نگهداری از باد در قفس

ایلکای

 

عاشقِ کسی بودن، بیرون کشیدنِ یک آدم از ابرِ بیدقتِ «همهچیز» است. معشوقه، آدمی است که دیگر جزوی از «همهچیز» نیست. یعنی از «بخشی از جهان بودن» تبدیل به «بخشی از من بودن» میشود. هر معشوقه یک پدیده ی نیمه مستقل/نیمه گرفتار است، که پیوسته با مرزهای تازه ای از بقیه ی جهان جدا میشود، توسط عاشق، و دوباره به جهان برمیگردد.

معشوق موضوعی است که ما به عنوان عاشق تقلّا میکنیم به طرف خودمان بکشیم، از درونِ شلوغیِ جهان نجاتش بدهیم. هر عاشق این پیام پنهان را به معشوقه اش میرساند «تو را از ازدحام بیرون میکشم و به یاد میسپارم».

این به یاد سپاری، وعده ی مصنوعیِ جاودانگی است: «همهچیزِ جهان از بین میرود، امّا من تو را از شر جهان و مرگ نجات میدهم و در یادم حفظ میکنم، در حفرهای ظاهراً ابدی، آنوقت حتا اگر در جهان نباشی، در ضمیر من حاضری.»

عاشق شدن، تلقین کردنِ «چیزی-جدا-از-جهان-بودن» به دیگری/معشوق است. برای همین همواره، در هر رابطه ی عاشقانه، چه ناکام، چه واصل، شکست میخوریم.

یک کشف اتفاق میافتد: معشوق بخشی از جهان است.

جهان معشوق را رفته رفته از عاشق پس میگیرد، درون خود میکشد. معشوق آونگی است که بین عاشق و جهان رفت و آمد میکند.

در دقیقه های ایستادنِ معشوق بینِ اجزای دیگرِ جهان و مخلوط شدنش با «همهچیز»، عاشق مثل آونگی قرینه، به طرف کلافگی و ناامیدی تاب میخورد: دقیقه های بیزاری از درکِ این که معشوقی بخشی جدانشدنی از «همهچیز» است.

طی این بیزاری، وقتی که عاشق به جای نگاه کردن به معشوق، به خودش - قهرمانِ جعلیِ درونی کردنِ دیگری و نجات دادنش از شر جهان -  نگاه میکند، متوجه میشود که حینِ اینکه توجهش به جدا کردن معشوق از «همهچیز» بوده، فراموش کرده که خودش هم بخشی از جهان است،

وقتی که سعی میکند دیگری را از «گم بودن در جهان» نجات بدهد، خودش در ازدحام جهان فرورفته. عاشق یک تکه از اجزای ازدحامِ جزئیاتِ جهان است، درست مثل معشوق. عاشق و معشوق، مثل موج اقیانوس، به جلو، به طرفِ جدا شدن از شلوغیِ جهان حرکت میکند و پیوسته به عقب، به میانِ همهچیز کشیده میشوند:

عشق یک حرکتِ آزاد نیست، یک مقاومت علیه «به جهان برگشتنِ» دیگری است، یک سعیِ سینوسی، برای حفظ کردن دیگری در «خود»، مثل نگهداری از باد در قفس.