منشی دفتر دکتر کالیگاری پشت به پنجره روبروی نمایشگر رایانه نشسته بود و تند تند تتق تتق روی دکمه های صفحه کلید می کوبید که چراغ کوچک لبه میز روشن شد. از کار دست کشید و آرام گفت: بعدی و به مرد میانسالی که در ابتدای صف بیماران روی صندلی چوبی کهنه پشت به دیوار نشسته بود و از میان پنجره چشم ش به نقطه ای دور دست ورای پنجره خیره شده بود نگاه کرد. دخترک موهای رنگ شده زرفام آغشته به نرمه های مسی را تکان داد و دوباره گفت: نوبت بعدی! شما مگه نوبت بعدی نیستید؟ مرد ناگهان تکانی خورد و انگار که با سرعت نور از آن دنیا به این دنیا بازگشته بود گفت: چرا چرا! دخترک با کناره نوک انگشت کشیده که برق آبی فلزی ناخن های بلند شده ش را بازتاب میداد کنار بینی عمل کرده اش را مالید و گفت: بله بفرمایید. مرد در میان صدای تتق تتق کلیدهای پشت سرش در را بست و وارد شد.

دکتر لبخند زد و چشم براه ماند تا مرد بنشیند. مرد برخلاف دکتر، برای گفتن شتاب نداشت و چند لحظه چیزی نگفت. دکتر به زبان آمد که: خب مشکل تون چیه عزیز؟ افسردگی؟ دلشوره؟ چی شما رو به اینجا کشونده؟

مرد گفت: من تازگی یه مشکلی برام پیش اومده آقای دکتر. دکتر گفت: مشکل! ها مشکل! دقیقن مشکل همینه! توجه می فرمایید؟ باید مشکل تون رو بفرمایید.

مرد گفت: بله مشکل! میدونید آقای دکتر به تازگی یه دلشوره های خاصی سراغم میآد و یه دفعه من رو میگیره. ابروهای دکتر بالا و پایین شد و اندیشمندانه سر تکان داد و گفت: ها که گفتید دلشوره؟ چه جور دلشوره هایی؟ در چه مورد؟ کی؟ مرد گفت: نمیدونم دکتر تازه شروع شده. از وقتی مرده بودم هیچ وقت این دلشوره ها رو نداشتم. الان سه چهار هفته است هی فکر میکنم باید مثل وقتی زنده بودم بنویسم. هی میخوام جلو خودم رو بگیرم اما فشارش دیوونه ام میکنه.

چهره دکتر حالت بهت زده ای گرفته بود. گفت: یعنی مثل یه حمله؟ مرد گفت: همینجوری که نشستم دارم به کارهام میرسم. یهویی! بی خبر! دکتر کمی مکث کرد و گفت: حالت تهوع هم میگیرید؟ مرد گفت: یه وقتهایی میخوام بالا بیارم. دکتر لب و لوچه و دماغ ش را کمی چپ و راست و بالا و پایین کرد و گفت: بذارید به نگاه بندازم ببینم. دراز بکشید رو تخت. مرد روی تخت دراز کشید و بعد از چند لحظه گوش دادن به صدای گرومپ گرومپ تلمبه باد و جیر جیر سوزن روی کاغذ رونده نوار قلب و چلیک چلیک فلزی گوشی، دوباره بلند شد دکمه هایش را بست و نشست روی صندلی.

دکتر با حالت فیلسوفانه ای گفت: هیچ نشانه زندگی در شما دیده نمیشه توجه می فرمایید؟ تنفس تون صفر در دقیقه است. نبض تون صفر. فشارخون تون دو صفر روی صفره. امکان نداره شما زنده باشید. مرد گوش میداد و سر تکان داد. دکتر ادامه داد: اینهایی که میگید حس میکنید زنده اید و میخواید چیزی بنویسید همه ش توهمه! توجه می فرمایید؟ مرد داشت توجه میکرد و حس کرد کم کم یکی از آن حالت حمله ها دارد بسراغش می آید. مثل توفانی که صدای هوهویش از دور شنیده میشد. دکتر داشت همینجور برای خودش میگفت. مرد فکر کرد بخشی از گفته هایش را نشنیده است. دکتر گفت: خب یه کم از هذیان هاتون بگید.

مرد بهت زده پرسید: هذیان؟! دکتر گفت: بله هذیان! چیزهایی که فکر میکنید میخواید بنویسید در مورد چیه؟! مرد گفت: چیزهای روزمره! هرچیزی درباره زندگی. دکتر با شگفتی پرسید: زندگی؟! مرد دست پاچه گفت: منظورم مردنه! حس کرد صورتش برافروخته شده است. دوباره ادامه داد: یه چیزهایی شبیه اونهایی که قبل از مرگ نوشته بودم. – خب چی نوشته بودید؟ - چندتا نامه عاشقانه. چندتا شعر. چندتا داستان.

 دکتر پرسشگرانه ادامه داد: یادداشت چی؟ مرد گفت: یادداشت؟ دکتر گفت: چتوری مردید؟ خودکشی بود؟ مرد سرش را خاراند و گفت: بله. یعنی تا جایی که یادم میآد. دکتر گفت: خب همون! تو یادداشت خودکشی تون چی نوشته بودید؟! مرد به فکر فرو رفت. حس کرد سرش گیج میرود و دسته صندلی را فشرد -راستش درست یادم نیست. یادمه کنار پنجره نشسته بودم... دکتر میان حرفش پرید -یعنی پیش از این که خودتون رو از پنجره بندازید بیرون دیگه؟ مرد سر تکان داد -بله درست همون وقت. یه ورق سفید از دفترچه کنده بودم و خودکار توی دستم بود. – خودکار چی رنگی بود؟ -خودکار؟ گمونم آبی بود یا شاید هم مشکی. نه نه خدایا فکرم کار نمیکنه. قرمز بود! درسته قرمز بود! – یادتونه داشتید چی می نوشتید؟ مرد گفت: میخواستم یه چیزی بنویسم. یعنی باید می نوشتم. – اصلن چیزی نوشتید؟ - نه. نه. میدونید یه دفعه یه فکر مسخره بسراغم اومد که چتوری ممکنه چیزهایی رو که یه عمر آدم نتونسته بگه بخواد درست چند لحظه قبل از مرگ بگه! اون موقع بنظرم فکر مسخره ای اومد. – بعد پریدید بیرون درسته؟ مرد کمی مکث کرد -بله گمونم بله.... دکتر بنظرم دوباره اون حمله داره شروع میشه. انگار تو سرم صدای توفان داره می پیچه!

دکتر گفت: خب ببینید جانم. مشکل شما یه مشکل تقریبن شایعی یه. توجه می فرمایید؟ شما زمانی که باید اون چیز لعنتی رو حالا هرچی که میخواست باشه از خودتون دفع میکردید و بیرون میریختید این کار رو نکردید و بعد خودتون رو پرت کردید بیرون! یعنی دچار وضعیت بغرنجی شدید که ما دکترهای امراض روانی مردگان به ش میگیم عقده یبوست نوشتن بعد از مرگ!

مرد که از شنیدن این جمله یکه خورده بود پرسید: میدونم میدونم کار احمقانه ای بود. حالا چیکار باید بکنم آقای دکتر؟ باید دوباره نوشتن رو از سر بگیرم؟

دکتر گفت: نه نه به هیچ وجه! برای یه مرده کار خیلی خیلی خطرناکیه! اصلن توصیه نمیکنم. شما باید یه دوره ویژه رواندرمانی یبوست محور نوشتاری-گفتاری رو بگذرونید تا بتونیم همینجا جلوی پیشرفت بیماری رو بگیریم. مرد گفت: یعنی دیگه بعدش لازم نیست بنویسم؟ دکتر گفت: سعی میکنیم جلوش رو بگیریم. تلاش مون اینه که نسبت به مشکلی که دارید insight پیدا کنید. مردگفت: یعنی چی؟ دکتر گفت: یعنی چتور بگم؟ یعنی اشراف! مرد گفت: آها! اشراف! یعنی الان ندارم. – نه مشکل همینجاست. توجه می فرمایید؟ باید شما رو با رویاهای پیش از مرگ تون آشتی داد. – یعنی الان با من قهر کردند. دکتر سر تکان داد: دقیقن! مشکل همینجاست. توجه می فرمایید؟ براتون برای شروع یه 700 جلسه روانکاوی اشراف گرا تجویز میکنم که از هفته آینده میتونید شروع کنید. زمانش رو با خانم منشی هماهنگ کنید لطفن. مرد گفت: این همه جلسه؟ وقت میکنیم دکتر؟ دکتر گفت: تا ابد جانم! تا ابد وقت داریم!

مرد دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما ناگهان در باز شد و دخترک مو طلایی سرش را داخل کرد و گفت: آقای دکتر مریض هاتون پشت در منتظرند. نفر بعدی رو بفرستم؟ دکتر گفت: بله بفرستید. مرد مردد بود: ولی من با حالت تهوع ام چیکار کنم؟ انگار یه چیزی تو قفسه سینه ام بال بال میزنه. انگار باید الان بنویسم. دارم بالا میآرم.

دخترک دماغ عملی ش را با کناره انگشت درازی که برق رنگ فلزی ازش بازتاب میشد مالید و گفت: بیایید بیرون! عجله کنید. باید بیاید دستشویی. اونجا یه سطل هست که میتونید ازش استفاده کنید! عجله کنید لطفن!

***

مرد در را باز کرد و از دفتر زد بیرون. سرش کمی گیج بود اما حس کرد خیلی بهتر شده است. چیزهایی را که در ناخودآگاه مرده اش به فراموشی سپرده بود را به یاد می آورد و حالا به قول دکتر به ش اشراف پیدا کرده بود. به بوی عطر و نرمی موهای لخت دخترک که روی شانه هایش ریخته بود. به لحظه ای که سر انگشتانش کنار گونه رنگ پریده ش را نوازش میکرد. به مردمک های سیاهی که در ژرفای تاریکی فرو میرفت. به تکرار جمله دوستت دارم که روی برگه سپید یادداشت های پیش از مرگ قابل خواندن نبود. حالا به همه این بقول دکتر هذیان ها اشراف پیدا کرده بود.

از میان پنجره چراغ های خاموش میان خیابان پیدا بود. پنجره را باز کرد و یک بار دیگر به ازدحام کوچه خوشبخت خیره شد.