مسابقه انشای ایرون
نویسنده و اسیر
سیدجمال حیدری
چراغ روشن بود و نویسنده بیدار، می خواست بخوابد، دست دراز كرد و چراغ را خاموش... به رختخواب رفت و پلك برهم گذاشت اما خوابش نبرد؛ «اسیر» آمده بود و نویسنده را آزار می داد از این پهلو به آن پهلو شد؛ بی فایده بود. بلند شد چراغ را روشن کرد و نشست کنار کاغذهایش، قلم به دست گرفت و روی کاغذی نوشت:
«اسیر»
همین و قلم را کنار گذاشت. دراز کشید و چشم ها را بست. با خودش گفت: «باید فراموش کنم... هفته آینده یا ماه آینده آن را می نویسم یا سال آینده... هفته دفاع مقدس یا سالگرد ورود آزادگان... توی یكی از این مناسبت ها...»
دست دراز كرد و چراغ را خاموش کرد و خوابید. پشت پلك ها مرد اسیر را دید:
«شلوار خاکی و پیراهن سفید پوشیده بود با پلاستیک دارو به دست از داروخانه خارج شد.»
نویسنده چشم باز کرد و زیرلب زمزمه کرد: «بی فایدس» چراغ را روشن کرد و نشست. این بار قلم برداشته نوشت:
«لاغر بود، با صورتی استخوانی و سیاه. چشم هایش به گودی نشسته بود و رگ های سرخی سفیدی چشم هایش را هاشور زده بود. بر گونه هایش جای داغ بود و خراش هایی که سرخی گوشت در شیارهای آن به چشم می خورد. از داروخانه خارج شده بود و کنار خیابان منتظر ایستاده بود. برای ماشین هایی كه می گذشتند گاه دست بلند می کرد تا یکی از آن ها از سرعتش کم کرد و ایستاد. مرد دوید به طرف ماشین و در را باز کرده نشست، سلام کرد و در ماشین را بست. صدای بستن در بلند بود و ناهنجار. راننده رو برگرداند؛ خشمگین بود وقتی چشمش به چهره سیاه سوخته و لاغر مرد افتاد دلیر شد و گفت: «ببینم مگه در طویله است که این طوری می بندی... هری پایین... به خاطر چندِر غاز می خواد در ماشینو بكنه...»
مرد در را محکم زده بود و حالا راننده او را بیرون کرده بود. مرد خواست بگوید: «من سال هاست ماشین اینطوری سوار نشدم چه می دونستم...» حرفش تمام نشده بود که دید ماشین رفته است.
دیگر منتظر نماند خود به راه افتاد، پیاده...
به چهارراه نرسیده ماشین سبز رنگی جلوی پایش توقف کرد.
دو نفر پیاده شدند یکی از آن ها جوان بود، رو به دیگری کرد و گفت: «نگاش کن قیافش رو...» و دیگری گفت: «حسابی عملیه!»
سوارش کردند و با خود بردند. در بین راه از او می پرسیدند: «از کی جنس می گیری؟» و مرد مانده بود چه بگوید. یکی از آن ها که جوان تر بود؛ از سکوت و گاه مِن مِن مرد، عصبی شده، سیلی محکمی به مرد زد. مرد که حالا سیلی خورده بود، شانه هایش تکان خورد و چند قطره اشک از پیاله چشمانش سرازیر شدند.
یکی از آن ها گفت: «چه دل نازکه گریه می کنه!» و دو تای دیگر خندیدند.
مرد به آن جوان نگاه کرد و به لباس هایش خیره شد، هیچ شباهتی با لباس آن هایی که با کابل او را زده بودند نداشت؛ آن ها محکم می زدند، بی رحمانه با تمام توان و گاه با باتوم های برقی و کابل اما مرد در آن لحظات گریه نکرده بود و تحمل کرده بود.
ماشین به مقر رسید. مرد را پیاده کردند و بردند تو. مرد ساکت مانده بود و متعجب و حیران! او را به درون اتاقی بردند تاریک و چراغ کم جانی روشن کردند. به نظر مرد آنجا، مثل قاطع نبود؛ قاطع تاریک تر بود و نمور با بوهای بد!
کسی نزدیک شد؛ قدی بلند داشت و مسن تر از بقیه، جوانی که به مرد سیلی زده بود آنجا حاضر بود مرد قد بلند پرسید، «چیزی همراش نیست؟!» و جوان جواب داد: «فرصت نشد بگردیمش... این داروها هم باهاشه...».
داروها را با پلاستیکش داد به مرد مسن. او گرفت و داروها روی میز از پلاستیکش جدا شده ولو شدند روی آنها را با وله می خواند: «ای اینا که قرص اعصاب و آرامش بخشه که اینها دوزشم خیلی بالاست بابا یا علی اینها فیل و از پا در میاره که ...
جوان اما مجال نداد و ادامه داد: «... قیافه شو نگاه کنید... معلوم نیست روزی چند دفعه خرج زن و بچه اش رو دود می کنه؟ جیباتو خالی کن ببینم سریع زود...»
مرد بغض کرد تنها کلمه «اسیر» از دهانش بیرون آمد. چند بار دیگر هم تکرار کرد: «اسیر» ولی نتوانست ادامه بدهد پچیک بغض مجال نمی داد. اشک از چشمانش بیرون زد. جوان رو به مرد قدبلند گفت: «می بینی قربان زود گریه می کنه عین بچه ها.»
مردی که مسن تر بود به اشک های مرد اسیر خیره شد. جوان خودش مشغول شد و جیب های مرد را روی میز مقابلش خالی کرد، یک جانماز و مهر و قرآنی کوچک و چند سکه به همراه یک کارت شناسایی... مرد قدبلند قرآن را برداشته بوسید و ورق زد. جوان گفت: «برای ردگم کردن اینارو گذاشته تو جیبش، شایدم جیب کسی رو زده باشه».
خودش کارت شناسایی را برداشت روی آن عکس مرد بود، جوان نگاه خشمگینی به عکس انداخت و نگاهی هم به چهره مرد دوخت، دوباره به کارت نگاه کرد آن را خواند ناگهان خطوط چهره جوان تغییر کرد. دوباره مکث كرد و به مرد نگاه کرد بی اختیار چشمان جوان بارانی شد. رو به مرد کرد و گفت: «برادر... می بخشید.»
در صدای جوان لرزش بود صدایش آرام نداشت.
«برادر شما آزاده اید؟ ببخشید من فکر کردم شما... من فکر کردم... برادر من شمارو زدم!» هق هق گریه مجال نداد جوان به پای اسیر افتاد. مرد بلندقد در حیرت مانده بود...
نویسنده دست از نوشتن کشید. قطرات اشک بر گونه ها و لابه لای خطوط نوشته اش دیده می شد. در یک دستش قلم بود با دست دیگرش، دست نوشته اش را مچاله کرده به گوشه ای انداخت و با خود زمزمه كرد: «غیر ممكن است اجازه چاپ بدهند... » به طرف چراغ رفت آن را خاموش کرد و در تاریکی اتاق سعی کرد بخوابد.
مهرماه ۱۳۷۴ – بازنویسی شهریور ۱۳۹۹ تهران
نظرات