دکتر رسول خیوهای
نوشته ی سلمان باهنر
بالای پُل سیّدِ خندانِ تهران، پشت جُلفا، سایه اندازِ کویِ ارسباران، تپهای سرسبز، بدون خودنمایی، دیدگاهی مُشرف به میانههای شهر دارد. هیچ هم از اینکه با او همچون سازهای مهندسی شده، رفتار کنند دلخوری نشان نمیدهد. دورتادور قلّهاش را با حصار پوشش دادهاند و قُرُقگاهی به نام بهشت مادران ترتیب دادهاند. کوچههای منتهی به این بهشتِ زنانه که روزگاری شمایل تپهای اثیری داشتهاند، هنوز شیبِ تندی دارند. من و وانگهی، یکبار، آنهم از سر کنجکاوی به بهشت رفتیم. خانم وانگهی منشی شرکتمان است. شرکت هم در یکی از همین شیبها واقع شده است.
کار شرکت ما این است که دوره میافتیم، گِرُویی میگذاریم و آلبوم عکس خانههای بالای شهر را تحویل میگیریم، عکسها را به رایانه منتقل میکنیم. تصویرها را رتوش میکنیم. جاندار و پُر رنگ. حتی پارگیها، تاخوردگیها، شکستگیها و رنگ پریدگیها را مرمّت میکنیم. بعد عکسها را به ترتیب تاریخی که مشتریها مرتب کردهاند بصورت فیلم درآورده با موسیقیهای خاطرهانگیز همراه میکنیم. بیشتر، موسیقیهایشان را هم سفارش میدهند؛ البته وقتی به صرافتشان میاندازیم اگر موسیقی دلبخواهی دارند بگویند. محصولِ خروجیِ شرکتِ ما، آلبومِ عکسِ قابل تماشا در تلویزیون است، همراه با نواهای خاطرهانگیز صاحبانِ عکسها!
تراکت پخش کردن و جمع کردن آلبومها کار پسرهای شرکت است. ما دخترها بیشتر پای سیستمها کارهای ظریف میکنیم. کماند پسرهایی که هم اهل کوچهگردی باشند هم در کار نرمافزار، اهل باشند. رسول از آن کمهاست. من و رسول، با هم کار میکنیم. رسول کمی تپل است اما پوست روشن و موهایِ فِر خوردهاش، دوست داشتنیاش کرده است. درست دو هفتهی کامل میشود من و رسول علاوه بر کار، با هم شیطنت میکنیم. شیطنتی که ما شروع کردهایم کاری و البته شخصی است. باید اعتراف کنم گرچه خودم را مدام مخالف نشان میدهم اما در واقع من هم از این شیطنت لذت میبرم، وگرنه با او همراه نمیشدم. همیشه در چرخشهای گویِ زندگی به تورِ همزیستی با آدمهایی میخورم که خیلی با من فرق میکنند. رسول خیوهای هم از آن همزیستهای متفاوت است. هرچقدر من بلند و سریع حرف میزنم او آرام و کُند، رفتار میکند. عصرِ روزِ اول همکاریمان همهی گذشتهام را برایش گفته بودم بیآنکه او بخواهد، حالا که سومین هفته است بعد از چندین بار پرس و جو تازه فهمیدهام گرچه ترکمن است اما با خانوادهاش در تهران زندگی میکنند. با اینکه دیرتر از من به کار وارد شده خیلی بیخیال،خونسرد و بی التهابتر از من کار میکند. ترسو بودنِ من بیشتر به خاطر «کلانتر» است؛ مدیر شرکت، که فکر میکنم اینجا با همه دوستِ جانجانی است غیر از من.
آقا رسول خیوهای موقع ترمیم اولین عکسها بیشتر هیجان داشت آنچه آموخته است را به خوبی پیاده کند اما وقتی که دیگر مطمئن شده بود از پس این کار بر میآید شیطنتش آغاز شد. همه چیز از سومین سفارش و سومین عکس شروع شد. عکس، مربوط بود به جوانیِ زوجی ارمنی در پارک ملتِ سی سالِ پیش. چسب شیشهای، گوشهای بیخطر از عکس را پاره کرده بود. خیوهای بجای مرمتِ معمول، تصویر یک سطل زباله را از جایی دیگر در همین عکس، جایگزین آن قسمت مفقود کرده بود. آن قدر ظریف و دقیق که محال بود بفهمی آنجا چیزی اضافه شده است. وقتی کارِ تمام شده را به من نشان داد، گفتم: دخل و تصرف در این حد، مانعی ندارد، اما خندهی ریزِ گریزندهی لبهای او نشانهی کشفِ تفریحی ناهنجار بود. نرمشِ من به عنوان ناظرِ کیفیِ کار، به او این جسارت را داد که در دومین دخل و تصرف، جای دو آدمی را که در دو سوی یک میز نشسته بودند با هم عوض کند. آن روز بعد از تعطیلی دفتر، نیم ساعت بیشتر ماندم تا بدون اینکه متوجه شود، شیرین کاریاش را اصلاح کنم. آدمها را سرجای واقعیشان برگرداندم. غافل از اینکه فردا صبح رسول جان با بستهی پیشنهادی جالبی در آبدارخانهی شرکت غافلگیرم خواهد کرد.
نبات زعفرانیِ میان فنجان چاییاش را با آرامش هممیزد و توضیح میداد قصد دارد چند تصویر از خودش را در سنین مختلف وارد عکسهای مردم کند. اگر آن چرت و پرتهای فیلسوفانه را چاشنی پیشنهادش نمیکرد لابد آن روز با برخورد جدّی من، داستان دکتر رسول خیوهای ناتمام میماند. نمیتوانستم دقیقه به دقیقه سرک بکشم و عکسهای فیلم شده را با عکسهای توی آلبومهای مردم مطابقت بدهم و کشف کنم کدام آدمی سر از خود، به جای دیگری رفته است. خودم کلی کار داشتم. قدرتمندترین مادرها هم کافی است فقط یک ثانیه از کودک بیش فعال خود عقب بیفتند تا ذلیل شدهها دستشان را ببُرند یا در آبِ حوضِ خانه نفله شوند. با این حال باور داشتم کاری نمیکند که مصیبت به بار آورد. خودش آخرین حد تجاوزش را تصور کرد و گفت خیالم راحت باشد. مرد و زنی را جابجا نمیکند که بعد از سالها بذر اختلاف و کدورت شود. گرچه اگر با این واقعیتهای فریز شده بازی کنیم، چیزها با نرم افزارِ ما دگرگون میشوند.
دروغ چرا؟ من هم شبها وقتی گیسهای بلندم را میریختم روی صورتم و خیالبافی میکردم، خیلی مُخم راه میافتاد. جالبترین خیالبافیام که یادم نمیآید برای رسول تعریف کردم یا نه، این بود: برویم سراغ یک سیاستمدارِ جوانِ جاهطلب. پول خوبی بگیریم و قراردادی کاملا محرمانه با او ببندیم. طبق قرارداد، تصاویر او را در حالتهای مختلف آرشیو کنیم. بعد در آلبومِ هر شهروند یکی دو جا، مشتریِ پشت پردهمان را جا بدهیم. نتیجه این میشود که؛ هر شهروند پس از بارها مشاهدهی آلبوم و مرور خاطرات، ندانسته، تصویر سیاستمدار موفق آینده را به ناخودآگاه خود میفرستد. آن وقت سالها بعد که مردِ سیاست، نامزد انتخاباتی بزرگ میشود مردم بی دلیل حس میکنند این مرد چقدر آشناست! چقدر او را خودی حس میکنند. او از ماست. ما او را میخواهیم.
*
صبحِ اولِ وقتِ کاری است. من و رسول در حال بالا رفتن از یک کوچهی شیبدار بالای جُلفا هستیم، برای اینکه داریم سفارش یکی از مشتریهایمان را برای تحویل میبریم.خانهی باشکوهِ سرهنگ در انتهای کوچه بر فرقِ محله است. پا سست میکنم. میگویم: «داریم به حق مردم تجاوز میکنیم.» رسول هم شروع میکند و من همین پرحرفیهای ناگهانیاش را دوست دارم. انگار پیش از این، بارها جواب را برای خودش سبک سنگین کرده باشد. «اگه یکی بفهمه، قضیه در حد اعتراض نیست. گیرم چند پیکسل از کار مشتری مال ما میشه بیاونکه غصبی کرده باشیم. باورت میشه؟ مشتری جنس رو میبره خونه، ما دیگه قیافهی جنس رو نمیبینیم، اما برا همیشه مالکِ اون بخشیم. مثلا به مُهر کتابفروش تو صفحهی اول کتابی که میخری نگاه کردی؟ یا وقتی مسافر میگه: آقا همین کنار لطفا! راننده میدونه همین کنار، یعنی دقیقا کجا. اما برخلاف همیشه، دورِ توقف را محتاطتر و بیشتر میگیره. چندمتر جلوتر از «همین کنار» توقف میکنه. این چند قدم ظلمی به مسافر نیست؛ محدودهی مانُورِ شخصی راننده است. راننده، در روز، صدتا ترمزِ تکلیفی کرده اما این یکی، مالِ خودشه با یه کم تجاوزِ مُجاز!» دروغ چرا؟ لذت میبرم از اینکه حس میکنم تمام این زبانبازیها برای خوشآمد و مُخ زنیِ من است که زدهاست وگرنه با این فیلم و آلبوم قدیمی همراهش راهی خانهی سرهنگ نمی شدم.
سرهنگ از همان اول خودش را وِیژه نشون داده بود. رسول گفت. «شب داشتیم کاغذ تبلیغ مینداختیم تو خونهها. نصفِکاغذ از لای در تو نرفته، مُچم رو گرفت. مجبور شدم شفاهی مفصل توضیح بدم. همون شب آلبومش رو داد دستم. ضمانت نخواست اما یک طپانچهی قدیمی ...» همهی این تعریف مهیج را با همان خونسردی و رفتار و گفتار کُندش انجام میدهد. نمیدانم بالاخره رسما خواستگاریام میکند یا نه! «... گذاشت رو شقیقهام و گفت آدرس دفترتون تو کاغذتون هست؟ گفتم بله! گفت من و خانمم منتظر یک اکران خصوصی از خاطراتیم.» «این همه خشونت داره و شما این همه زیاده روی کردی؟» «به من ربطی نداره آپاراتچی شمایی.اینهم خانهی سرهنگ. رسیدیم.» «یعنی نمیآیی تو؟!» زنگِ قاب شده در زهوار سلطنتی روی دیوار را فشار میدهد و خودش به جایی دورتر، پشت شمشادهای بیرونِ خانهی مجاور میدود. «مردِ حسابی، جابجا هر جا تونستی خودتو چپوندی تو عکسای مردم اون وقت میری قایم می شی؟!» آنقدر عصبانی شدهام که برای لحظهای میل میکنم گربهی گَری گرفتهی زیر شمشادِ همسایهی سرهنگ بپرد به صورت سفید و تپل رسول و پنجول کثیفش را بکشد به ... صدای زنگدار اما مهربانِ زنی مسن از آیفون شنیده میشود. خودم را معرفی میکنم و دلخور و ناراضی، تو میروم. لحظهی آخر هم رسول را تماشا میکنم که هنوز یادم هست.
حیاط کوچکِ خانهی بزرگ با آجر نظامی کفپوش شده است. مردی بلند بالا و استخوانی در آستانهی ساختمان به انتظار ایستاده است. آفتابِ صبحگاهی، میان شیشههای عینک سرهنگ نشسته است و چشمهایش را نمیشود دید. آنچه در دستِ بدون عصا دارد طپانچه نیست، دوربین تک چشمیِ نظامی قدیمی است. خوش و بش میکنیم و میرویم تو.
- گمان کردم همان مرد جوان که امانتیها را گرفت تشریف میآورند. به هرحال بهتر از این نمیشود. تو زندگی، هر کاری در معیت یه مادمازل دلچسبتره.
اووه! جناب سرهنگِ عهد پهلوی، خودش یکپا این کاره است. پردهی سفید آویختهاند. یک دستگاه پروژکشن سونی در دیگر سویِ پذیرایی مستقر کردهاند. دستگاه پخش را با دستمال گلدوزی شدهی عنابی رنگی پوشاندهاند. بیمقدمه پشت دستگاه مینشینم و با اجازهی خودم روپوش را بر میدارم. بانویِ پشت آیفون، از راه پلهها پایین میآید. موسیقی ورودِ مام میهن را کم داریم. پیرزن موهای سفید مخملی دارد از آن بافهها که انگار فقط در کارگاه حریرِ بهشت میبافند. نیازی به خرامیدن ندارد، قدِّ نیمبلندش با چهرهی مهربانش تناسب دارد. بانو به دوربین تکچشمی که هنوز در دست سرهنگ است اشاره میکند. «مُشرف نبود؟» سرهنگ که فکر میکنم در همین سن و سال شروع کرده است شوخ طبعی را بیاموزد میگوید: «اگر میشد دید زد که بهشت نبود!» دوربین را کنار گرامافونِ بوق برنجیِ پایینِ راه پلهها میگذارد.
گرام میچرخد. قمر میخواند. دو قُمری شانه به شانه روی مبلِ دو نفره، دو گام پیشتر از منِ آپاراتچی مینشینند. این صدای نرم عصاست که بر فرش میکوبد.
- شروع بفرمائین!
- ذوق و سلیقهی همکارم فیلتر قدیمی انداخته روی فیلم، انگار نگاتیوهای زخمیِ سینماتوگراف ...
- خواستن خودشیرینی کنن. پیشنهاد خودم بود. لطفا توضیحی اگر دارین بعد از تماشا!
توی ذوقم میخورد. تحکّم صدای پیرمرد لثههایم را سِر میکند. شروع میکنم. هر تصویر، ده، تا پانزده ثانیه دیده میشود. میدانم که از تصویر دهم، حضور رسول در پسزمینهها شروع خواهد شد و کمکم به زمینهها و متن اصلی عکسها راه پیدا خواهد کرد. این آخرین حدِّ تجاوز و شیطنتی است که تجربه کردهایم. مشتریها دارند پچپچ میکنند و من اگر میخواهم حظّ تجربهی جسورانه را کامل کنم و کلّی تعریف کردنی برای خلوتِ عاشقانهام با رسول ببرم، باید پیش بروم و گوش کنم.
- یاد ایام بخیر! قورخانه بود. دست راستم مرحوم ضیائی ایستاده.
- این چکمهها را عباسعلی برد.
- عباسعلی؟
- باغبانِ خانهی باغ ملی.
- این را هم در میدانِ مشق انداختیم. برادر گرامیتان! اولین سربازی که سربازیاش را پسندیدم.
- به خاطر خواهرش؟
- این هم پسر امین آقاست. طبیب شد در رضائیه.
- اولادِ امین آقا که رضائیه نماندند. رفتند گرجستان تجارتِ مُبل. این یکی پسرش ... چند تا پسر داشت مگه؟
این یکی پسرِ امینآقا که کنجکاوی مشتریهای سالخورده را برانگیخته، آقا رسولِ نوجوان است در لباسِ قدیم.
- این همونیه که به عشق شهریار شدن حیدر بابا رو ول نمی کرد. اسمش چی بود؟
- اِ!! یادته؟ گوسپند استعدادش هم بد نبود. یونس! بزن به تخته از این حافظه!
- اینجا رو! گردش سیزده و سبزه بافیِ دخترهای عزیز جان شما.
- این یونس مگه باغ آقاجان هم آمده بود؟!
باید فکرش را میکردیم. مردم گوسفند که نیستند. میفهمند.
- پس این یونس نیست. ... آها! اخویِ ابویِ مراد آقا یه شاگرد سرخونه داشت همیشه تو مستراحم بهش چسبیده بود.
- همون که پارسال رفتیم نمایشگاه خطّش؟! پیرمردِ هفتاد ساله یه ذره دستش نمیلرزه.
- نه نه! اون نیست. آقا اون رو تازه اولای حزبِ رستاخیز از جنوب آورده بود بنده منزل. اصلا به این عکسا قد نمیده.
- نگا کن! تو این عکسم هست.
- کو کجا؟
- کنار سقاخونهی اسمال طلایی. داره ما رو نگاه میکنه.
- ما با هیات شازده رفتیم مشهد. پس این باید ... باید
با تلفن همراهم، برای رسول، پیامک میفرستم. «خودشون رو رها کردن و با هر عکسِ تازه فقط میگردند دنبال تو.»
- خدا شاهده این دکتره!
-دکتر؟
- ...
در این لحظات، پیرمرد و پیرزن اصواتی از روی شعف، ناباوری و احساساتی برانگیخته از دهان خارج میکنند. اووه! پیرزن که رسما گریه میکند و با بغض بریده بریده میگوید:
- من تمام عکسای دکتر رو ...!
- اون وقت نیم ساعته نشناختیش؟
- باورم نمیشد این قدر بهمون نزدیک بوده. همه جا بوده .... ببین حتی ماه عسل.
- پدرش دکتر خانوادگی، خواهرش دوست ایام مدرسه، خودشون بعدها خاطرخواه شما. آشنای خانوادگی. این همه حضور توی عکسها طبیعیه.
- نمیخواستم اذیتت کنم.
- صدای من طوریه که اذیت شده باشم؟! اگر به جای خواهر زادهی عموجانتون شما رو گرفته بود که الان من اینجا نبودم.-
- دخترا میگفتن مطبش نزدیکه. سالهاست! اما من یکبار هم نپرسیدم کجاست.
- خوبه! من حتی نمی دونستم مطب زده. زنده است مرده است.
پیرمرد، به همین راحتی خطای ناکردهی پیرزن را میبخشد. او را در آغوش میفشارد و میبوسد.
یعنی رسول اینقدر به جوانیِ دکترِ آنها شباهت دارد؟ ظهر شده است. هر چه اصرار میکنند برای ناهار بمانم رد میکنم. میل دارم اما تحمل نه. گیج شدهام طوریکه موقع گرفتن چِک و خداحافظی، نزدیک است که سرهنگ را هم در آغوش بگیرم و ببوسم. به شتاب، آنها را در پذیرایی بزرگ خانهشان که فرصت نکردم در جزئیاتش فضولی کنم تنها میگذارم و از در حیاط بیرون میزنم. در را با اطمینان میبندم و انگار از سرقتی موفق برگشته باشم بیخود و بیجهت پاورچین میدوم بسوی شمشادهای همسایه.
- آقا رسول! آقا رسول!
گربهی گَر هنوز هست اما رسول رفته است شرکت. طبیعی است. مگر گوسفند است که این همه مدت اینجا معطل بماند. انرژی تحویل دادن چِکِ به این درشتی به کلانتر، مرا به دویدن وا میدارد، شاید هم هیجان رفتن با آقارسول برای ناهار و تعریف کردن یک داستان عاشقانهی تمام عیار از دکتر، سرهنگ و بانو. چقدر دوست داشتنی بودند! چقدر ما داریم از پیری و فراموشیِ مردمِ دوست داشتنیِ این شهر، سوء استفاده میکنیم رسول! ... اووه خدایا کاش آن دوربین تکچشمی را یادگاری داده بود به من!
در آبدارخانهی شرکت، خانم وانگهی، روبرویم نشسته و برایم آب قند هم میزند. نمیدانم کِی گِرِهی روسریام را باز کرده است و چرا دارد باز از این آب قند چسبناک به صورتم میپاشد.
- چته؟
- من؟ (دفتر کلانتر را نشان میدهم.) اون چشه؟ شما چتونه؟ مگه من چی گفتم؟
بچههای دفتر، همه به اتاق کلانتر پناه بردهاند و از پشت شیشه دارند به من که مثل یک حیوان زخمی، آرامش جنگل را به هم زده ام نگاه میکنند. دلم به حال خودم میسوزد. دستِ وانگهی را میگیرم.
- شما با اون خیوهای دارین دستم میندازین!
- دوباره میگه خیوهای. این خیوهای کیه؟
همه، دارند همه چیزش را منکر میشوند. مگر میشود یک نفر را حذف کرد؟ مگر واقعیت به این راحتی قابل تغییر است؟ مگر زندگی مثل عکسِ داخل رایانه است که بشود چیزی را کم یا جابجا کرد؟ حتی گوشی همراهم نیز پیامک خانهی سرهنگ را غیر قابل ارسال نشان میدهد. خب معلوم است پیامک را به شمارهی عجیبی ارسال کردهام. و اگر کنجکاوید، بله، شمارهی رسول را پیدا نمیکنم. حتی ظرف نباتهای زعفرانی هم دیگر در آبدارخانه نیست. تنها عادتی از رسول، که به ذهن سپرده بودم تا در خانهی آیندهمان برایش حفظ کنم.
ماییم، درختان و آسمان. اگر به سبزی حجمِ انبوهِ برگها و سایههایی که زائیدهاند کاری نداشته باشیم، خلاصه تعریفِ بهشت مادرانِ بالای تپهی ارس باران تهران، در این است که؛ تمام سعیشان را کردهاند تا ما حس کنیم هیچ مردی بر ما ناظر نیست. حتی اگر آن مرد سرهنگتمام باشد و دوربین تکچشمی قدیمی داشته باشد. غیر از گروه نگهبانیِ آستانهی بهشت که تقلا میکنند آقایانِ چشم درویشِ سربهزیری باشند بقیهی آدمهای بهشت، زن هستند. «وانگهی»، که بیخود سعی میکند حداکثر لذت را از لحظاتِ دیده نشدن ببرد، دکمههای مانتواش را باز کرده و مقنعهی شرکتیاش را هم شال کرده دورِ گردنش. سوتین اش را از توی آستین بلوزش کشید بیرون و عضلاتش را شل کرد که کرد. دخترِ خوبی است. تمام سربالایی را ساکت ماند تا بتوانم با او بلند بلند فکر کنم.
در تمام روزهایی که با رسول سرکردم هیچ وقت نگفته بود آمده است که برود، اما همواره از قطعیت نداشتن همه چیز حرف زده بود. گمانِ مدامِ منهم بر این بود که رسول این وراجیها را میکند تا خَرَم کند، خامم کند، مبادا بخواهم جلوی دست بُردنش در عکسهای مردم را بگیرم. چه میدانستم او به تردید داشتن یقین دارد. چه میدانستم بودنِ خودش را هم انگولک خواهد کرد. راستی اگر در این بهشت هیچ کسی مرا نمیبیند، هیچ زنی، هیچ مردی، حتی هیچکدام از این گنجشکهای فضول، پس آیا اصلا من وجود دارم؟ آنوقت است که «وانگهی» یک ساعتی اینجاها خودش را در جستجوی من خسته خواهد کرد بعد آشفته به دفتر برخواهدگشت و آن کلانترِ کلّاش به او خواهد گفت: «فرشته؟ نه همچین دختری نداشتیم توی بچهها!»
*
چند سال خواهد گذشت. من روی همین تپه، که هنوز بخشی از تن تهران خواهد بود کار جدیدی در فرهنگسرای ارسباران پیدا خواهم کرد. دیگر در آنروزها حتی برای خودم هم دربارهی آقا رسول، چیزی نخواهم گفت. برای آنکه از جلوی آن شرکت رد نشوم و احساس نکنم پشت شیشههایش چه کسانی هستند، مسیر را دُور خواهم زد و از کوچهی بالایی به محل کار جدیدم خواهم رفت.
یکی از سالهای آینده، وقتی پاییز، بهشت مادران و پارک تپهی ارسباران را تسخیر خواهد کرد، ساعت پنج عصر، من از فرهنگسرا بیرون خواهم زد. آخر مگر میشود آدم بعضی چیزها را فراموش کند. آن روز وقتی پیاده، خیابان جلفا را سربالا خواهم رفت در پیچ یکی از قدیمیترین کوچهها روی سکوی بلند یک ساختمان قدیمی خواهم نشست. برگهای چنار، خیس از بارانِ ساعتی قبل، روی سکو چسبیده خواهند بود و در انعکاسِ نورِ روزِ ابری به سفیدی خواهند زد. وقتی سر بلند خواهم کرد تا درخت چناری را که برگ میریزد ببینم، متوجه تابلویی کهنه و قدیمی بالای آن سکوی سنگی خواهم شد. تقصیر خودم بود نباید اجازه میدادم توی عکسهای مردم دست ببرد. روی تابلو نوشته است: «مطب دکتر رسول خیوهای» چقدر این مطب به خانهی سرهنگ نزدیک است!
سوژه داستان های شما همیشه بکر و تامل برانگیزند. خواندن دارد.
نگاه مهربان شماست