پیرزنِ مرگ

سلمان باهنر

     و تو می­‌دانی تمام زیبایی میدانی که اسمش را باغ­ملی گذاشته‌­اند در وجود این کبوتر­های سفید است. عصرها مردمی که تمام روزشان را بدخُلق و غم­زده سپری کرده‌­اند، می­‌آیند و کبوترها را تماشا می­‌کنند. برای کبوترهایی که میان حوض بزرگِ مُدوّرِ تهی از آب، راه می­‌روند دانه می‌­پاشند. کبوتر­ها به دانه‌­های زیر برگ­‌های خشک، نوک می‌­زنند. اگر کبوترها نباشند، که مردم برای همدیگر دانه نمی‌­ریزند که.

     حالا ساعت درست هشت صبح اولین روز آذرماه است. روی زهوار پایین پنجره خَم­‌شو و آن­‌جا، آن‌­سویِ میدان را ببین! پیرزن امروز هم پیدایش می‌­شود. روزنامه به دست، با چادر سیاهِ ضخیمی که از همین فاصله­‌ی دور هم می­‌توانی زبری پارچه­‌اش را حس کنی. چهره­‌ی تکیده، آن قدر چروک برداشته که اگر از نزدیک هم ببینی‌­اش هیچ چیز غیر از خط‌­های سایه­‌دار پوست نمی‌­توانی ببینی. حتی چشم‌­ها را هم نه. چطور یک هفته‌­ی تمام است متوجه وجود «پیرزن مرگ» شده­‌ای اما هنوز نرفته‌­ای چهره­‌اش را از نزدیک ببینی؟! این اسم را دخترِ لب‌مشکی، برایش گذاشته است. همین پیش‌­پَریروز که ماجرای عجیب پیرزن را برایش گفتی.

     پیرزن، دیروز آمد، پریروز هم و لابد هر روز صبح. روزنامه‌­اش را اگر بادِ تند پائیز بگذارد، پهن می‌­کند روی نیمکتِ سنگی. می­‌رود میان جمعیتِ شلوغ کبوترها. آنجا وسط باغ­ملی. میان پرنده­‌های سفید، چرخ می­‌زند و بعد غافلگیرت می‌­کند. به ناگاه خم می­‌شود و تو هم خم می­شوی بر لبه‌­ی پنجره­‌ی اتاقِ اداری‌­ات تا تیزتر ببینی‌­اش. پیرزن می‌­نشیند و کبوتر مُرده‌ای را از زمین برمی‌­دارد. باور کن اگر از صبح خیلی زود هم که کبوترها تازه آمده بودند، می‌­نشستی لب این پنجره و یکی‌­یکی براندازشان می­‌کردی و تا همین حالا که پیرزن سروکله‌­اش پیدا شد مراقب پرنده‌­ها می­‌بودی، باز هم نمی‌­توانستی کبوتر مُرده‌­ای پیدا کنی. هرگز!

    پیرزن، کبوتر مرده را حالا میان صفحه‌­ی روزنامه می­‌گذارد. آرام و با دقت، شاید هم به واسطه­‌ی ضعف دست­‌ها، آرام و لرزان. چهار پَر روزنامه را روی پیکر پرنده برمی­‌گرداند. آن را زیر چادر، زیر بغل می‌گیرد و همان راهِ آمده را باز می‌­گردد. عرض خیابانی را که این طرفِ میدان است طی می­کند. می­‌آید روی صفحه‌­ی سنگی پیاده­‌رو، زیر پنجره‌­ی اداره­‌ی تو. حالا فقط قُله­‌ی سرش را می‌بینی. دست راستش را که حتما کبوتر را با آن نگرفته، تکیه می‌­دهد به دیوار. چشم­‌ها، ابروها، لب‌­ها، گونه‌­ها، صورت‌­ها، سبیل­‌ها و ریش­‌های تصویرهای قربانیان جنگ که به دیوار بنیاد شهدای جنگ چسبانیده­‌اید از زیر زبری پوست دست لرزان پیرزن، می­‌گذرند.

    دخترِ لب مشکی، همین حالا در آستانه‌­ی در اتاقت ایستاده است. تو پرده‌­ی مخمل قرمز را می­کشی جلوی چارچوب پنجره و اتاق آغشته به نوری تند و زننده می­‌شود. ژاکت چرم بَدَلی به رنگ خاک روی مانتو پوشیده است که همیشه بوی نفت می­دهد. چادرش هم مثل همه‌­ی چادر­ها سیاه است. پرونده­‌ای برایت آورده است که باید بگیری. همان جمله‌­ی دیروز، پریروز و هرروز را به خنده می­گویی. « چی به لبات می‌­مالی؟ خیلی هم خوشگل نمی‌شی‌­ها!» «برا شما که دارین از چهل و چند می‌­زنی بالا بعله. ولی تو اتاقای دیگه سلیقه‌­های دیگه هست.»

     پدرش همان اوایل جنگ، توی همان مناطق جنگی، زیرِ سنگینی‌ یک دوشکایِ روسی، توی باتلاق فرو رفت. عکسش را روی دیوار بیرون اداره دارید. با لب­هایی به همین شکل. پریده رنگ‌­تر اما. خود دختر را همین اواخرِ جنگ استخدام کردید. «ننه‌­ی مرگ چطوره؟» «اومد.» «زودی هم رفت لابد! اگه راست می‌­گفتین یه روز نشونم می­‌دادینش.»

     لب مشکی پرونده‌­ی امضا شده را بر می‌­دارد و تو، گزارش را ادامه می‌دهی: «امروز یکی دیگه رو هم بُرد.» «برد؟ آخِی!» قیافه‌­ات در چشم‌­های او، ابلهانه اما قابل تحمل می­‌نماید. چاره‌­ای جز این، با تو ندارد. با پاشنه‌­ی بلند کفش، لنگه‌­های در را نَرم به هم می‌­رساند و می­‌رود. خیالت حالا دارد از در و دیوار اتاق بالا می­‌رود حتی از پنجره بیرون می‌­زند و می­‌رود به دنبال پیرزنی که عابر صبح­گاهی باغ‌ملی است. نکند خودش کبوترها را می­‌کُشد؟ همان لحظه که گردنشان را می­‌گیرد تا برداردشان از زمین. همان لحظه خفه­‌شان می‌­کند لابد. نه! این­‌طوری که نه می­‌تواند بخوردشان و نه ...  تازه اگر هم بخواهد بخوردشان می­‌برد خانه، آن­جا به رسم و آداب و احکام، سر می­‌بُرد لابد. بعد از آنکه زبان بسته­‌ها را آب می­‌دهد، رو به قبله می‌گیردشان. ولی آخر؛ هر روز آبگوشت یا کباب کبوتر؟!

     فردا صبح باید بروی پایین! از روبرو، رو­در­رو ببینی‌­اش. همه‌­ی زیبایی باغ‌ملی به همین پرنده‌­های غم­‌زده است که به گمانِ ما شاد و شنگول راه می­روند، می­‌پرند و دانه برمی‌­چینند. اگر مادر یا همسر شهید باشد می­‌شناسی‌اش. همه­‌ی زن‌های جنگ به اتاقت رفت و آمد دارند. پرونده­‌هایشان را کامل می‌­کنی.

     خیلی‌­ها باور کرده‌­اند که چهره‌­ها متفاوتند. تو، اما می‌­دانی که هستند و نیستند. مادر­ها چشم‌­های شبیه به هم دارند. لااقل چیزی ته نگاهشان هست که یکی است. زن­‌های جوانی که برای همیشه، شوهر را به جنگ داده­‌اند هم در نگاه‌­ها و در چروک­‌های جوان پیشانی، در مُژه­‌های برگشته‌­ی زیبا و در خم شکسته‌­ی ابروها، سال‌های به دست نیامده‌­ی زیادی پیداست که شبیه هم است.

*

     برای محکم ­کاری، نیم‌ساعت زودتر آمده‌­ای اما او، سر وقت خواهد آمد و به تعجیلِ تو، در کشف عجایب، توجهی ندارد. پس به خواندن مجله‌­ی کهنه‌‌­ای که محض رَد گُم کردن، همراه آورده‌­ای ادامه بده! پیرزنِ مرگ از پیاده‌­رویِ سر پیچ، پیچید. آن‌ها که در پیاده­‌روهای دور­تا­دورِ باغ­ملی یا پشت چارچوب پنجره‌­های اطراف هستند خوب می­‌توانند تمام وسعت میدان را به راحتی ببینند اما تو که حالا به تقریب، وسط میدان نشسته‌ای، نه! پیرزن سرش را زیر انداخته است، دستش را روی دیوار، روی مجموعه‌­ی تصاویر کشته‌­های جنگ، می‌­کشد و می­‌آید. پرنده­‌های سفید از تو دانه می‌­خواهند. ببین! دور پاچه­‌های شلوارت گردن می­‌کشند و نگاهت می‌کنند. اگر دماغت را به کُرک‌های لرزانشان نزدیک کنی بوی گرمِ فضله، حالِ خوبی دارد. می­دانی؟ اگر بخواهی یکی­‌شان را بگیری هرگز نمی‌­توانی! حالا درست از روبه­‌روی تو، آن­‌طرفِ خیابان، پیرزن، شروع کرده است به طی کردنِ عرض خیابان. فقط کافی است چهره­‌اش را دُرُست ببینی. آن وقت لابد درست می­‌توانی بشناسی­‌اش. باید روزنامه‌­ای هم توی دستش باشد، زیر چادر. چهره را از این فاصله نمی‌توانی ببینی اما چهره‌­ی آدم‌­های پشت سرش، میان پیاده‌­رو، خوب دیده می‌­شوند. این لابد به خاطر سایه‌­ی طاق چادر است که بر چهره­‌اش افتاده است. نگاهت را روی مجله نگه­دار تا خوب به تو نزدیک شود. حتما سفره‌­ی کاغذی‌­اش را کنار تو، روی قسمت خالی مانده­‌ی نیمکت سنگی، پهن خواهد کرد. هرگز باورت هم نمی‌­شُد نیمکت هرروزی پیرزن مرگ را اشغال کنی و در دل ماجرا قرار بگیری؛ نه این­که فقط از آن بالا ناظری خنثی باشی. بر­خلاف انتظارِ تو، جفت گالش لاستیکی زنانه­‌ی سیاه از کنار نیمکتِ سنگی رد می­‌شود. سرت را بلند می­‌کنی. پیرزن پشت به تو می‌­رود تا روزنامه را روی نیمکت سنگی دیگر؛ آن طرف حوض مدوّر پهن کند. به تو باج نمی­‌دهد. کبوترها اما به او باج می­‌دهند. هرگز از کنار قدم‌های او فرار نمی‌کنند.

     بادِ صبحِ پاییزی، برگ‌­های خشکیده‌­ی چنار را از روی نیمکت آن سوی حوض می­‌روبد. بادِ فضول روی نیمکت، جا خوش می­‌کند و نمی­‌گذارد پیرزن روزنامه‌­اش را آن‌جا پهن کند. عجب شانسی داری تو! بلند می‌­شوی راه می­‌افتی تا کمک کنی. دستت را که روی صفحه­‌ی روزنامه­‌اش می­‌گذاری، سرت را بالا می­‌آوری تا عکس‌العمل او را ببینی و خیره در چشم‌­هایش نگاه بکنی؛ و چهره‌­اش را بشناسی او هم سرش را بالا می­‌آورد اما در نهایتِ حیرت تو، توی چهره­‌ی پیرزن هیچ چیزی نیست. تُهی! نه چشم، نه لب و نه حتی هیچ چیزِ دیگری.

        با نگه داشتن روزنامه‌اش توسط تو مخالفتی نمی­‌کند. لحظه‌­ای با چهره‌­ی بدون چشم نگاهت می­‌کند و می‌­رود سراغ کبوترها. غیر ممکن است. گاهی وقت­‌ها بس ­که بی­‌خود به چهره­‌های مردم فکر می‌­کنی این طوری می­‌شوی. ببین! یاد بگیر! پیرزن، اول آرام می‌نشیند کنار کبوترها، بعد آرام دست­‌ها را ... ولی این­‌ها که دست نیست! یک جفت بال سفید است که به زحمت سعی می­‌کنند چادر سیاه ضخیم را دورخودشان نگه دارند تا کسی نفهمد موضوع از چه قرار است. پیرزن با نوک پرهایِ بزرگِ بالش، کبوتر تُپلی را می­‌گیرد. کبوتر که از آن دُم چتری­‌هایِ صاحب­‌جمال است تسلیم می­‌شود و آرام روی نوکپَرِ بالِ پیرزن می­‌خوابد. دختر لب­‌مشکی و آدم­‌های اطاق­‌های دیگر به تو خواهند خندید وقتی این­‌ها را برایشان تعریف کنی. کم­‌کم کارت به کارگزینی و شاید حراست و بازنشستگیِ پیش از موعد برسد. پیرزن معطل مانده تا دستت را از روی روزنامه­‌اش برداری. هیچ چیزی که بتوانی بگویی عضوی ازآدمیزاد است ندارد. این رو در روترین و نزدیک‌ترین لحظه ایست که می­‌توانی خوب، تمام بدن پیرزن را، سیر نظاره کنی. آن­‌سوتر پسرکی توپ لاستیکیِ پاره‌­اش را با پنجه‌­های کوچک می­‌فشرد. از او بپرس که می­‌داند!

 «این کیه؟»

     این دانگِ خفه و ضعیف صدا به خودت هم نمی­‌رسد، چه برسد به پسرک که به شکل تکراری و لجوجانه‌­ای توپ مچاله را می‌چرخاند. پسرکِ باهوش، و اهل معاشرت خودش را پیش می‌اندازد. «پول می­‌خواد؟ بابام می­‌گه این پیرکفتارا دروغ می­گن! به گداها پول ندین!»

      در این فاصله که تو مشغول شنیدن اندرز پدرانه‌­ی پسرک هستی، پیرزن مرگ، کبوتر تسلیمش را می‌­پیچد میان کاغذ. ببین که می‌­رود! موجودی که تمام و کمال رو به ­روی توست، حالا که دارد می‌­رود تو تازه داری او را می­‌بینی. حواست بهم ریخته بود؟! او آن طرف است. پیرزن را می­‌گویم. توی پیاده‌رو ایستاده است. زیر پنجره‌­ی اداره. خودش آنجاست و اعضای بدنش روی دیوار. دست­‌هایش، پاهایش، لب­‌ها، چشم‌­ها و همه­‌ی نگاه‌­های پیرزن آنجاست. روی دیوار اداره‌ی کُشته‌های جنگ. روی دیوارهای شهر. می­بینی؟!