مسابقه انشای ایرون

 

بر فراز پُمپی

حسن خادم

 

شیطان مظهر ویرانی و فساد است و پمپی نیز جلوه‌ای است که از به هم پیوستن فساد و تباهی و اندیشه‌های شیطانی حاصل آمده و بی‌شک این شهر باستانی روزگاری گذرگاه شیطان بوده است. اینک پمپی حکایت ویرانی است. حکایت ظهور کلمات است، کلماتی که از مبدأ هستی، یا به عبارتی دیگر از سرچشمه اوهام و اندیشه می‌جوشد. من می‌دانم میان معنای مبدأ هستی و اوهام و خیالات فاصله سرگیجه‌آوری است، فاصله‌ای به اندازه حجم تمام قرون و زمان‌های لایتناهی. با این حال نمی‌دانم کلمات و یا تصوراتی که ناگهان ظاهر می‌شوند چه مبدأیی دارند؟ این مفاهیم، تصورات و یا تصاویر در عین حال که شامل عموم می‌شود، کاربردی ورای نیازها و چیزهای محسوس در دنیای ما دارند.

به گمان خودم آن چه را که قصد دارم بیان کنم، پیچیده‌ترین و حیرت‌انگیزترین رویداد بشری است. حکایتی است که در واقع سرچشمه همه طلسم‌ها، اسرار و ناشناخته‌های این دنیا و آنچه که ورای این عالم محسوسات است، در آن نهفته می‌باشد.

به راستی چرا نام پمپی برای این ماجرا انتخاب شده است؟ ماجرایی که گویی در بی‌زمانی مطلق شکل گرفته و اگر بخواهیم آن را در حلقة این زمان طبیعی جای دهیم، شاید به طول یک قرن بینجامد. همان‌طور که آگاه هستیم پمپی نام شهری بوده که در ایام قدیم ظاهراً بر اثر آتشفشان کوهی به نام «وزوو» نابود گردید. اما به مفهومی دیگر و یا به عبارت درست‌تر، این شهر نه بر حسب تصادف و یا یک حادثه طبیعی بلکه به دلیل فساد و گناه اهالی آن به دست غضب خداوند سپرده شد و آن چه که پس از طی قرون متمادی دربرابر دیدگان ما نقش بسته، محصول این خشم الهی و آن غفلت بزرگ است. در هر حال اکنون پمپی مظهر ویرانی است. مظهر شیطان است و با این حساب عنوان این حکایت حتی می‌توانست سدوم باشد یا هر نامی که پیش روی چشم و خیال خود داریم، اما بایستی ما را به حکایتی برساند که در آن خاطرات و تصورات ناگهان ظهور می‌کنند، بی‌هیچ اراده و انتخابی! ‌در واقع منشأیی ورای همه احساس و ادراک ما دارند. بر فراز اندیشه‌ی ما نیرویی نهفته بس گسترده و بی‌انتها و این کلمات و تصورات پرمعنا از ژرفا و اعماق این قدرت پنهان و این نیروی نامحسوس در ذهن و خیال ما نقش می‌بندد بی‌آنکه قادر باشیم این راه پنهان را دریابیم.

به عبارتی دیگر، گذر کلمات و تصوراتی که ناگهان ظاهر می‌شوند، از بی‌زمانی مطلق عبور می‌کنند. بنابراین برای آن که دچار توهم کلمات نشویم بهتر است بگوییم این ماجرا بر فراز این زمان طبیعی جریان دارد. حکایتی که بارها و بارها رخ داده و می‌دهد بی‌آن که کسی قادر باشد لحظه‌ی عجیب و جادویی فراموشی یاد خدا را به خاطر آورد.

تنها آنهایی که ذهنی تیز و حواسی هشیار دارند می‌دانند که میان عنوان پمپی و این حکایتی که شرحش را خواهم داد، رابطه‌ی عمیقی وجود دارد و بی‌شک این عنوان هم‌چون جامه‌ای است عالی و بی‌نظیر که بر قامت این پیچیده‌ترین داستان بشری هم‌چون ستارة سحرگاهی می‌درخشد.

این حکایت نادر و شگفت در واقع تداوم یک فکر و اندیشه و یادآوری نیروی لایزال و مقتدر هستی یعنی خداوند است که ناگهان این فکر در بی‌زمانی مطلق جای می‌گیرد و بی‌آن‌که صاحب اندیشه اراده کرده باشد، در لایه‌ها و گذرگاه‌های خیال و تصوری پرجاذبه فرو می‌رود و آنگاه در می‌یابد که ذهن و اندیشه هوشیارش به جادو و نیرنگ قدرتی ویرانگر طلسم گردیده است.

***

تقریباً نیمه‌شب بود که به قصد انجام عملی از خواب برخاستم و دقایقی بعد بار دیگر در جای خود دراز کشیدم. در سمت راستم پنجره‌ی گشوده‌ای قرار داشت و آسمان و نیمة ماه روشن از کنار پرده سفید و توری به وضوح پیدا بود. در این هنگام بر کرانه‌ی خیالات و تصوراتم ناگهان یاد خدا نقش بست و من بار دیگر همانند دیگر شب‌ها، برای حفظ آن که اغلب با ناکامی مواجه می‌شوم، نبرد دیگری را با اهریمن وجودم آغاز کردم.

لحظه‌هایی چند را به همین منوال سپری کردم بعد ناگهان بی‌آن‌که قصد داشته باشم، تصورم به میان شیارهای وسوسه‌کننده و ناشناخته‌ای سوق داده شد. به این اندیشیدم که چقدر عجیب است که می‌توانیم با حضور در این دنیا و این همه عجایب و گرفتاری‌ها و مشکلات باز هم ذهنمان را به خلایی بی‌روزنه مشغول کنیم، آن‌گونه که جادوی خواب ما را برباید. آنگاه قدرت مرموزی فکرم را به سوی خود کشاند و ناگهان از خیال خواب دست کشیدم و لحظه‌ای چند بر این ویرانی و تباهی وجودم توقف کردم تا به سرچشمه اسرار و قوه مرموز همه عالم و به حضور وهم‌انگیزش که کران تا کران اندیشه‌های بشری در یافتن مسیرش خاکستر شده‌اند، بیاندیشم. آری به ناگاه یاد خدا ذهنم را به خود مشغول کرد و من مثل گذشته‌ها، یک بار دیگر تلاش کردم به این عبور مرموز که از میان لایه‌های مغزم انجام می‌گرفت، خیره شوم و بر این ریسمان غیبی چنگ بیفکنم تا آنگاه که روزنه‌ای به سوی آسمان ملکوتی در برابر فکر و خیالم گشوده شود. اما توقف من بر ویرانی و تباهی وجودم بی‌دلیل نبود، زیرا همان‌دم پنداشتم که یاد این قوة لایزال کائنات هم‌چون پرنده‌ای به سویم به پرواز درآمده است و لذا لحظه‌ای چند درنگ کردم و آنگاه آماده شدم تا در مسیر این عبور مقدس قرار گیرم بی‌آن‌که لحظه‌ای از یاد این عظمت سرگیجه‌آور و طلسم‌کننده غافل شوم. خوب ذهن و اندیشه‌ام را هشیار کردم که حتی لحظه‌ای از آن غافل نشوم. از ماه روشن نیز چشم پوشیدم و به سقف خیره شدم. نمی‌خواستم هیچ مانعی بر سر راهم قرار گیرد، یعنی هر فکر وخیالی که ذهنم را منحرف سازد. و ناگهان درمسیر حیرت‌انگیزش به راه افتادم وآنگاه سفر من بر فراز این زمان محصور شده آغاز گردید. آزاد و رها بی‌هیچ فکر و خیالی که به فساد و ویرانی بیانجامد. احساس سبکی می‌کردم و مثل پر کاهی در اقیانوس بی‌کران وجودش به پرواز درآمده بودم. دوباره هشیارتر از قبل در برابر روزنه‌ای وسوسه‌انگیز که این حالت درونی داشت برایم به ارمغان می‌آورد، قرار گرفتم. اجازه ندادم هیچ نوع خیالی سد راهم شود. دقیق و هشیار بر فراز این زمان در یادش غرق شده بودم. هیچ فکری، هیچ تصوری نباید حتی کمتر از یک لحظه مرا به خود مشغول کند. و آنگاه بی‌زمانی مطلقی از سویی ناپیدا سررسید و طلسم خود را بر فکرم فرو ریخت. این جادوی حیرت‌آور که از قدرت شیطان برمی‌خواست بی‌آن‌که در مسیر زمان قرار گیرد، ناگهان مرا در اعماق رویایی که ساعتی پیش دیده بودم فرو برد.

... چه رویایی بود. هیچ‌گاه تاکنون او را به خواب ندیده بودم. ـ دختری بود به نام کتایون که در آن سوی زمین در غرب به کار تحصیل مشغول بود. فقط یک‌بار در بیداری او را ملاقات کرده بودم. همان وقتی که پدرم او را به خانة ما دعوت کرده بود. و از آن تاریخ چهار سال می‌گذشت. بعد از آن‌که گویی دقایقی را در کنار هم به صحبت گذراندیم، ناگهان مرگ مادرش به یادم آمد و به او تسلیت گفتم اما او از این حرف من آشفته شد. با ناراحتی گفت دروغ است و از این حرفم بسیار رنجید. چقدر به حرفش اطمینان داشت و حال ‌آن‌که من بیش از او به مرگ مادرش اطمینان داشتم. حیرت‌زده بر جای ماندم که چرا این حقیقت را منکر می‌شود؟ بعد حتی انگار که به من تلقین شده بود، باور کردم که به راستی او نمرده است!

گویی زیر پایم دره‌ای مخوف دهان گشود: یاد خدا از چنگم گریخته بود ومن در عمق این ویرانی ناگهان به خود آمدم بدون آن‌که بتوانم آن لحظه و یا آن زمان مفقود شده را به یاد آورم! سخت متأثر از این واقعه که گویی در آن طلسم شده بودم، بار دیگر در یاد خدا غرق شدم. و این‌بار با دقتی بیش از قبل و هشیارتر از هر زمان دیگری همه حواسم را به کار انداختم تا توهمات و خیالات مزاحم را برانم و آنگاه فکر و قلبم در این دریای شگفتی غوطه‌ور شود. آری تنها کافی است لحظه‌ای از یاد خدا غافل شوی تا شیطان به راحتی بر اندیشه و افکارت مسلط شود.

به خودم گفتم نباید اجازه دهم هیچ لحظه‌ای این جریان مرموز هستی را قطع کند. باید مراقب باشم و همچنان در یادش بمانم و در یادش بودم. آگاهانه و مراقب و ناگهان جایی هم‌چون دریا در ذهنم قرار گرفت. آن را به کناری زدم. بعد لحظه‌ای مادرم آمد. بعد پدرم ظاهر شد.

کتایون و دیدار دوباره‌اش در رویا. اما به سرعتی شگفت‌انگیز و بی‌آن‌ که از یاد خدا غافل شوم همه را پس زدم و فاتحانه به پیش رفتم. بعد انگار در فضای ژرف و بی‌پایانی فرو رفتم و هم چنان با یاد خدا پیش می‌رفتم. به نظرم آمد خیالات و خاطراتم قادر نیستند خود را به من برسانند. از این تصور کمی مسرور شدم، بی‌آن که اجازه دهم فکرم جز خدا به چیزی بیاندیشد! خیلی مراقب بودم تا دچار وسوسه‌ای نشوم حتی آگاه بودم که همین مسرور شدن به واسطة پیروزی بر خیالاتم ممکن است مرا از او غافل گرداند و لذا هم‌زمان با یاد خدا این احتمال هم‌چون شبحی ظاهر شد و آنگاه دوباره از چنگالش رها شدم.

به ریسمان غیبی و آسمانی آویخته بودم و مرا با خود می‌برد. اما چه وقت از زمان بود، نمی‌دانم، و بدون آن‌که احساس غفلت کنم، در فکر و اندیشه‌ام به حیرت افتادم که آن‌چه زمانی بود که آن رویا مرا در حصار خود قرار داد؟! و چقدر سریع و بی‌هیچ مانعی این پدیده رخ نمود، آن‌چنان که از این وسوسه شیطانی در شگفت شدم!

و ناگهان در خلاء ویرانگر دیگری فرو شدم، زیرا آن زمانی که رویا در ذهنم نقش بست چنان در نظرم ناباورانه جلوه کرد که همین معنا مرا مسحور خود ساخت و آنگاه دریافتم در ویرانی و فراموشی دیگری فرو شده‌ام، به گونه‌ای که ندانستم چه وقتی جاذبه شیطان مرا در سر حد حیرانی و شگفتی ـ از آن‌چه که خود به آن عمل کرده بود ـ رها کرده است.

لرزشی خفیف نیمی از بدنم را فراگرفت. فقط به‌ قدر لحظه‌ای ناچیز. مثل درخشش برق در آسمان تیره. ناباوری و لرزش بدنم ناشی از قدرت و دقت خارق‌العادة شیطان بود. آنگاه پیش از آن‌که در اعماق اندیشه‌ام آن لحظة مفقود شده و بی‌زمان را جست‌وجو کنم که چگونه مرا در فراموشی نامحسوسی رها کرد، دیگر بار تن به هشیاری دادم تا یک بار دیگر ستیز اندیشه‌ام را با این نیروی اهریمنی به تماشا بنشینم. پرده را کناری زدم و چشم به سوی هلال روشن آسمان دوختم. انگار چشم ماه مرا می‌نگریست و به زبانی رمزگونه صدای خود را که در هوای اثیری روان بود به گوشم می‌رساند و من این معنا را از این جادوی چشم و پندار و ادراکم دریافتم که گویی مرا به ستیز و آزمایش دیگری فرا می‌خواند!

و بی‌تردید همان‌دم که از آسمان نیز چشم پوشیدم بار دیگر به آن ریسمان غیبی چنگ افکندم. در یاد خدا که هم‌چون اقیانوسی بی‌انتها می‌نمود، فرو رفتم و اجازه ندادم آن وسوسه غریب که مرا به تماشای شگفتی آسمان و ماه فریبنده این چراغ روشن همة قرون و اعصار بشری دعوت می‌کرد، اندیشه‌ام را گمراه سازد. این دعوت پنهان در کمتر از نیمی از یک ثانیه واقع و دفع شد. آنگاه احساس کردم که راه هموار است و من به سوی ناپیدایی در ژرفای طلسم‌گونه‌ای فرو می‌روم. بی‌گمان در آسمان و در هوای بیرون از خانه فرشتة باد گردش می‌کند، زیرا لحظه‌ای چند پرده توری گویی موج خورد و نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد. این نسیم چنان فرح‌بخش بود که مرا ترساند زیرا مرا تا لبة پرتگاه عمیق و سیاه فراموشی و تباهی کشاند. توقف کردم و پیش از آن‌که ریسمان از میان انگشتانم بلغزد و رها شود با شتاب راه گریزش را بستم و قفلی سخت بر پنجة محتاط و نگرانم زدم. و گویی اینک سوار بر زورقی در دریای بی‌کران وجودش سیر می‌کنم. ناگهان طوفانی فرا رسید، بعد نهنگی سر از آب‌های خشمگین بیرون آورد و دهان گشود. انگار چشم خیالم را بستم اما چشم دیگری گشوده شد: کسی در ساحل نیمه‌روشنی انتظارم را می‌کشید. چشم فروبستم و چشمی دیگر در اعماق وجودم گشوده شد. اینک بر فراز دریایی طوفانی پرواز می‌کردم و باز چشم بستم اما همین‌که در خیالم احساس کردم چشم دیگری از هم گشوده می‌شود، ناگهان به قوة مرموز تلقین متوسل شدم و عظمت خداوند را چون ماه عظیمی در نظرم مجسم کردم....دریایی از نور که هم‌چون الماس می‌درخشید و آنگاه خیالم آسوده شد زیرا هنوز به ریسمان الهی متصل بودم و چون برق به پیش می‌رفتم. آنگاه وسواس این‌ که دچار فراموشی شده‌ام مرا آزرد. اما می‌دانستم فریبی بیش نیست، زیرا من آگاهانه در یاد خدا غرق بودم، هم‌چون ماهی در ژرفای یک دریای بی‌کران. و بار دیگر موجود ناپیدایی در اندیشه‌ام دمید که بیشتر دقیق شوم زیرا بی‌آن‌که آگاه باشم در فراموشی فرو می‌روم: شیطان بود که از طلسم و معجون خود به قوة اندیشه و روانم می‌خوراند. آنگاه خداوند را در اعماق قلبم خواندم تا مرا نجات بخشد و چون چشم گشودم این وسوسه نیز چون سرابی محو شده بود. بعد دیدم که بی‌هیچ درنگی چشم‌های پنهان در وجودم به خواب می‌روند. اما پیش از آن که اضطراب از فراموشی دیگری رخ نماید، باغ سبز و پرشکوهی در نظرم ظاهر گردید.

و من از این جادوی گیاهان و درختان عبور می‌کردم بی‌آن‌که لحظه‌ای از هشیاری غافل شوم. غرق در شگفتی یاد خدا تا آن‌که دیدار این باغ مرا به رویایی که رفیقم دیده بود، هدایت کرد. همان دم چنگی دیگر بر آن ریسمان غیبی زدم تا طلسم آن رویا مرا در درة تباهی و فراموشی نلغزاند! او پیش از این رویای خود را برایم تعریف کرده بود. صدای او را می‌شنیدم که می‌گفت:

ـ یه کار زشتی دیروز انجام دادم که بهتره اصلاً حرفشو نزنیم. نپرس چه کاری کردی، چون‌که نمی‌گم، گفتن نداره، اما شبش یه خواب خیلی بدی دیدم. دیدم تو یه باغ پر از میوه هستم. میوه زیاد داشت اما فقط انارش به یادم مونده. رفتم یه انار بکنم که یه دفعه دیدم یه آدمی که انگار پوست و گوشت تنش سوخته بود، در برابرم ظاهر شد. طوری ترسیدم که صدام در نیومد از آن درخت و آن مکان هراسناک گریختم و به انتهای باغ رسیدم. در برابرم دیواری کاهگلی قرار داشت. از ترس اون هیولا به هر جان کندنی بود از دیوار بالا رفتم. قسم می‌خورم تیغ‌هایی که در لابلای بوته‌های خشک روی لبة دیوار قرار داشت به دست و پایم فرو می‌رفت و من دردش رو به خوبی حس کردم و حتی ناله کردم. درد واقعی بود. انگار در بیداری به دست و پایم تیغ فرو کنن. وقتی از دیوار پایین پریدم کمی آروم شدم. اما بعد دیدم اون هیولا در برابر گریزگاهم ظاهر شده، به هر جان کندنی بود فریادی کشیدم و از خواب پریدم.

این بار رویای رفیقم در حالتی خلسه‌گونه تعریف شد، آن هم از زبان خودش زیرا گمان بردم اگر او خود رویایش را تعریف کند من از یاد خدا غافل نخواهم شد! وقتی چشم گشودم دیدم در حصاری که این رویا بر فکر و خیالم تنیده است، ایستاده‌ام و این جمله را ناامیدانه زیر لب تکرار می‌کنم: اون هیولا عملت بوده...

و با افسوسی جانکاه آهی کشیدم زیرا دانستم که حتی قادر نیستم آن لحظه‌ی جادویی و سحرانگیز فراموشی را که گویی به زمان دیگری تعلق دارد، به یاد آورم. زمانی که در مقیاس با یک لحظه و یک ثانیه از این زمان طبیعی بسیار کوتاه‌تر می‌نماید و انگار طلسم فراسوی زمان و قوه شیطان در هم پیچیدند و مرا به دست روح نفرت‌انگیز آن رویا سپردند. آنگاه با اندوهی تمام و احساسی بس غم‌انگیز به گنبد آسمان، این دره‌ی خیال و فراموشی چشم دوختم. بالای سرم ریسمان طلایی که گویی از عرش خداوند فرود آمده، آویخته و تکان می‌خورد. انتظار پنجه‌هایم را می‌کشید و بی‌درنگ چنگ افکندم وبار دیگر به پرواز در آمدم.

این سومین ضربه‌ی ویرانگر نیروی اهریمنی بود که با جادوی خود مرا به دیار تباهی هدایت می‌کرد. اما برای مرد با ایمانی که بارها از یک ناحیه گزیده شده است، باید هوشیاری و آگاهی او هم‌چون قوة نامیرایی شده باشد که او را از هر فریب و نیرنگی بر حذر دارد. این امید چنان توانی به من بخشید که اطمینان یافتم دیگر بی‌هیچ نیرنگ و فریبی اندوهگین نخواهم شد. آنگاه تأثری که دچارش بودم، رنگ باخت و من یک بار دیگر با چشمی هوشیار و تیزبین هم‌چون عقابی گردش خود را بر فراز این زمین گمراه و ویران آغاز کردم.

و زمان اندکی سپری شد و فکر هشیارم مراقب بود تا هیچ تصویر و یا موجودی که مرداب و باتلاقی پنهان در معنای خود دارد، مرا در شکمش فرو نبرد. وهم و خیال و خاطراتی که مدت‌ها پیش در گوشه‌ای از مغزم دفن شده بودند، روزنه‌های ذهن ناخودآگاهم را می‌گشودند و همانند شهاب‌های گداخته‌ای بر شعور و مراقبت من از این تحفه الهی هجوم می‌آوردند. و زمان‌های دیگری نیز سپری شد اما به گمانم کم‌کم در فراسوی هر زمانی جای می‌گرفتم. نبردی سخت میان نیروهای اهریمنی ـ که به سلاح ویرانگر تماس با دلبستگی‌هایم مجهز بود ـ و اندیشه و حواس بیدارم در جریان بود و من در این میدان کارزار وهم‌انگیز و خوفناک یکه و تنها رو به سوی آسمان دیگری در ژرفای حضور و بیداری خود پیش می‌رفتم.

و ناگهان ابر سیاهی از شکم افق بیرون زد و سوار بر بال‌های فرشته‌ی باد به سوی ماه روشن شتاب گرفت. اضطراب چون غباری تیره بر قلبم فرو ریخت زیرا همه وجودم از نزدیک شدن موجود خوفناکی که سلطان همه‌ی سرزمین‌های ویران و تباه شده است، خبر می‌داد: دیو خواب و فراموشی. آنگاه نیروی پنهان دیگری از اعماق قلبم سر برآورد و ستیزی دیگر درگرفت. یاد خدا محو می‌شد و باز ظاهر می‌شد. نیروی مقتدر اهریمنی در سرم نجوا می‌کرد تا تسلیم شوم. اما فکر سمج من بی‌اعتنایی می‌کرد تا آن که ابر سیاه ماه روشن را بلعید و همه سوی آسمان تیره و تار شد و ترس و ناامیدی چون رودخانه‌ای بی‌آرام در جانم روان شد و آنگاه اهریمنی که بر فراز وجودم هم‌زمان همراه با من به سوی ژرفا در پرواز بود، مایه‌ی طلسم‌گونه‌ی خواب و فراموشی را بر سر و رویم فرو ریخت. و ناگهان بی‌حسی فرا رسید. دامی بود فریبنده و پرتوان که به هر جان کندنی بود از آن گریختم، اما دیگر بار جام فراموشی و تباهی را به من خوراندند و آنگاه در زیر آسمان تیره صدای فریاد خود را که از اعماق قلبم به سوی ملکوت آسمان اوج می‌گرفت، شنیدم. چه صدایی بود، فریادی که اهریمنان را ترساند بی آن‌که من لب جنبانده باشم! و یکبار دیگر دیو هراسناک خواب مایه‌ی مرگبار خود را در جانم فرو ریخت و فکر و حواسم را در هاله‌ای از ناامیدی و تنهایی نشاند. هراس و وحشت از این همه پلیدی در زمین و آسمان کم کم مرا در حصارهای ناامیدی مطلق جای می‌داد تا آن‌که طنین فریاد دیگری را شنیدم. انگار از اعماق روحم برخاست، به‌گونه‌ای که بدنم را لرزاند و ناگهان صدایی مرگبار در زیر پایم دهان گشود و توده‌ی عظیمی از غبار نیستی و حماقت پیرامونم حلقه زد، به گونه‌ای که طلسم خواب مرا در جادوی خود فرو برده و نسیم شبانه به دست بادهای سمی و اهریمنی بلعیده می‌شد. تباهی و ویرانی از همه سوی هجوم آورده بود. پنجه‌هایم سست می‌شدند و ریسمان غیبی آرام می‌لغزید، گویی هیچ موجودی نبود تا در این کارزار هولناک مرا یاری دهد!

و بار دیگر در ناامیدی فریادی از اعماق وجودم شنیدم اما پیش از آن‌که طنینش در غبار متعفن اهریمنان بمیرد، ناگهان به صدایش پاسخ گفتم: دهانم گشوده شد و آنگاه صدای خود را شنیدم که به حالتی دردمندانه و عاجزانه خدا را می‌خواند. ناگهان در ناباوری پنجه‌هایم قوت گرفت. طلسم خواب شکسته شد و یاد خدا بار دیگر چون چراغ فروزانی در قلبم روشن شد.

نگاه کردم دیدم بر فراز زمین پمپی سیر می‌کنم و آسمان صاف و پاره‌ابر سیاه چون غباری محو می‌شد و ماه درخشان دیگری در حالی‌که ستارگان جادویی پیرامونش حلقه زده بودند با شکوه هرچه تمام‌تر می‌درخشید.

 

از مجموعه داستان «بر فراز پُمپِی»، نشر باغ مرمر، ۱۳۹۹