مسابقه انشای ایرون

 

غلت زدم و سرم را زیر بالش پنهان کردم، اما آرام نگرفتم. بلافاصله غلتی دیگر زدم. اینبار کف دستانم را روی گوشها فشردم اما انگار کسی نه در همسایگی من بلکه دقیقا پای تختم مشق فریاد و شیون پس می‌داد. ساعت چیزی نزدیک شش صبح بود. پلک‌ها را روی هم فشردم و سعی کردم چرخش صداها و پژواک آنها را در سر نادیده بگیرم. خود را به خواب زدم ولی بی‌فایده بود و شکار گریزپای خواب ‌گریخته بود.

 

هنوز هوا تاریک بود. باران با خشم بر شیشه می‌کوفت و اصرار داشت تا راهی برای ورود به داخل بیابد. نمی‌دانم از چه هراس داشت یا به چه دردی دچار بود که  فکر می‌کرد درون این آپارتمان نمور و تاریک مکان مناسبی برای پناه گرفتن است. اگر جای باران بودم اصلا به زمین نمی‌ریختم وقتی سیر آفاق بر گرده‌ی ابر گزینه‌ی دیگرم بود.

 

در پس فریاد و ناسزای همسایه صبح را پذیرا ‌شدم. پدربزرگم هم صبح زود بیدار می‌شد ولی به انتخاب خود! می‌گفت دوست دارم آواز گنجشک‌ها به بشارت آغاز صبح را بشنوم. بلند شدم. دستانم را تا بالای سر بالا آوردم و به کششی رخوت خواب را از خود دور کردم.  لبه‌ی پرتگاه روزمرگی ایستاده بودم ولی آماده نبودم تا با جهشی روز را آغاز کنم. مگر چه اتفاق شیرینی در قعر دره‌ی امروز انتظار مرا می‌کشید؟ احتمالا مثل روزها و ماههای گذشته، هیچ!

 

از اتاق خواب بیرون آمدم و سعی کردم تا با بستن در پشت سرم چیزی را بین خود و غریو همسایه میانجی کنم. برعکس این همسایه‌ی منفعل که اخیرا به نظر میامد هر دم در دمای اشتعال می‌زیید، از همسایه‌ی دست چپی هیچ صدایی شنیده نمی‌شد با وجود اینکه آنها زوجی بودند که  دختر بچه‌ای شش، هفت ساله هم داشتند. گاه می‌گفتم نکند که  شب قبل بر اثر گاز گرفتگی خفه شده باشند. آن وقت بی‌حرکت گوش به دیوار مشترکمان می‌فشردم تا مگر صدایی بشنوم تا وجدان نیاز به شتافتن به منزل آنها و در زدن را از لیست وظایف روزانه‌ام حذف کند

 

 کتری را روشن کردم و به سمت پنجره رفتم. خطاب به قطره‌ی بارانی که مماس بر شیشه پایین می‌رفت گفتم آخر چرا اینجا؟ آیا انتخاب می‌کنی کجا بباری؟ شاید برای شما هم زمان پرواز محدود است و مثل من که حدود سه سال پیش در زمان خاصی باید کمربند ایمنی را می‌بستم و پذیرای فرود می‌شدم در بارش شما هم جبری برنامه‌ریزی شده  دخیل است

 

قبل از اینکه چای درست کنم یک بار دیگر کتری را  جوش آوردم تا مطمئن باشم آب کتری سرد نشده. داغ. جوش. اشتعال و انفعال. همسایه با صدای بلند حریفش را تحقیر می‌کرد و در پاسخ از همان جنس که می‌گفت پس می‌گرفت. چای دومم را هم با همان چای کیسه‌ای اول درست کردم ولی اینبار بجای تعقیب مسیر باران به ساعت دیواری چشم دوختم. ثانیه شمار دیوانه‌وار ولی هدفمند و با برنامه حرکت می‌کرد. اولین پولی که پس‌انداز کنم ساعتی پاندول دار خواهم خرید. تماشای دائم شیوه‌ی ظالمانه‌ی تقسیم کار بین ثانیه‌ و ساعت شمار حالم را بهم می‌زند. همان نسبت خرد و کلان، از یکی همه خیزش و جست و خیز است  و از دیگری همه سکون و تامل ولی در پایان آنچه مهم است حکمی است که ساعت ‌شمار اعلام می‌کند و دیگر هیچ. هر چند دنیای پاندولی هم دنیایی غرق بی‌انصافی است. در یک جهت میروی تا به انتها برسی، بی هیچ درنگی. رسیدن. چرخش و درجا برگشتن به نقطه مقابل. در رسیدن هیچ پایانی نیست. در بازی شطرنج حداقل اگر پیاده قربانی نشود و به انتهای مسیر برسد به پاداش وزیر می‌شود ولی گویا قرار است رنج  موقعیت‌هایی مثل زندگی که بر اساس حرکت‌های پاندولی برپا شده به مراتب بیشتر از بازی شط-رنج باشد

 

باز صداها بالا گرفت و صدای شکسته شدن چیزی و برخورد آنچه به نظر قابلمه‌ای فلزی میامد مجبورم کرد تا برخیزم. گوشیم را برداشتم. بدون توجه به آهنگی که انتخاب می‌کردم و به تعجیل گوشی را به گوش گذاشتم تا کلمات رکیک که از لابلای درز آجرها به درون می‌ریخت را کمتر بشنوم. حتی اگر گزینه‌ی بدون توجه انتخاب شده‌ام جر مارشی عزاگونه نباشد. این انتخاب بی‌شباهت به انتخاب پناهندگی به عنوان راه نجات نبود؟  مرکب تحمل به ناگاه رم کرد. به دنبالش باید از خانه خارج می شدم. کیفم را روی شانه‌ انداختم و همانطور که ماسک را روی صورت می‌گذاشتم بیرون زدم. چند ماه پیش اگر در رویا می‌دیدم که چند روز پیاپی می‌توانم در خانه بمانم بال می‌گشودم (البته آن موقع هنوز عوارض جانبی داشتن همسایه‌ای پرخاشجو را به تجربه درنیافته بودم) اکنون ولی حکمی بود همسوی نفرین. نفرینی طولانی و ممتد و عمیق. نفرینی به درد تسلیم آلوده

 

 چگونه اینگونه شد؟ انعکاس "این را تو ندانی" شمس به مولانا پاسخی مناسب به سوالاتی است که زندگی در دوران قرنطینه در ذهن می‌پروراند. اگرچه شاید پذیرش این پاسخ  برای مولانا سرمستی به همراه داشت برای من جز سرگردانی و آلوده به بی‌رنگی شدن نبوده و نیست. دلباختگی نیست زیر و زبر شدن است، مکاشفه نه، که سردرگمی لایتناهی است. شاید این همه معلول آن است که در حالت شیدایی یا در راه مرید و مراد حقیقی گام برنمی‌دارم، به اجبار و از ناچاری مرید زندگانیم. احوال غریبی است. طریق مریدی را شاید بشود در نور حضور مراد گام زد ولی در این تاریکی که حتی مراد از پا نهادن به ان می‌هراسد چگونه می‌شود آموخت؟ 

 

کسی آیا درد نهفته در ژرفای سخن را از ورای شیدایی شیو‌ه‌ی بیان یا اختلاف سبک گویش می‌فهمد؟ این جستجو نیز جز به رخوت و درماندگی نمی‌انجامد چراکه آزادی قیمتی دارد. بهای آن برای من بی‌آرزویی است و گم چهری. حرکت می‌کنم. در سکونی مطلق. گویا روی کمربند خط تولید پیش نهاده شدن را تجربه می کنم، یک‌جور دوره‌های چله نشینی پیاپی در خماری محض

 

کاش نمی‌آمدم ولی چگونه می‌ماندم؟ پذیرشی باید تا بلکه بعد از این بتوانم به جلو بروم. نفسی عمیق می‌کشم. لایه‌ی درونی ماسک به سمت دهان و بینی‌ام پیشروی می‌کند و یادم می‌اندازد که ماسک روی صورت دارم. فریادی خصمانه پیله‌ی انکار را که در ناخودآگاهم بی‌صدا ‌تنیده می‌شد از هم درید. "از جان ما چه می خواهید! هر جا یک خارجی جلویم مثل قارچ سبز می‌شود؟" فریادش پاسخ همگونی به صدای آرامم که می‌پرسید

How may I help you?

نبود. متصدی بخش بیرون آمد. به او گفت شما حق ندارید به کارمند ما توهین کنید و از من خواست تا دقایقی به اتاق پرسنل بروم. رفتم. برای فرار از فضای خفه اطراف گوشیم را برداشتم و به دنیای مجازی پناه بردم. مسابقه‌ی فوتبال شروع شده بود. تمام حواسم به بازیکن هم شهری خود بود که حال در باشگاهی اروپایی توپ می‌زند..باز هم در لیست نیمکت نشینان بود. قهرمانی که این طرف آب گویا قرار نیست در نقش قهرمان ایفای نقش کند. اختلاف سبک و نوع بازی، عدم هماهنگی یا آمادگی ... هر چه که دلیل این انزوای تحمیلی بود من نیز به آن دچارم

 

عجیب است. نه آنگونه که بودم در ایران می‌توانستم زندگی کنم و نه آنگونه که هستم در اینجا می‌توانم بزییم. فقط هستم و چون وجودی آویزان و مکدر بین فرار و جستجو در نوسانم. مدتی در ایران در شرکتی به عنوان طراح کار گرفته بودم البته بیشتر به بیگاری  یا  چیزی مادون بیکاری شبیه بود. حقوق نمی‌گرفتم، ولی چیزی به اسم هزینه‌ی ایاب و ذهاب می‌دادند و غیر از آن منت کارفرما بر سر ما فراوان بود که رایگان به ما تازه فارغ‌التحصیلان کار می‌آموخت. اینجا ولی حقوق می‌گیرم. البته پیدا کردن کار در حوزه‌ی تخصصی خودم تقریبا چیزی مماس با ناممکن است. همین کار در کافی‌شاپ هم به نظر خیلی‌ها از سرم زیادی است. از جمله همین مشتری که به دیدن من ناگهان منفجر شد. البته از بی‌کاری بهتر است و با ادم‌های مختلفی در طول روز سر و کار دارم ولی یکنواختی کار آنهم در جایی  که خود را توانمند کارهای تخصصی در رشته خود می‌بینم لذت زندگی را می‌رماند. همچون پرنده‌ای که هیاهوی ورقه‌های فلزی پر زرق و برق  آویزان بر مترسکی تا خرخره انباشته از کاه او را از فرود در مرغزاری سبز برحذر می‌دارد

 

برای ساختن آنچه می‌خواستم، آنچه را که داشتم در‌هم شکستم و اکنون زندگی که نه، بلکه طریقتی از ریاضت انباشته شده را می‌آموزم. دستانم را شستم و جلوی آینه به آنچه از صورتم در ورای ماسک دیده می‌شد چشم دوختم. اخمی بر پیشانی‌ام نشسته. تعلقات را ترک که نه باخته بودم و در ورای تنهایی به پوچی مطلق رسیدم

 

حالم شاید چیزی شبیه به احوال مولانا است بعد از غیبت شمس با این تفاوت که آن که از زندگی من رخت بربسته معنی زندگی است. اکنون در هزارتوی افکار و گستره‌ی اگرها و شایدها در میان خانه‌ام نشسته‌ و در هیاهوی فریاد و ناسزای همسایه آرام لیوان چایم را سر می‌کشم