میرزا عبدالصمد( حاجی عبدالصمد بعدی) سالها به شغل پدری کتابفروشی در بازار تجریش مشغول بود. مشغله اولیه آنها  شمع ریزی بود. به دلیل نزدیکی به امام زاده صالح از قبل فروش شمع مخصوصا شب های جمعه و روزهای قتل و شهادت  کاسبی سکه بود. حاجتمندان شمعی خریده و در جای مخصوص کنار چنار امام زاده آنها را روشن و  حاجت خود را نجوا کنان  تکرار  و خواستار توجه  امام زاده صالح و شفیع اجابت می شدند.  البته  بنا بر سنن  موجود اغلب مراجعان امام زاده صالح زنان جوانی بودند  که هنوز صاحب فرزندی نشده و در آرزوی یافتن مونسی شایسته به هر دوا و دکتری متوسل و نتیجه نگرفته بودند.

 آنها در سکوت شمعی  روشن و به طور خصوصی  از امام زاده صالح  طلب میکردند تا واسطه آنها با بزرگان شده و  نگذارند مورد ریشخند  اغیار ( منظور خواهر  و مادر شوهر ) قرار گرفته و اجاق کور  تصورشوند. زنان پا به سن گذاشته ائی هم بودند که خیلی آروم از امام زاده برای تنها دخترشون خواستگار صالح طلب میکردند.برای محکم کاری هم یادآور می شدند  که همه هم قطاران دختره عروسی کرده و بچه دار شده اند و تنها این مونده. چند پیرزن هم یواشکی از دست عروس هاشون به امام زاده شکایت برده  و ازش می خواستند آنهائی را که باعث جدائی و اختلاف مادران و فرزندان می شوند بر زمین گرم بکوبند. البته خانم های جوانی هم بودند  که ظاهرشون به زنان مذهبی نمیخورد  اما به عنوان آخرین حربه خیلی آرام از امام زاده صالح  تمناء میکردند که مهر هوو را از دل شوهرشون بیرون کند و شایعات  و گزارشات هیزم کشان دال بر تجدید فراش شوهرشون همگی دروغ و بی اساس باشد.

در کنار فروش شمع اغلب کتب مذهبی پر فروش از قبیل مفاتیح الجنان و انواع کتب نوحه و دعا را عرضه می کردند. این اواخر فروش تمثال و شمایل را هم به فعالیت های خود افزودند.جانماز و سجاده و مهر هم در اندازه های مختلف از تربت کربلا و مشهد مشتریان خاص خود را داشت.

 مهمترین دلمشغولی عبدالصمد جمع آوری و خواندن کتب تاریخی  به ویژه در مورد نفوذ اسلام در اسپانیا و یا به قول خودش اندلس بود. علت واقعی علاقه اش به اسپانیا و به خصوص شهر کوردوبا فقط و فقط عشق و عاشقی بود.

 اوایل دهه 1340 که پای توریست های اروپائی به تعداد قابل توجهی به تهران بازشد روزی دو جهانگرد که بعدا فهمید پدر و دخترند همراه راهنمای ایرانی به مغازه اش  وارد شدند. آنها عاشق شمایل های مذهبی بودند تعداد زیادی خریدند.  عبدالصمد آن زمان تازه ازدواج کرده و خانمش پا به ماه بود اما یک دل نه صد دل عاشق دختره که بعدا فهمید اسمش ماریاست ؛ شد.  ماریا پوستی به رنگ اولین برگ های پائیزی چنارهای شمران داشت  و موهایی که  به قول عبدالصمد انگار همین چند دقیقه پیش از حنای یزد در اومده با چشمانی عسلی . لباس سنتی گیلکی به تن کرده بود که زیبائی اش را صد چندان  میکرد. ماریا مرتب با پدرش حرف میزد . عبدالصمد با وجود اینکه یک کلمه اش هم متوجه نمیشد اما از آهنگ صدای ماریا خوشش میومد. ماریا تو مغازه می چرخید و هر لحظه کشفی کرده و با صدای بلند به پدراطلاع میداد.

یک دفعه دید ماریا دوربینشو داد دست راهنما و آمد ایستاد کنارش و چند باز گفت :

Puedo tomar una foto contigo?

چیزی متوجه نشد.دست آخر راهنما گفت : میگه  اجازه میدی یک عکس با هم  بگیریم؟  عبدالصمد اصلا تو خودش نبود. تجربه شیرینی بود. ماریا  آنقدر نزدیکش بود که صدای تنفسش را می شنید. عطر تن ماریا به دماغش نشست و مست اش کرد.برجستگی های سینه اش حتی از پشت  لباس سنتی مشخص بود. راهنما چند بار کلیک کرد و دست آخر گفت : خیلی از شما خوشش اومده. میخواهی عکسو برات پست کنه. عبدالصمد خیلی زرنگی کرد که آدرس مغازه  را داد. اگر پاکت نامه حاوی عکس مشترک به در خونه میرسید حتما غوغائی برپا میشد.

دیدار ماریا از مغازه اش نقطه عطفی در زندگیش شد. راهنما آدرس ماریا را هم برایش نوشت. توضیح داد که از کوردوبا آمده. شهری که قبلا جزئی از اندلس و مسلمان نشین بود. حرفهای راهنما از قول ماریا را هیچگاه فراموش نمیکرد:  ماریا  میگه چهره تو  عین تصاویر رزمنده های مسلمان دولت  اسلامی اندلس روی کاشیکاری های کوردوباست. عبارت guerra de córdoba  را ماریا  آن قدر در صحبتهاش تکرار کرد که عبدالصمد به زودی حفظش کرد. مشغله فکری عبدالصمد  این شده بود  که کاش در آزاد سازی کوردوبا شرکت داشت و یا در نبرد حفظ آن و جنگ با مسیحیان کشته میشد. با خودش فکر  میکرد شرکت در  جنگ کوردوبا حتما ماریا را خوشحال خواهد کرد. شعری هم از خودش ساخته بود  که مفهوم آن نثار جان در راه ماریا و کوردوبا میشد.

همیشه در رویای خود صحنه نبردی را  تصور میکرد که در یک سوی آن تا چشم کار  میکند کفار و در سوئی دیگر  خود عبدالصمد و تعدادی محدود از یارانش بود که  با وجود آنکه می دانستند به احتمال قوی  شکست خواهند خورد  ؛ ذره ائی تزلزل در اراده هایشان پیش نمی آمد. با این حال در طول سال چندین بار خیالبافی گریبانش را میگرفت.  چندین روز متوالی خود را از سپاهیان طارق ابن زیاد تصور میکرد که در حدود سال 721 میلادی با وجود قلت نیروهایش توانست بخش اعظم سرزمین فعلی اسپانیا را تصرف و دولتی اسلامی اندلس را در آنجا بنا نهد.

وقتی عبدالصمد  دچار این حالت میشد دیگر خودش نبود.  جواب احوالپرسی های کاسب های بازار تجریش را که هر روز از آنجا رد میشد نمیداد. یعنی اصلا صدای آنها را نمی شنید.  با همه وجودش در  اندلس بود و تنها از فرامین طارق تبعیت میکرد.  در این میان صدیقه خانم همسرش بیشتر از همه نگران میشد.  حتی با خواهرش  هم نمی تونست  این موضوع را مطرح کند. چند بار تا شاه عبدالعظیم رفت و دعای رفع چشم زخم برای شوهرش گرفت  دعا را در آب قنات کوثر شست و با آب آن آش هفت گیاه پخت و به خورد عبدالصمد داد. افاقه نکرد.

 پیش خود فکر میکرد عبدالصمد شاید جنون موقتی گرفته و انشاء الله به زودی حالش خوب خواهد شد. همین طور هم میشد عین تب نوبه عبدالصمد دوباره به زندگی عادی بر میگشت. دوباره صبح جمعه بقچه اش را بر میداشت و به حمام عمومی محل میرفت. در بازگشت صدیقه خانم صبحانه مفصلی برایش آماده میکرد. لنگ و قطیفه های حاجی را می شست و  از طناب پشت بام آویزان میکرد تا زنان همسایه به خوبی ببینند و پشت سرش غیبت نکنند. معمولا بعد از نهار به دیدار بیماران رفته و به قولی صله ارحام  میکردند.

در  این فاصله نامه ائی همراه عکس از ماریا رسید. عبدالصمد آن قدر عکس را در مغازه دستمالی کرد  که روش خط افتاد. دنبال مترجم آشنائی می گشت تا بداند ماریا براش چی نوشته. روزی کار را تعطیل  و به دارالترجمه ائی در مقابل دانشگاه تهران رفت. از همه سراغ رئیس را گرفت.

خیلی با احتیاط نامه را داد  دستش و ترجمه خواست. رئیس نیم نگاهی به نامه انداخت و پسر جوانی را صدا کرد و گفت : آقای ابراهیمی بهترین مترجم اسپانیائی ایرانه. خیلی سریع کارتو انجام میده. عبدالصمد داشت پشیمان میشد. اصلا نمی خواست غیر از خودش هیچ غریبه ائی از محتوای نامه سر در بیاورد. ترجمه تایپ شده را گرفت و با عجله به مغازه برگشت. هر روز صدها بار نامه را از سر تا ته می خواند. ماریا بعد از تشکر فراوان از مهمان نوازی عبدالصمد وی را به اسپانیا و کوردوبا دعوت کرده بود.  عزم عبد الصمد برای آزادی سازی کوردوبا صد چندان گشت. باید شهری را که ماریا در آن زندگی میکرد به کیان اسلام برمیگرداند. مجددا دچار خیالات شد و در رویاها خود را در نبردی بی امان برای آزاد سازی شهر محبوبش یافت.

این بار توهم عبدالصمد دیگر آنقدر طولانی شد که صدیقه خانم  را واقعا نگران کرد. رفته بود تو جلد سرباز فدائی طارق و  آن قدر در این حالت ماند  و در جنگ های تخیلی شرکت کرد که ترفیع گرفت و فرمانده دسته ائی گردید که باید شهرکوردبای اسپانیا را از دست نیروهای مسیحی آزاد میکردند. نگرانی همسرش به اوج رسیده بود. دست آخر دل به دریا زد و یک روز صبح بعد از اینکه عبدالصمد خانه را ترک کرد صدیقه خانم هم چادر مشگی سرش کرد و  عازم خانه خواهر بزرگش عزیز سلطان در گلابدره شد تا راه چاره ائی پیدا کنند.

راهنمائی خواهرش آن قدر ساده بود که صدیقه خانم با خودش فکر کرد چرا از همون اول به ذهن خودش نرسیده. خواهرش گفت مردان  را می توان با پختن غذاهای خوشمزه و همچنین عشوگری جذب کرد. یعنی شکم و زیر شکم. همین . کلید حل معماست.

صدیقه خانم یک هفته تمام رو خودش کار کرد. اول از همه ناپرهیزی کرد و برای آرایش موها و صورتش پیش مادام  تامارا ارمنی که ساکن جعفرآباد بود رفت. دستمزدش بالا  اما کارش حرف نداشت. سعی کرد لباس هائی با رنگ های تند تهییج کننده بپوشد و سرانجام فسنجون با گردوی تویسرکان و مرغ همدان آماده کرد. عین فرماندهی  که با دقت و زحمت نیروهایش را چیده از لحظه ائی  که عبدلصمد وارد خانه شد؛ سعی کرد از نظر دور ندارد. همه خاطرات گذشته را یادآوری کرده و به معمولی ترین حرف ها  میخندید. تلاش کرد که همسرش را متوجه تغییر  آرایش اش بکند.موفق نشد. وقتی تو رختخواب دراز کشیدند خیلی شوهرشو ماساژ داد و حرفهای شیرین زد. اما هیچ نتیجه ائی نداشت. عبدالصمد تو فکر فرمانی بود که در رویاهایش از طارق دریافت کرده بود. امشب باید شهر کوردوبا را تصرف میکرد. صدیقه خانم حتی وقتی خرناسه شوهرشو شنید  باز نا امید نشد. بارها اتفاق افتاده بود  که حاجی قبل از اذان صبح  و با شنیدن نفیر تون بان در شاخ گاو ؛ کارشو کرده و حمام محل رفته بود. چنان سریع جنبیده بود که نماز صبح اش قضا نشده بود. امیدوار خوابید.

ساعتی بعد عبدالصمد خود را  در برابر اردوی  اسپانیائی مدافع شهر یافت. آنها چندین برابر نیروهایش بودند و تجهیزات بهتر و  روحیه بالاتری هم داشتند.  برای اولین بار از شروع تخیلات و جنگ های شبانه در خواب ؛ عبدالصمد ترسید. اگر جنگی شروع میشد مرگ همه نیروها و خودش حتمی بود. تا حالا خیلی راحت در همه جنگ های تخیلی پیروز شده بودند اما انگار حساب  این جنگ از بقیه جدا بود. با خودش فکر کرد بهترین راهبرد اینه که به آرامی عقب نشینی کرده و به اردوگاه مراجعت نماید. انشاء الله در فرصتی  دیگر و با نفرات بیشترو مجهزتر برگردد. اما در چشمان فرمانده نیروهای مسیحی خیلی راحت خواند که حتی اگر فرار کنند مورد تعقیب قرار خواهند گرفت.

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد نیروهای صلیبی با فریاد و نعره به صمد و نیروهایش حمله کردند. همه  نفراتش با تمام قوا فرار کردند. عبدالصمد هم  با اسبش فرار را بر قرار ترجیح داد اما چند نفر از نیروهای دشمن تعقیبش میکردند. فاصله مهاجمان با صمد هر لحظه کمتر میشد. تا اینکه به دیوار باغی رسید. با اسب نمی توانست از  دیوار بپرد. خیلی سریع از اسب پائین آمد. در  دیوار باغ دنبال راهی گشت تا واردشود. بالاخره سوراخی یافت که سرش از آن رد میشد. همه  تجهزاتشو دور انداخت با همه نیروئی  که داشت  سعی میکرد سوراخ دیوار را با فشار سرش گشاد کرده  با تمام وجود وارد باغ شود. سربازان مهاجم فریاد کنان نزدیک میشدند.

   عبدالصمد ناگهان احساس کرد  زیر مشت  های همسرشه. اوضاع ناجور بود. صمد سرشو گذاشته بود لای پای صدیقه خانم و داشت  با کله راهی به درون شکم اش می جست. همسرش دیگر دیوانه شده بود. نصف شبی داد و بیداد راه انداخت: مردیکه دیوانه. چه غلطی داری میکنی؟ عبدالصمد آب دهانش را قورت  داد و گفت : داشتم از دست نیروهای مهاجم مسیحی فرار  میکردم. من در اسپانیا مشغول نبرد بودم. دستور مستقیم طارق بود که کوردوبا را فتح کنم.

صدیقه خانم دق دلیشو خالی کرد:  الان سالهاست میگم آن قدر کتاب نخون. ابله میشی. کدوم اسپانیا؟ کدوم طارق؟ تو دیگه دیونه شدی. داشتی منو می کشتی. هی با خودت حرف میزدی. میگفتی :  من باید این سوراخو هرطور شده گشاد کنم. جونم در خطره. این هم شانس من.  منو چشم زدند.  همه  زنان فامیل میگند که من خوشبخت ترین زن تجریش هستم. بیان ببینند  که شوهرم  مجنون  واقعی شده. برای فرار از دست نیروهای مهاجم در جنگی خیالی میخواهد منو........  استغفرالله. بزار این دهان صاحب مرده ام بسته بمونه. عبدالصمد از ترس خودشو خراب کرده بود. تا باز شدن حمام محل باید ساکت میماند. از خودش خجالت کشید. فکر میکرد فردا شب جواب طارق را چی بدهد. احتمالا ماموریت فتح کوردوبا را به فرمانده خیالی دیگری واگذار خواهد کرد.

از ترسش دیگر جرئت نداشت به نامه ماریا دست زده و اونو مجددا بخونه.  حتما خبر شکست اش در رها سازی کوردوبا به گوش ماریا هم رسیده بود. جرات نداشت بخوابد . می ترسید  تو خواب دوباره بره اسپانیا و از سوی طارق به خاطر قصور در انجام ماموریت توبیخ بشه. از همه بدتر قضاوت ماریا برایش مهم بود. خیلی دلش میخواست در پاسخ نامه ماریا خبر فتح کوردوبا را هم میداد. اما نشد که نشد.

صدیقه خانم دو روز بعد پیش مشهدی سلیمان عطار معروف بازار تجریش که پشت سرش می گفتند یهودی بوده و  تظاهر به اسلام  میکنه و همه زنان به نسخه هایش اعتقاد داشتند رفت. 7 جور دمنوش براش  نوشت که باید قاطی میکرد و از در هفت  امام زاده رد  میکرد و هفت شب جمعه متوالی میداد عبدالصمد بخورد تا حالش خوب بشه.

همکاران عبدالصمد متوجه احوالات غریبش شده اند. میخواهند در فصل آینده حج حتما ببرندش مکه. عبدالصمد مطمئن  است ؛ مکه هم بره ؛ حاج عبدالصمد هم بشه مشکل اش حل نخواهد شد. آنقدر سکوت کرده  که خیلی فکر  میکنند لال شده. الان ماه هاست عکس  و نامه ماریا را که تو گاو صندوق مغازه مخفی کرده ندیده است. با خودش  فکر میکنه حالا ماریا حتما نگرانشه و  نامه دوم در راهه. آن قدر به متن اصلی نامه ماریا زل زده که شکل همه کلمات را به ذهن سپرده. با خودش فکر  میکنه اگر در جنگ کوردوبا کشته میشد افتخار بزرگی بود. حداقل از این زندگی نکبت بار رها می گشت.

حاج عبدالصمد دفترهای زیادی را خط خطی  و در زیر زمین خانه انبار میکند. هنوز از زخم های شکست آن شب رهائی نیافته.  همسرش عادت کرده بره بالا سرش  و بپرسه : چه غلطی میکنی حاج عبدالصمد ؟ حاجی هم با تانی در حالی که ریش اش را که حالا جوگندی  شده  در مشت داره بگه : دارم مواضع نیروهای دشمنو دقیقا مشخص میکنم. این دفعه میدونم از کجا حمله کنم. بالاخره نقطه ضعفشونو پیدا میکنم. بعد زیر لب به طوریکه صدیقه خانم نشنوه با خودش زمزمه میکنه : کاش تا آزادی کوردوبا ماریا ازدواج نکرده باشه.

دو هفته پیش صدیقه خانم در حال که  آرام گریه میکرد به خواهر بزرگش درد دل کرد و گفت : مداوم تو خواب حرف میزنه و میگه : میتونم با شما عکس بگیرم ؟  میتونم ؟

اون روز تو روضه خونی آدرس یک دعانویسی را  که در غسالخانه گورستان زرگنده کار میکند داده اند. میگند رد خور ندارد. اون هم پنجه گرگ میخواهد. قبل از اینکه آب دعا را داخل غذای بیمار بریزی باید با پنجه گرگ خاکستری 7 بار به پشت لخت مریض بکوبی.  صدیقه خانم با خودش فکر  میکنه وقتی به خواستگاری عبدالصمد جواب بلی میداد اصلا فکر نمیکرد این قدر بدبخت شود.  اون روز  در حالیکه گریه  میکرد به خواهرش گفت : شوهرم اگر سرطان داشت بهتر از بیماری فعلیشه. همه امیدم به محرم امساله که بندازم جلوی دسته. خدا هر علاجی صلاحه همونو قسمت کنه.

صدیقه خانم دسته نوشته های اجق وجق عبدالصمد را به روحانی مسجد گیاهی هم نشون داده. آقا گفتند که نویسنده با عالم ارواح در ارتباطه. کاری به کارش نداشته باشید.