهر شده بود و آفتاب مستقیم می‌تابید، تازه به راه افتاده بودم که ناگهان صدایی در گوشم پیچید، صدایی که بوی سکوت خانۀ ما را می‌داد، بوی عبادت‌های مادرم را. صدای اذان از مسجدی برخواست و یکدفعه خودم را در هاله‌ای پرلذت و پرسرور حس کردم، دردنیایی پرنشاط که دردرون آن دیگر تضادها و جدالهای کشنده بروز نمی‌کرد وهرچه که بود یک سر داشت و یک سر بود که به سمت صدا می‌شتافت. امّا وقتی دربرابر قبله قرار گرفتم اژدهایی دیدم که دوسرداشت و بر روی طنابی راه می‌رفت: روی طنابی که یک طرف آن جهنم درخود می‌گداخت و طرف دیگرآن بهشت دیده می‌شد و بو و نسیم آن اژدها را بر روی طناب می‌لرزاند، طوری که هر لحظه ممکن بود به طرف دیگر پرتاب شود!

۱۸ خرداد ۱۳۶۰

 

از «خنجر برهنه» مجموعه ۲۰ داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹