مسابقه انشای ایرون

 

اینجا در دورترین فاصله از زادگاهم، درسرزمینی غریب با زبانی بیگانه ایستاده ام و تمام تلاشم را براین نهاده ام که دراین حال و هوای جدا از علائق و عاداتم نزدیکترین شکل خانواده را، آنچه بوی خانه کودکیم را میدهد بسازم.

از مدرسه و قصه های وطنم برای فرزندانم میگویم. از بوی شامی های مادرم که بعدازظهرهای بازگشت از مدرسه فضای خانه را پر کرده بود. ازمزه میوه های نوبرانه که هرشب پدر بخانه میاورد. ازگلهای سرخ باغچه خانه مان، از ماهی های سرخ و حوض و شمعدانیهای اطراف آن، از همه آن چیزهایی که برای فرزندانم عجیب و باورنکردنی و گاه خنده دار است.

از همه خاطرات آشنایم که امروز فرسنگها از آنها دور افتاده ام و در هنگام تنهایی با خودم میاندیشم و نمیدانم چرا هیچ چیزبنظرم واقعی نمیاید. همه مثل رویای رنج آوردوران بیماریست. خانه سوخته است، همه اندیشه هایم برای آینده و آرزوهای ریزودرشت دوران جوانیم همه از دست رفته.

فرزندانم مثل تصویری از بهار برای فصلی مدتی در کنارم مانده اند و بعد براه زندگی خودشان رفته اند. من تنهای تنها، بی یار و یاور در فاصله ای دور از هر همدلی، در باد و طوفان و سرما با خودم مانده ام. چگونه به این سرعت غیرقابل باور اینهمه اتفاق افتاده است؟ چرا من اینجایم و هیچکس درکنارم نیست و سختر از همه برای هیچکدام راه حل و جوابی هم نیست.

لحظه ای نه چندان دور با وزش نسیمی مانند گل جدا مانده ازشاخه در فضا رها میشوم و همه اجزایم ازهم پراکنده میگردد. درآن کوتاهترین زمان با ناباوری از آخرین حادثه زندگیم باور میدارم که همه باورهایم رویایی بیش نبوده است.