چندی است که بعلت عمل تاندون دست راستم قادر به نوشتن نیستم و دل خوشی ام خواندن نوشته های شما عزیزان است. امروز حال استاد و دوست عزیزم را در این نوشته بهتر می فهمم و دلم خواست آن را شما هم بخوانید. 
 

هم آغوشی



دور از چشم همه در سایه روشن شب به سراغش میروم. دلم برایش تنگ شده است. در بستر سپیدش دراز کشیده است. برهنه مثل همیشه اما اندکی خواب آلود. کنارش می نشینم و نگاهش میکنم. چشم به روی من بسته است. آه، چه لطیف است این قامت کشیده وسوسه انگیز، بی اختیار دست به سویش دراز میکنم. نمی دانم چقدر وقت است که او را بسینه نفشرده ام. تمام جانم تمنا است و با تمام دلم می خواهمش.

گفته اند که نباید او را در بربگیرم و پست و بلند قامت دل انگیزش را نوازش دهم. اما مگرمیشود؟

جادوی اندام او مرا به سویش میکشد. در این سال های سال هر وقت که خواسته است در کنارش بوده ام و هروقت که خواسته ام تن به من سپرده. دستی به پهلویش میزنم، نیم غلتی میزند و میگوید:

- تویی؟

- آری

- دربستر من چه میکنی؟

- مگر ما را از هم جدا نکرده اند. مگر نگفته اند که کاری به هم نداشته باشیم.

- نمی توانم. نمی توانم.

- باید حرف گوش کنی. برخیز و برو و مرا در خمار خیال فشردن های دلپذیرت تنها بگذار.

دستی به پهلویش میکشم. مثل همیشه نرم و پذیرنده است. می پرسد:

- عادت نکرده ای؟

- نه دارم از دوری تو به جان میایم. رو به من کن.

- به آنها چه خواهی گفت؟

- خواهم گفت که اختیار از کفم بیرون رفت.

- تنبیه دردناکی در انتظار تست.

- باشد. به طرف من بچرخ. قامت نرم دلاویزت را به دستان من بسپار. یادت می آید آن همه سال های نوازش را ؟

- چطور میتوانم از یاد ببرم که آتش از سرانگشت های تو به جانم میریخت و من سرمست تسلیم بودم و تو به هر سو می کشیدی و می بردی. هرچه می خواستی می گفتی.

- و تو با چه دلربایی آن حرفها را برایم تکرار می کردی.

لحظه ای می لرزد. آن قامت دل افروز دلربا، خود را کنار میکشد. میپرسم:

- چرا کنارکشیدی؟

- برای خاطر تو. به من گفته اند که تو آزار خواهی شد. از درد به خود خواهی پیچید و من نمی خواهم تو در کنار من آزار ببینی. برخیز و برو. نمی توانم.

حالا تمام قامت نرم و لغزنده اش در زیر سرانگشتان من است. گلویم خشک شده. نصیحت ها را فراموش کرده ام. به من گفته اند باید او را رها کنم. باید به راهی دیگر بروم. باید فکرم را به صدای بلند روی یک نوار قهوه ای بریزم. نه نمیشود. من همه عمر با این تن برهنه لغزنده حرف زده ام. مگر میشود رهایش کرد؟ محکم در دستها می فشارمش. میگوید: 

- نکن میترسم. میترسم که برای همیشه از هم جدا شویم.

و ناگهان تمام جوهر جوانی در سرانگشتانم جاری میشود. او لرزش انگشتم را احساس میکند. نفسش بشماره می افتد و میگوید:

- هاه مثل این که داری حرفی میزنی.

می بوسمش و می گویم:

تو که میدانی من حرفهایم را در گوش تو زمزمه میکنم  و وقتی از بر و کنارت برمی خیزم حرفی برای گفتن ندارم. این تو هستی که حرف مرا با دیگران درمیان میگذاری. این تویی که منم. چند بار خوب است برایت خوانده باشم که:

روزت بستودم و نمی دانستم
شب با تو غنودم و نمی دانستم

ظن برده بدم به من که من بودم
من جمله تو بودم و نمی دانستم

به غمزه همیشه تسلیم فشار سر انگشتانم میشود. میگوید:

- پس بگو...بگو...بگو از وحدت تن من و دست تو چه برخواهد خاست؟

می گویمش:

ای مهربان باز یافته که من درهمه عمر وقتی با تو بودم در لحظه کام یک شعر را می خواندم. میخندد و میگوید:

- آری، بیا با هم باز هم آن را برای هزارمین بار بخوانیم.

هردو در لرزه کام گم شده ایم و با هم می خوانیم:

بشکنی ای قلم ای دست اگر
پیچی از خدمت محرومان سر

صدرالدین الهی

اوت ۲۰۰۷ ، مردادماه ۱۳۸۶

پس از بهبود دست دردی که پنج هفته قلم بدست گرفتن را برایم ممنوع کرده بودند.