زن ناشزه
نمایشنامه در یک پرده
پرتو نوری علا
مکان: اتاق کاری در دادگستری تهران
شخصیت ها: قاضی معمم / شوهر / زن / دربان پیر
شوهر: جناب قاضی! به سرتان قسم دیگر جان به لب شدم.
قاضی با حرکت دست، شوهر را ساکت میکند و زیر لب میگوید: بروید سر اصل مطلب.
پیش از آن که شوهر پاسخی دهد، قاضی به زن جوان نگاه میکند و از مرد میپرسد: این همشیره کیست؟
شوهر: همسرم. پروین خانم.
قاضی سر تکان میدهد و میپرسد: خب، اینجا آمده اید چه کنید؟
شوهر میخواهد چیزی بگوید، اما زن مجالش نمیدهد و تقریباً با صدای بلند میگوید: جناب قاضی! ما تقاضای طلاق داریم.
قاضی بی اعتنا به گفتۀ زن، همچنان رویش به مرد است و جواب سئوال خود را از او میخواهد.
شوهر: خیر، قربان! بنده قصد طلاق ندارم، من فقط میخواهم به شکایتم رسیدگی شود.
قاضی بی حوصله، پرونده های روی میزش را جا به جا می کند و تسبیح کوتاهی را از جیب کتش درمیآورد و در حالی که دانههای تسبیح را یکی یکی میاندازد میگوید: وقت مرا نگیرید! اول بروید سر و کلههاتان را با هم بزنید، بعد نزد من بیآیید.
دربان پیر، با سینی چای وارد اتاق میشود و استکان چای را روی میز قاضی میگذارد. قاضی با عصبانیت به دربان میگوید: مش حیدر! شما چرا هرکسی را داخل این اتاق راه میدهید؟ بدون باز شدن پرونده که من نمیتوانم حکم طلاق صادر کنم.
پیش از آن که پیرمردِ دربان، پاسخ دهد، شوهر میگوید: حاج آقا! ما را به این اتاق ارجاع داده اند. عرض کردم که... بنده نمی خواهم زنم را طلاق دهم؛ اجازه دهید اول شکایتم را مطرح کنم، و از شما تقاضا دارم زنم را نصیحت بفرمائید...
قاضی، رو به شوهر کرده و به آرامی میگوید: برادر گرامی! موقعیت من در این جا پند و نصیحت دادن به کسی نیست. دادگاه، مشاور خانوادگی دارد؛ به آنجا مراجعه کنید، بنده فقط دادرسی و حکم طلاق صادر میکنم.
زن، از جایش بلند میشود، میخواهد چیزی بگوید اما با حرکت تندِ دست قاضی، فوراً مینشیند و همانطور نشسته میگوید: جناب قاضی! من، تقاضای طلاق دارم. باور کنید سعی کردم به همه خواستههاش عمل کنم. اما اوست که زیر تمام قول و قرارهاش زده و طلاق هم نمیدهد.
قاضی که بنظر میآید کنجاو شده، عمامهاش را کمی عقب و جلو میکند، پشت گردنش را میخاراند و بدون توجه به حرفهای زن، دوباره از شوهر میپرسد: حالا این عیال جنابعالی چه کرده که باید نصیحت بشود؟
زن از جایش نیمخیز شده و میخواهد چیزی بگوید که قاضی بار دیگر با حرکت دست به او اشاره میکند که بنشیند.
شوهر: جناب قاضی، من و عیالم چهار سال است ازدواج کردیم. وضع مالی من خوبست، او کار نمیکند، اما نمیپذیرد بچهدار شویم.
زن روی صندلی جا به جا میشود و میگوید: آقای قاضی ....
قاضی بی آن که به زن نگاه کند، بار دیگر حرفش را قطع میکند و از شوهر میپرسد: دلیل بانوی محترمه چیست که مایل نیست بچه دار شود؟ آیا بیماریای دارد؟
شوهر با هیجان میگوید: خیر، قربان، سالمِ سالم است. ایشان معتقد است هنوز برای مادر شدن خیلی جوان است. باید اول به کارهای خودش برسد.
قاضی اخم میکند و با تروشروئی میگوید: معاذالله! آوردن فرزند از اوجبِ واجبات است. جل الخالق! کارهای همشیره چیست که اول باید به آنها برسد و بعد صاحب اولاد شود؟
زن حجابش را محکم کرده روی صندلی جا به جا میشود و میگوید: آقای قاضی من که ....
قاضی با حالتی تحقیرآمیز میگوید: خطابم به همسرتان بود.
شوهر ادامه میدهد: میفرمایند ابتدا باید درسم را تمام کنم.
قاضی ابروها را بالا میکشد و با پوزخند میگوید: یاللعجب! پس عیال شما محصل است. یعنی ایشان میفرمایند فرزندداری را به تعویق بیندازند تا تحصیلات عالیه شان تمام شود... یاللعجب! یعنی سر پیری بچه دار شوند! آیا ایشان نمیداند زنان همانند چارپایان، تا جوانند باید اولاد بیآورند که فرزندان، سالم و قوی بشوند؟
شوهر شادمان پوزخند میزند و شانههایش را بالا میاندازد. زن، برافروخته از جایش بلند میشود و بدون توجه به حرکت دست قاضی، میگوید: آقای قاضی! من فقط ۲۷ سال دارم. سر پیری یعنی چه؟
قاضی با خنده می گوید: اما شوهرتان که زنگوله پای تابوت نمیخواهد.
زن در حالی که چادرش را مرتب میکند میگوید: آخر این تنها شرط ازدواجمان بود. به او گفته بودم اگر تحصیلاتم تمام شود، مهریه ام را به او می بخشم. حالا او دَبه درآورده است. به همین دلیل است که من تقاضای طلاق دارم.
قاضی بی آن که به زن نگاه کند، لحن عوض میکند و با شماتت میگوید: هی طلاق، طلاق! عجب تخم لَقی در دهان زنان امروزی کاشته شده. تنها شرط... تنها شرط... خُب، حالا نظرشان عوض شده!
زن، دلخور، روی صندلی مینشیند و به قاضی میگوید: خب، حالا که شوهرم مایل نیست من ادامه تحصیل بدهم، نظر من هم عوض شده و مهریهام را میخواهم.
شوهر سرش را پائین می اندازد و در حالی که دست ها را به هم قلاب کرده و مقابل شکمش گرفته میگوید:- حاج آقا، من مخالفتی با اتمام تحصیل همسرم ندارم. من ایشان را در دانشگاه زیارت کردم. من کارمند دفتری بودم و ایشان دانشجوی سال اول. قرار شد با هم ازدواج کنیم اما ایشان لیسانساش را بگیرد... اما، اما...
قاضی بیحوصله میپرسد: اما چه؟
شوهر: آخر فقط درس خواندن که نیست... او تمام مدت سرش توی کتاب است... نه کتاب دانشگاهی...
قاضی با صدای بلند و با لحن تمسخرآمیزی میپرسد: پس چه؟ کتاب حسین کُردِ شبستری؟
شوهر با گردن کج و قیافهای حق به جانب میگوید: دقیقاً جناب قاضی. او مرتب یا قصه و رمان میخواند، یا چیز مینویسد. روز که در دانشگاه است و شب هم سرش به کتاب و قلم و کاغذ. گاه با کتاب وارد رختخواب میشود، اصلاً به نیازهای من توجهی ندارد.
قاضی با غضب به زن نگاه میکند. زن کلافه، عینکش را برمیدارد، با گوشۀ چادر عرق صورتش را خشک میکند و از قاضی میپرسد:
- جناب قاضی! مگر خواندن و نوشتن خلاف شرع است؟ تمام مدت خانهمان تمیز است، لباسهای ایشان شسته و اتو کشیده، و غذا هم همیشه مهیاست. ساعاتی که ایشان با رفقایش مشغول سرگرمی است، من هم سرم را به خواندن و نوشتن گرم میکنم. اصلن ایشان کجا هست که من بهش توجهی داشته یا نداشته باشم؟
قاضی به شوهر نگاه میکند و با تردید میپرسد: سرگرمی جنابعالی و رفقایتان چیست؟
شوهر به زور لبخند میزند و در حالی که به تته پته افتاده میگوید: چه سرگرمی ای قربان؟ صبح کله سحر میروم، دَمِ غروب خسته بازمیگردم. گاه با دوستان که جمع میشویم، به حکم طبیب، دودی میگیریم، محض درمان دردِ مفاصل و خستگی به درکردن.
زن با چشم و ابرو به شوهر اشاره میکند و آهسته میگوید: بگویم؟ از بد عهدی های جنابعالی بگویم؟ بگویم تا شلوارتان دوتا شد.... از خر شیطان بیا پائین بگذار با صلح طلاق بگیریم...
شوهر اخم می کند. قاضی متوجه منظور زن می شود.
زن از جایش برمیخیزد و میگوید: آقای قاضی! پیش از ازدواج، من به کانونهای فرهنگی می رفتم. ایشان هم میآمد چون میگفت عاشق داستان های من است، مرا به نوشتن تشویق میکرد، خودش با من به چند نشریه که کارهایم را منتشر میکردند آمده بود. آنقدر به من گفت "تو مایۀ افتخار منی!" که اختلاف سنمان را ندیده گرفتم و با ایشان ازدواج کردم. اما حالا همین درس خواندن و نوشتن شده بلای جان من. شوهر من آن آدمی که باهاش ازدواج کردم نیست. انگار گفتنِ تمام آن حرف ها، فقط برای به دست آوردن من بود. باشد اگر نمیتواند مرا تحمل کند طلاق میگیریم. راستش من هم دیگر نمیتوانم دروغ ها و بهانه گیریها و دود و دَمِ ایشان را تحمل کنم. مهرم حلال، جانم آزاد.
قاضی ریشش را میخاراند، باز پشت گردنش را میخاراند و به زن میگوید: -خواهر! بیهوده غوغا به پا کردید؟ من هرچه پیش میروم دلیلی برای تقاضای طلاق شما نمیبینم. گرفتن دود، گه گاه، آنهم به توصیه دکتر و صِرفِ مداوا، مباح است. شاید ایشان مایل است شب وقتی به رختخواب میرود، همسر و هم بالینش باشید! نه آن که با کتاب توی بستر بروید. اگر چنین وضعی ادامه یابد داشتن همسر دوم هم حق ایشان است.
زن تقریباً با فریاد: حق ایشان است؟ حق من چیست؟
قاضی رو به زن می کند: خواهر آرام صحبت کنید! واِلا...
شوهر گردنش را کج میکند: قربان! حالا همسر دوم به کنار. من طلاق نمیخواهم. من ازدواج کردم صاحب اولاد و خانواده شوم، نه زن طلاق بدهم. شما جای برادر بزرگِ ما، همسرم بَر و روئی داشت که باهاش ازدواج کردم، حالا به خاطر این همه خواندن و نوشتن، عینکی شده ... راستش من از زن عینکی خیلی بدم میآید. ایشان اگر از ابتدا عینکی بود محال ممکن که باهاشان ازدواج میکردم، اما حالا اگر نویسندگی را کنار بگذارد، و فکر بچه دار شدن باشد، با وجود عینکی بودن قبولش میکنم.
قاضی با دلخوری میگوید: خُب البته، زنان بدون عینک زیباتر و وجیه ترند، اما عینکی بودن هم عیب نیست ...
شوهر حرف قاضی را قطع میکند و میگوید: حاج آقا، فقط عینکی شدن که نیست، فقط خواندن که نیست، فقط نوشتن که نیست....
قاضی بیحوصله میپرسد: پس چیست؟
شوهر با تردید میگوید: من به محتوای کار ایشان هم ایراد دارم.
زن عصبانی و خشمگین رو به قاضی میکند و میگوید: جناب قاضی میبینید! او به تمام دست نوشته های من سَرَک میکشد؛ دائم میپرسد منظورت از آن مرد کیست؟ منظورت از آن محل کجاست... بخدا خسته شدم. او نسبت به همه چیز مظنون است. هر شخصیت داستانی مرا به خودش یا من یا فرد سوم مرتبط میکند. عرض کردم، من به کارم علاقه دارم و میخواهم آن را ادامه دهم. اگر ایشان از خواندن و نوشتن من ناراحت است و منِ عینکی را به زور تحمل میکند با طلاق موافقت کند، همان همسر دوم را اختیار کند و خودش و مرا راحت نماید.
قاضی، متفکر دستی به ریش خود میکشد، به زن و شوهر نگاه میکند، سپس با صدای آرامی میگوید: بنده به هنر و ادب، احترام میگذارم. البته هنر و ادبِ اُسطقُس دار. نه این شِر و وِرها وُ دَری وَری های امروزی. من نمیدانم آثار همسر شما از چه قماش است. اگر از این داستان های فمینیستی یا بقول خودشان چی چی مدرن باشد، مفت نمیارزد. نه لازم است بگو مگوئی در کار باشد و نه طلاقی صورت گیرد. همسر شما جوان است، موقع بارداریشان هست. در این ایام میتوانند همانطور که قول داده اید تحصیل شان را تمام کنند و بنشینند بچه داری کنند. داستان نوشتن دیگر چه صیغه ای است؟
زن برآشفته میگوید: جناب قاضی! من هم معتقدم مادری که بچه دار میشود لااقل برای دو سالی باید خودش بچه اش را تغذیه کند و پرورش دهد، اما این طور که شما محاسبه میکنید همه چیز لوث میشود. اگر حالا باردار شوم، پس از نه ماه، باید تحصیلاتم را هم نیمه کاره رها کنم. از اینها گذشته من کار ادبی ام را رها نخواهم کرد. این را شوهرم از اول میدانست.
قاضی کلافه رو به شوهر میکند و میگوید: آقا جان! شما هم کمی کوتاه بیا! توی کارهای همسرت سرک نکش، او را بخاطر مشتی قصه بافی سئوال پیچ مکن. آرام باشید، سرگرم کارتان باشید ایشان هم راه خواهد آمد.
شوهر، عصبانی، سعی میکند با دست لرزان، کاغذی تا خورده را از جیب کتش بیرون بیآورد، کاغذ را باز میکند، یک قدم به میز قاضی نزدیک میشود تا کاغذ را روی میز بگذارد. میگوید:
- جناب قاضی! شما خودتان قرائت فرموده، قضاوت نمائید.... اینها از تراووشات ذهن ایشان است که مرا چنین ملعبۀ دست کرده.....
زن سعی میکند کاغذ را از چنگ شوهرش درآورد، اما قاضی پیشدستی کرده کاغذ چروک خورده را میگیرد، عینکش را جا به جا میکند و زیر لب بطوری که شنیده میشود، میخواند:
تو رفتی از بَـرَم ای یارِ دیرین
ندیدی تاریِ شب های پرویــن
خــدای خانه و شاهم تو بــودی
بدون دود وُ دَم هات کی غنودی
عزیزانت گرفتند ماتم و غــم
بـرایت نوحه می خوانند هر دَم
ببافم جامه ای از اشک، اندود
همه تارَش دَم وُ پودش، همه دود
بسازم مقبره ات با چوبِ وافور
برایت سیخ وُ سنگ آرم، نه قلفور
بریزم روی قبرت شیره تریاک
شـوی نشئه درونِ سینۀ خاک
قاضی با عصبانیت کاغذ را روی میز پرت میکند و از زن میپرسد: این خزعبلات را شما نوشته اید؟ این چیست؟
شوهر بلافاصله میگوید: ملاحظه میفرمائید؟ میبینید که در انتظار مردن من، پیشاپیش مرثیه هم سروده...
قاضی عصبانی از زن میپرسد: مثلا این شعر است؟ برای شوهر سالم و زندهات مرثیه سر هم کردی؟
و رو می کند به شوهر و می گوید: زندگی با این زن، پفیوزی است، دیاثت است آقا!
زن مثل ترقه از جایش میپرد و به شوهر میگوید: تو به چه حقی باز رفتی سرِ کارهای من.
قاضی با عصبانیت می گوید: کدام حق؟ حق شوهری. مرد حق دارد به همه کارهای زنش دخالت کند و زن باید تمکین کند.
زن رو به قاضی میکند و میگوید: آقای قاضی این بخشی از یک داستان است؛ مردی مرده و همسرش برایش مرثیه گفته. این چه ایرادی دارد؟ این جرم است؟ اگر این طور بود که باید نویسندگان را به خاطر کارهای کاراکترهاشان به عنوان قاتل و خیانتکار و مجرم دستگیر کنند.
شوهر به زن میگوید: من امنیت ندارم خانم! فکر میکنم تو منتظر مرگ منی.
شوهر رو به قاضی کرده میگوید: باور بفرمائید همسر بنده به زندگیمان مانند سوژۀ داستان نگاه میکند. شرط میبندم پایمان را از این جا بیرون بگذاریم، او این جلسه را سوژه یک شعر یا داستان کرده....
قاضی که گوئی بو برده یکی از سوژهها خودش خواهد بود، به شوهر امان نمیدهد حرفش را تمام کند و با عصبانیت رو به زن میگوید: به اسم هنر و دانش این خزعبلات را سرِ هم میکنید؟ به جای بچهدار شدن و تربیت فرزند، تُرهات میبافید؟ به جای رسیدگی به شوهر و انجام وظایف زناشوئی، هجویه میسرائید؟
قاضی که از شدت عصبانیت رگ گردنش بیرون زده به شوهر میگوید: آقا جان معطل چه هستید؟ همسرتان به نیازهای شما توجه نمیکند، تا چهل سالگی هم بچه نمیخواهد، بقول شما عینکی هم که شده، پیشاپیش برای مرگتان مرثیه ای سخیف هم ساخته، چرا معطلید؟ خودش در حضور بنده گفت مهرم حلال جانم آزاد! طلاقش بدهید. همین حالا بروید پروندهای باز کنید و بنویسید که همسرتان ناشزه است و از شما تمکین نمیکند، و طلاق میخواهید.
زن با خونسری میگوید: قبلاً گفته بودم در ازاء درس خواندنم، مهریه ام را می بخشم. اما حالا که این طور شد، من، هم طلاق می خواهم و هم مهریه ام را.
قاضی بی آن که به زن نگاه کند با قاطعیت میگوید: زن را شوهر میتواند یک طرفه طلاق گوید، چه رسد به زنِ ناشزه را.
قاضی رو به شوهر کرده و میگوید: همین الان بروید به عنوان زن ناشزه، پرونده طلاق باز کنید، تا من بتوانم شرعاً که همانا قانون این ملک است، به تقاضای شما رسیدگی و حکم طلاق را صادر کنم.
قاضی در حالی که از روی صندلی اش بلند میشود به زن و شوهر میگوید: حالا بروید و مزاحم من نشوید.
زن و شوهر، در حالی که به سمت درب اتاق میروند، زن با صدای بلند طوری که قاضی بشنود، دوباره می گوید: من، هم طلاق می خواهم و هم حقم را.
قاضی فریاد میزند: من شاهدم که گفتید مهرم حلال، جانم آزاد. در صورت طلاق شما هیچ حقی ندارید.
زن باز با صدای بلند میگوید: من هم، مثل شوهرم؛ گفتم که گفتم، حالا نظرم عوض شده، همانطور که نظرِ آقا عوض شده.
قاضی فریاد می زند: بروید بیرون، شما هیچ حقی ندارید.
زن می ایستد، رویش را به سمت قاضی برمیگرداند و با خونسری میگوید: بدانید برای من عینکیِ ناشزه، گرفتن حق از مردی چنین دروغگو و پَست، پشیزی ارزش ندارد؛ اما باید روغن داغش کنم.
قاضی از فرط عصبانیت عصایش را که کنار میز است برمی دارد و به سمت در پرت می کند.
پایان
بازنویسی ژوئن ۲۰۲۱
:)